ناهموار

  • ۰
  • ۰

ب

سرطانای مختلف با منشا جنینی مختلفگیرنده های مختلف ان کا وانمکانیسم ملکولی و بر هم کنش مسیر های مختلفف
  • bee
  • ۰
  • ۰

۰

فی الواقع باید خسی در میقات جلال ال احمد رو بخونم هر وخ کتتابای نصفه تو کمدم و تموم کردم
  • bee
  • ۰
  • ۰

آخ

یک سینه حرف هست ولی نمیتونم نگهشون دارم. یک همجنس میخوام که بهش بگم... که بگم چقدر آزرده م... که بگم چقدر غمگینم و چقدر دلخورم.. نقطه چین برای من بس نیست، ولی غیر نقطه چین رو به کی بگم؟ NOONE UNDERSTANDS ME هر چقدر هم که ذره های خیلی کوچیکش رو به اطرافیانم میگم نمیشه باید همشو یه جا بگم که خالی بشم همشو این یکم یکما دردی رو دوا نمیکنه فقط حتی شاید زخم بیشتری بزنه هیچکس همصحبت تنهایی و نارحتیام نیست هیچکی
  • bee
  • ۰
  • ۰

.

احساس بسیار عجیبی دارم
  • bee
  • ۰
  • ۰

غروب یکشنبه

وقتایی که دوس دارم با یه نفر دیگه برم بیرون به هر کودوم از دوستام که میخوام پیشنهاد بدم مطمینم نیم ساعت نگذشته از حرفای تکراریش و فیلم بازی کردن خودم خسته میشم؛ با هیچکودوم از اطرافیانم هم فرکانس نیستم و واقعا اوج که نه ولی خیلی تباهیست. الان ک فک میکنم زیاد شامل نیک نمیشه.
  • bee
  • ۰
  • ۰

.

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند...
  • bee
  • ۰
  • ۰

غروب شنبه

خب امروز صبح بسیاااار به زور بیدار شدم که به کوعیز باکتری دکتر قزوینی برسم. آخرین جلسه کلاس باکتری بود و خب خوب شد که تموم شد. بعدشم فیزیو داشتیم با شافعی:)) عاشق شور و علاقه ش حین درس دادنم اما متاسفانه سر کلاسش خوابم میبره. وقتی بیدار شدمم گفت همتون هستین حضور غیاب نمیکنم :))))بعدشم که تا 2 که کلاسام تموم شد برگشتم و یه ذره خوابیدم و کیفمو که تهش عسل ریخته بود با کل محتویاتش شستم! آه که چقدر وسواس دارم و چقدر این اتفاقا واسه من میوفته! مورفی عه دیگه چه میشه کرد.بعدش دیگه این کهههه! اها چیز مهمی که اثن بخاطرش اومدم بنویسم اینه که امشب برای بار سوم دارم میرم دنبال شاید سرنوشتم و یکم هیجان زدهم. میدونی این هیجان زدگی نیست بیشتر شبیه یک احساس گنگه. یک احساس گنگ و غیر از این زبانم قاصره. میدونی یه چیزی هست( نمیدونم آهنگ حساب میشه پادکست میشه چی میشه) از محسن نامجو که میگه ما در بیست و پنج سالگی کامل میشویم ولی نوع این کامل شدن مث اونی نیست که همه جا هست و یه صورتی ازشه که میفهمیم چون زندگی جایزه ای برامون نداره به این که جایزه ای پیش رو مون نیست عادت کنیم و ازش ناراحت نشیم. نمیدونم. شاید من بدبین شدم. ولی احساس میکنم بهش رسیدم . در آستانه بیست سالگی. من خیلی از موقع ها دیگه انتظار*‌ندارم که اتفاق خوبی بیوفته و اگه اتفاق ناگواری بیوفته زیاد برکه دلم دچار آشوب نمیشه. بازم نمیدونم. شایدم اشتباه میکنم.ولی باز هم خواهم نوشت.شاید همه چیز ساده تر از اون چیزی که فکرمیکنم باشه و شاید زندگی این قدر ها هم پیچیده و بدجنس نباشه. شاید اتفاق خوبی بیوفته و شاید مثل چیزی که همه میگن زندگی همین لحظه ها باشه. شاید همین چای فوق العاده ای باشه که چند دقیقه پیش درست کردم و شاید همین تکست دادن به مامان و بابا باشه و شاید همین خوشحالی مامان از نمره نورو م باشه. شاید همین فکر کردن به این که چه هدیه ای برای دوست داشتنی هام بگیرم باشه و شاید همین میوه فروشی رفتن و سوا کردن سیبای قشنگ تر از بقیه باشه. شاید آشپزی باشه و شاید همین امید که یک دی برمیگردم خونه باشه. همیناس که سرپا نگهم داشته.. و امید به خیلی چیزای دیگه...
  • bee
  • ۰
  • ۰

آخیش

بله امروز یه ذره اخیش شدم و با فاعزه رفتیم بیرون و یه عااااالمه خوش گذشت:)))))
  • bee
  • ۰
  • ۰

شب دوشنبه

فی الواقع خسته شدم دیگه از درس خوندن حالم از امتحان و هر چی مربوط بهشه بهم میخوره و دلم یک خیال راحت میخواهد و همین.
  • bee
  • ۰
  • ۰

جمعه شب

فیزیولوژیکال ریویوز فالوم کرده و با هیچ کسم میل سخن نیست^___^
  • bee