ناهموار

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

^___^

همینطوری رابطه م با میدان داره هی بیشتر و بیشتر میشه و دلشادم:') تازه یکشنبه بود کی بود، رفتم کتابفروشی و سه تا کتاب گودو گرفتم؛ در ستایش بطالت-سقوط-هنر رنجاندن هعی میدونی چیه؛ دارم به رشتم علاقه مند میشم و این زیباست.
  • bee
  • ۰
  • ۰
خب توسط این دختره زینب رشید ابیوز شدم و نشستم سر کلاس فارمای سال بالاییامون. صرفا به عنوان سیاهی لشکر. میدونی یه چیزی کلا اذیتم میکنه که نمیگم چی. میخوام یه چیزی به پانکراسم باشه و سعی هم میکنم ها ولی خب نمیتونم حقیقتا اینو به پانکراسم بگیرم. ینی آدم میخواد که نظر بقیه براش مهم نباشه و به نظر افرادی که از نظرش اوسکولن و سطح فکر پایینی دارن اهمیت نده اما خب در حقیقت نمیتونه میدونی چرا؟ چون در حقیقت اونارو در درونش نشکسته.
  • bee
  • ۰
  • ۰

یکشنبه اوایل شب

خیلی زیاد تمایل به نوشتن دارم ولی مغز پر استرسم نگرانه و بهم اجازه نمیده. فی الواقع مدام تو گوشم میخونه وقت نیست نیست. فردا مینویسم. پی نوشت: جدا دیگه برنمیتابم اینجا رو.
  • bee
  • ۰
  • ۰

شنبه صبح

خب یادداشتمو با این شروع میکنم. هعی.میدونی امروز صب خسته ولی باامید بیدار شدم و برای همین روز خوبیه به نظرم. خستگی شاید یکم آدمو خمار کنه ولی همزمان مست مکنه. نمیدونم من اینقد ادم نردی م یا این که شاید دارم درست فکر میکنم. کلا درست و غلط از منظر ادمای مختلف و دیدی که به زندگی و دنیا دارن فرق میکنه برای همین من خودم خودمو قبول دارم و از نظرم خوبه. اره من روزاییو ک توش خسته میشم دوست دارم. میدونی یه جور خودازاری باحاله. دیگه این که موبایلمو جا گزاشتم و دارم الان از کامئیوتر سایت تایئ میکنم که صدای کیبوردش داره به طرز ازاردهنده ای توی فضا طنین انداز میشه. میدونی چیه یه چیزی فکرمو مشغول کرده که خودمم نمیدونم چیه. یه مشکلایی که توی گذشته برام حل نشده و هنوز شاید انقدر بهش بی تفاوت شدم و ظاهرا فراموش شده که ازش فقط یه سیاهی مونده که قابل تشخیص نیست که این سیاهی از کجا اومده ولی هست و فقط احساسش باهامه. میدونی یه تلاشایی که به نظرم حقیقتا با این که به نتیجه نرسید نتیجه به همراه داشت اما گویا همون نمتیجه ظاهری هنوز توی دلم مونده و هیچ وقت نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم تا بتونم جبران کنم. شاید برای همینه که با دیدن محسن ص عصبانی میشم توی دلم چون دو تا از مهمترین تلاشایی که تو زندگیم کردم و نشد رو اون هم گکرده و خیلی هم خوب شده. به خودم میگم این شکستام داره زنجیره وار میشه و هر کودومش به قبلی وابسته ست. همون طوری که اگه قبلی میشد اینم میشد. ولی میدونی چیه؟ باید این دور باطلو شکست. نمیدونم از کجا.نه.میدونم دقیقا از کجا. دقیقا میدونم. خیلی هم خوب میدونم.
  • bee
  • ۰
  • ۰
عصر جمعه‌ست و نیم ساعت پیش ناهار قرمه سبزی اینترلوکین۶ پز خوردم و دارم تو یه مسیر بی نهایت خلوت که خبر از هیچ انسانی توش نیست و فقط کلاغ هست و گربه و پاییز دارم میرم سمت دانشکده منتها کلاس ندارم، با مامان حرف زدم و دارم سیاوش قمیشی گوش میدم:)) پی نوشت: وای تموم پادکستایی که از هوشنگ ابتهاج دارم فوق العادن !!!!! دارم فک میکنم کی برم پاتوقم و یه کم به شخص خودم واسه ارتباط خالص با میدان اهمیت بدم و بکشم بیرون ازین تلاشا و ایده ال گرایی .
  • bee
  • ۰
  • ۰

.

