ناهموار

  • ۰
  • ۰

موازی خانم خونه

توی یه جهان موازی دیگه من یه دخترم دقیقا همین شکلی که هستم، منتها موهام رو مردونه کوتاه نکردم چون که بابا مامانم اصلا اجازه نمیدن جون دختر باید موهاش بلند باشه. خودمم فکر این که موهام این شکلی باشه باعث میشه کل بدنم مور مور بشه و وقتی بهش فکر میکنم میگم ای وای نکنه یه صبح بیدار بشم ببینم موهام قیچی شده؛ بعدش یه نفس عمیق میکشم و میگم دختر این چه فکرای بیخودیه. حتمن خیلی آشپزی و اینا بلدم و هف رنگ غذا بلدم بپزم، گلدوزی بلدم ولی نقاشی با رنگ روغن بلد نیستم و نمیدونم چه ترکیبی از رنگا رو بریزم روی هم و چقد روش روغن بریزم که بشه یه رنگ جادویی که تو پالت هیچ نقاش دیگه ای نیست. حتمن تو خونه دامن میپوشیدم و شاید سه چار تا النگوی ضخیم هم دستم کردم. گوشواره های طلای گرد از گوشام آویزونه و پوست صورتم سفید و بدون جوشه چون زیاد چیزای صنعتی نمیخورم و توی روستای خودمون از مخصولات ارگانیکی که خودمون یا همسایه ها تولید میکنن استفاده میکنیم. ضدآفتاب هم نمیزنم و نگران این نیستم که وقتی دو دقیقه میخوام برم بیرون فوری ضدآفتاب بزنم که یوخ به احتمال یک روی ده به توان ان تو پنجاه سالگی سرطان پوست نگیرم. احتمالا توی هیجده سالگی یه شاهزاده سوار بر اسب سفید میاد و خانوادم تصمیم میگیرن که ما چقد به هم میایم. احتمالا بعدش منم به خودم میگم که اره اون خیلی خوبه و احتمالا یه روزی واقعا عاشقش میشم. با هم توی یه خونه زندگی میکنیم و احتمالا اون صبا میره سر کار و عصرا برمیگرده. احتمالا صبا چادر رنگی میندازم و میرم نون بگیرم. حتی شاید خودم نون میپزم. همه دغدغه م اینه که ناهار درست کنم و ببرم برای شوهرم سر کار(ایندفه چادر رنگی سرم نمیکنم و با چادر سیاه میرم) و اون میاد یه جایی که همکارای مرد زیادی که اونجا داره منو نبینن، ناهارشو بهش میدم و بهش خسته نباشی میگم؛ در مورد این که باهام مهربونه یا نه ایده ای ندارم ولی وقتی برمیگردم خونه به این فک میکنم که منم به اندازه اون تو خونه زحمت میکشم و چرا باید اول من بگم خسته نباشین؟ چرا اون بعدش میگه و به عنوان یه جواب تشریفاتی یا شاید محبت آمیز اونم بگه؟! در حقیقت کارایی که من انجام میدم هم سخته و واقعا هم زیاده. چه بسا سخت تر نباشه. تازه صبح قبل این که اون بیدار بشه من صبحونه حاضر کردم. بعدش یهو به این فک میکنم که این چه فکرای مزخرفیه که داری میکنی معلومه که کار بیرون سخت تره و اون داره خرج زندگی رو در میاره و کار خیلی مهمیه و تو ک "نمیتونستی" این کارارو انجام بدی. و اصلا این فکرا بیهوده و مسخره و بی معنیه و باید به این فکر کنی که شب شام چی بپزی یا که سبزی هایی که داری خشک میکنی رو جابجا کنی و بهشون سر بزنی. به این فک میکنی که باید گردای روی تاقچه ها رو بگیری و ظرفای توی آشپزخونه رو جابجا کنی. میوه هایی که از صبحه خریدی رو بشوری و خشک کنی و بزاری داخل یخچال، سرمه ای که چند روز پیش سفارش دادی رو بری بگیری و عصر هم دوش بگیری و لباسارو بشوری. وقتی برمیگردی خونه توی آینه نگاه میکنی، یه صورت جوون و زیبا میبینی که لپاش گل انداخته و دور چشماش یه خط سرمه ای هست. چادرتو میزاری سر جاش و با لباس گل گلی بلندی که پوشیدی و چارقد کل گلی(که گلاش ریزتر از گلای روی لباسته) راه میوفتی میری سمت آشپزخونه و ادامه زندگی...
  • ۹۷/۰۸/۱۹
  • bee