ناهموار

  • ۰
  • ۰

شنبه صبح

خب یادداشتمو با این شروع میکنم. هعی.میدونی امروز صب خسته ولی باامید بیدار شدم و برای همین روز خوبیه به نظرم. خستگی شاید یکم آدمو خمار کنه ولی همزمان مست مکنه. نمیدونم من اینقد ادم نردی م یا این که شاید دارم درست فکر میکنم. کلا درست و غلط از منظر ادمای مختلف و دیدی که به زندگی و دنیا دارن فرق میکنه برای همین من خودم خودمو قبول دارم و از نظرم خوبه. اره من روزاییو ک توش خسته میشم دوست دارم. میدونی یه جور خودازاری باحاله. دیگه این که موبایلمو جا گزاشتم و دارم الان از کامئیوتر سایت تایئ میکنم که صدای کیبوردش داره به طرز ازاردهنده ای توی فضا طنین انداز میشه. میدونی چیه یه چیزی فکرمو مشغول کرده که خودمم نمیدونم چیه. یه مشکلایی که توی گذشته برام حل نشده و هنوز شاید انقدر بهش بی تفاوت شدم و ظاهرا فراموش شده که ازش فقط یه سیاهی مونده که قابل تشخیص نیست که این سیاهی از کجا اومده ولی هست و فقط احساسش باهامه. میدونی یه تلاشایی که به نظرم حقیقتا با این که به نتیجه نرسید نتیجه به همراه داشت اما گویا همون نمتیجه ظاهری هنوز توی دلم مونده و هیچ وقت نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم تا بتونم جبران کنم. شاید برای همینه که با دیدن محسن ص عصبانی میشم توی دلم چون دو تا از مهمترین تلاشایی که تو زندگیم کردم و نشد رو اون هم گکرده و خیلی هم خوب شده. به خودم میگم این شکستام داره زنجیره وار میشه و هر کودومش به قبلی وابسته ست. همون طوری که اگه قبلی میشد اینم میشد. ولی میدونی چیه؟ باید این دور باطلو شکست. نمیدونم از کجا.نه.میدونم دقیقا از کجا. دقیقا میدونم. خیلی هم خوب میدونم.
  • ۹۷/۰۸/۲۶
  • bee