کاش من بمیرم براش ای کاش من اینطوری شده بودم چرا همه بلا ها سر آدم خوبا میاد
  • bee
  • ۰
  • ۰
خب میدونی چیه یهویی احساس کردم که ناآرامم و گفتم شاید اگه یکم چرت و پرت بنویسم بهتر بشم. امروز یه روز معمولیه که مثل همه روزا صب بلند شدم دوش گرفتم بدو بدو حاضر شدم و صبونه خوردم چون 8 کلاس داشتم، همون طوری که به مامان قول داده بودم همون چیزایی که قول دادم هر صب قبل خارج شدن از خابگاه بخورم و خوردم!!!! و سریع رفتم پایین. میدونی دوشنبه ها روزای تباهیه بخاطر این ک درسای ممزخرفی داریم. بهداشت فیزیک ادبیات اونم 4 ساعت. خب ولی خودم یکم سعی میکنم روش رنگ بریزم و بهترش کنم. سر کلاس بهداشت گوش کردم ولی خب سر کلاس ففیزیک مثل همیشه گوش ندادم و کتاب خوندم. کتاب نامه به فرزندی که هرگز زاده نشد رو هفتاد درصدشو سر کلاس فیزیک خوندم و بقیشو تو تریا وقتی که داشتم بجای ناهار کاپوچینو و های بای میخوردم خوندم. تریا شلوغ بود و حوصله نداشتم صبر کنم که ساندویج بخورم و فک کنم فرقی هم نداشت از نظر ارزش غذایی. بعدش اومدم سالن مطالعه که شروع کنم باکتری بخونم چون که 8 آذر میانترم داریم و من تازه دیروز رفتم جزوه خریدم. البته میدونی اول ترم تصمیم گرفتم تکست موری بخونم و دو فصلشم خووندم ولی بعدش دیدم اگه جزوه بخونم نمرم بهتر میشه و خوندن تکستش اونم برای کلیات باکتری خیلی ب دردم نمیخوره. بعدش نشستم که اول کتابمو تموم کنم و تموم کردم و بعدش یکم باکتری خوندم. اینو یادم رفت بگم که وسط راه که داشتم میومدم سالن مطالعه یه ویس شیش دقیقه ای فوق انگیزشی برای شاگرد کنکوریم فرستادم و کلی خودم انرژی گرفتم. چیز مهمی بود فراموش کردم بگم. خب بعدش این که وای چقد کتاب خوبی بود واقعا حال کردم و به حالت هعی در ومدم بغدش و این اپشن خیلی خوبیه برای یه کتاب. خب دیگه این که الان ساعت ده دقیقه به دوعه و نشستم دارم این چیزای خیلی معمولی ای که امروز بهم گذشته رو با جزعیات تمام تایپ میکنم انگار که اتفاق جالبیه و خب شاید بگم چرا این که فوق معمولیه. میدونی وقتی دارم اینو مینویسم بهش از این جنبه نگاه میکنم ولی یه صدای بلند تر توی مغزم بهم میگه که این نوشته ها میمونه و وقتی که مطهره 58 ساله بیاد اینارو بخونه واقعا شاید با خط به خطش به وجد بیاد و نوشتن واقعا چیز خوبیه. وای که چقدر الان که دارم اینو مینویسم مطهره 58 ساله ازم دوره. میدونی شاید سرنوشت طوری باشه که هرگز مطهره 58 ساله ای وجود نداشته باشه یا اگه باشه هیچ وقت اینارو نخونه اما به همون اندازه احتمالش هست که وجود داشته باشه و اینارو بخونه. نمیدونم اگه وجود داشت و یه روزی اینارو از یک روز فوق عادی مطهره 20 ساله خوند اینو باید بگم که هرگز حسرت این روزو نخور چون که من ازش لذت بردم و حق زندگی کردن رو ادا کردم. پی نوشت: خب یه چیز مهم دیگه رو هم نگفتم اونم این که امروز هیچی آرایش نکردم (البته ارایش همیشگیم ضدافتاب:)) و یه ماتیکه ولی خب خودم اصور میکردم بود و نبودش فرق داره و خودمو در موردش اذیت میکردم) حتی ضدافتابم نزدم و الان قابلیتشو دارم که دو صفحه کامل در مورد آرایش کردن تو روزای عادی چیز میز بنویسم ولی خب هیچی نمینویسم و به این بسنده میکنم که بدون هیچی هم خوبم. حتی چتدی هامم رو صورتم نریختم و به نظرم برای یه روز عادی خوبم و شاید لازم باشه این وسواسا در مورد ظاهرمو بزارم کنار و هر طور که راحتم باشم. پی نوشت: اگه ۵۰ ساله بودی و داشتی اینو میخوندی اهنگ پرفکت ای دی شارون و گوش بده لدفا:) پی پی نوشت: هی مطهره بعضی موقعا خیلی احمق میشی ها:)))) بله بعضی روزا هوا مست میکنه:')
  • bee
  • ۰
  • ۰

.

کاش این زنجیره برای همیشه قطع میشد... اره خاسته من فراتر از مرگه..
  • bee
  • ۰
  • ۰

موازی خانم خونه

توی یه جهان موازی دیگه من یه دخترم دقیقا همین شکلی که هستم، منتها موهام رو مردونه کوتاه نکردم چون که بابا مامانم اصلا اجازه نمیدن جون دختر باید موهاش بلند باشه. خودمم فکر این که موهام این شکلی باشه باعث میشه کل بدنم مور مور بشه و وقتی بهش فکر میکنم میگم ای وای نکنه یه صبح بیدار بشم ببینم موهام قیچی شده؛ بعدش یه نفس عمیق میکشم و میگم دختر این چه فکرای بیخودیه. حتمن خیلی آشپزی و اینا بلدم و هف رنگ غذا بلدم بپزم، گلدوزی بلدم ولی نقاشی با رنگ روغن بلد نیستم و نمیدونم چه ترکیبی از رنگا رو بریزم روی هم و چقد روش روغن بریزم که بشه یه رنگ جادویی که تو پالت هیچ نقاش دیگه ای نیست. حتمن تو خونه دامن میپوشیدم و شاید سه چار تا النگوی ضخیم هم دستم کردم. گوشواره های طلای گرد از گوشام آویزونه و پوست صورتم سفید و بدون جوشه چون زیاد چیزای صنعتی نمیخورم و توی روستای خودمون از مخصولات ارگانیکی که خودمون یا همسایه ها تولید میکنن استفاده میکنیم. ضدآفتاب هم نمیزنم و نگران این نیستم که وقتی دو دقیقه میخوام برم بیرون فوری ضدآفتاب بزنم که یوخ به احتمال یک روی ده به توان ان تو پنجاه سالگی سرطان پوست نگیرم. احتمالا توی هیجده سالگی یه شاهزاده سوار بر اسب سفید میاد و خانوادم تصمیم میگیرن که ما چقد به هم میایم. احتمالا بعدش منم به خودم میگم که اره اون خیلی خوبه و احتمالا یه روزی واقعا عاشقش میشم. با هم توی یه خونه زندگی میکنیم و احتمالا اون صبا میره سر کار و عصرا برمیگرده. احتمالا صبا چادر رنگی میندازم و میرم نون بگیرم. حتی شاید خودم نون میپزم. همه دغدغه م اینه که ناهار درست کنم و ببرم برای شوهرم سر کار(ایندفه چادر رنگی سرم نمیکنم و با چادر سیاه میرم) و اون میاد یه جایی که همکارای مرد زیادی که اونجا داره منو نبینن، ناهارشو بهش میدم و بهش خسته نباشی میگم؛ در مورد این که باهام مهربونه یا نه ایده ای ندارم ولی وقتی برمیگردم خونه به این فک میکنم که منم به اندازه اون تو خونه زحمت میکشم و چرا باید اول من بگم خسته نباشین؟ چرا اون بعدش میگه و به عنوان یه جواب تشریفاتی یا شاید محبت آمیز اونم بگه؟! در حقیقت کارایی که من انجام میدم هم سخته و واقعا هم زیاده. چه بسا سخت تر نباشه. تازه صبح قبل این که اون بیدار بشه من صبحونه حاضر کردم. بعدش یهو به این فک میکنم که این چه فکرای مزخرفیه که داری میکنی معلومه که کار بیرون سخت تره و اون داره خرج زندگی رو در میاره و کار خیلی مهمیه و تو ک "نمیتونستی" این کارارو انجام بدی. و اصلا این فکرا بیهوده و مسخره و بی معنیه و باید به این فکر کنی که شب شام چی بپزی یا که سبزی هایی که داری خشک میکنی رو جابجا کنی و بهشون سر بزنی. به این فک میکنی که باید گردای روی تاقچه ها رو بگیری و ظرفای توی آشپزخونه رو جابجا کنی. میوه هایی که از صبحه خریدی رو بشوری و خشک کنی و بزاری داخل یخچال، سرمه ای که چند روز پیش سفارش دادی رو بری بگیری و عصر هم دوش بگیری و لباسارو بشوری. وقتی برمیگردی خونه توی آینه نگاه میکنی، یه صورت جوون و زیبا میبینی که لپاش گل انداخته و دور چشماش یه خط سرمه ای هست. چادرتو میزاری سر جاش و با لباس گل گلی بلندی که پوشیدی و چارقد کل گلی(که گلاش ریزتر از گلای روی لباسته) راه میوفتی میری سمت آشپزخونه و ادامه زندگی...
  • bee
  • ۰
  • ۰

موقت

جدا چطوری تا حالا متوجه نشده بودم؟ اها حواسم نبود. حله.
  • bee