ناهموار

  • ۰
  • ۰

"'#

جددی خاک تو سرم با اینایی که روشون کراش داشتم. الان میبینم یکی از یکی تباه ترن و واقعا خوب شد که نشد-____-چقد آخه تباه بودم من که از اینا خوشم میومد:'/
  • bee
  • ۰
  • ۰

هعی

موجودی هستم که لحظه به لحظه نظرش عوض میشه:))) ادامه دارد یادم نمیاد اون موقه چی میخواستم بنویسم. ولی خب میدونی ، هر اتفاقی به وقتش میوفته. شاید نباید الکی خودتو سرزنش کنی که کوتاهی از من بوده.مثلا این که نیکو راهشو پیدا کرده و واقعا هم براش خوشحالم شاید بخاطر عزمیه که بیشتر از من داره و واقعا دنیا هم راهشو جلوی پاش گزاشت. میدونی بنظرم فعلا درساتو بخون و نرم نرم کاراتو بکن. تا ببین چی میشه. میدونی دقیقا دارم به حرفایی عمل میکنم که خودم به شاگردای کنکوریم میگم؟! بله. دیگه این که امروز هیچی نخوندم و یکم دلخورم و راستی این که امروز فهمیدم چقد دخترای بدجنس توی دانشگاهمون داریم ک همش دارن از الکی در مورد این و اون حرف میزنن و واقعا بهتره که با هیجکس صحبت نکنم و هیچی با هیچکی نگم و اثن ساکت ساکت باشم. واقعا بعضیا خیلی پلیدن خیلی‌. خیلی هم حسودن. خرشونم ک از پل بگذره ازت بد میگن در حالی که تو بودی ک از خودت زدی و بهشون کمک کردی. خب تصمیم گرفتم رابطه مو باهاشون کم کنم و بیشتر تنها یا نهایتا با یکی دو نفر راحت باشم. میدونی این صداقت لعنتیم کار دستم داده. واقعن دو رو بودن و این ک خودتو اونی نشون بدی که نیستی و چیزی رو بیان کنی ک حس واقعیت نیست واقعا برام سخته و حتی نشدنیه و بخاطر این باید با بقیه کمتر حرف بزنم که بعدش مث امروز اعصابم خورد نشه.خوابم میاد چرا نمیخوابم. فردا باز با قزوینی کلاس داریم و برا کوییزش نخوندم‌ ولی خب عب نداره. هعی.
  • bee
  • ۰
  • ۰

عصر یکشنبه

فی الواقع به روشای بدون درد مردن که سوساید هم به نظر نیاد فکر میکنم. خیلی مزمن بهش فکر میکنم.
  • bee
  • ۰
  • ۰

شب شنبه

فی الواقع هیچکودوم از کاراییو ک باید میکردم نکردم و به هیچکودوم از قولایی که به خودم دادم عمل نکردم و از اینجا متنفرم و اصلا دلم میخواد بمیرم و انقد اعصابم از همه چی خورده که اثن تمایلی ندارن به این اهمیت بدم که بقیه در موردم چی فکر میکنن که فلان کارو کردم یا فلان کارو نکردم یا هر چیز دیگه. ای کاش میشد که همه چیز اینطوری نبود. و ای کاش میشد یا ازین جا برم یا که اثن انصراف بدم ولی هیچکودومش نمیشه. اولی میشه منتها. فقط از این زندگی یه پوسته توخالی برام مونده که دلم میخواد بندازمش دور. واقعا این زندگی ای نیست که لایقش باشیم... جدی نمیشه اینجوری باید فکری به حال خویش کنم گسسته شدم
  • bee
  • ۰
  • ۰

-

"حقیقتا" حالم بده
  • bee
  • ۰
  • ۰

-':

کاش میتونستم بیان کنم که چقدر غمگینم چقدر چقدر چقدر...
  • bee
  • ۰
  • ۰

شب پنج شنبه

یه چیزی خیلی خیلی نگرانم کرده و فک میکنم ممکنه سرطان گرفته باشم ولی امیدوارم یه التهاب ساده باشه و همه چی با چنتا انتی بیوتیک و این چیزا به خوبی تموم بشه. میدونم باید این ترسمو بزارم کنار و شنبه برم دکتر. قول قول میدم شنبه برم حتی با این که خیلی میترسم. میدونی انسان گاهی وقتا میگه به راحتی میگذره از این زندگی اما وقتی که ببینه ممکنه اون زندگی ازش گرفته بشه یه ترس عمیقی وجودش رو میگیره. شایدم این ترس نیست و یه چیزی مثل حسرته. ولی خب دلم نمیخواد این طوری و توی این زمان و مکان بمیرم.
  • bee
  • ۰
  • ۰

^___^

همینطوری رابطه م با میدان داره هی بیشتر و بیشتر میشه و دلشادم:') تازه یکشنبه بود کی بود، رفتم کتابفروشی و سه تا کتاب گودو گرفتم؛ در ستایش بطالت-سقوط-هنر رنجاندن هعی میدونی چیه؛ دارم به رشتم علاقه مند میشم و این زیباست.
  • bee
  • ۰
  • ۰
خب توسط این دختره زینب رشید ابیوز شدم و نشستم سر کلاس فارمای سال بالاییامون. صرفا به عنوان سیاهی لشکر. میدونی یه چیزی کلا اذیتم میکنه که نمیگم چی. میخوام یه چیزی به پانکراسم باشه و سعی هم میکنم ها ولی خب نمیتونم حقیقتا اینو به پانکراسم بگیرم. ینی آدم میخواد که نظر بقیه براش مهم نباشه و به نظر افرادی که از نظرش اوسکولن و سطح فکر پایینی دارن اهمیت نده اما خب در حقیقت نمیتونه میدونی چرا؟ چون در حقیقت اونارو در درونش نشکسته.
  • bee
  • ۰
  • ۰

یکشنبه اوایل شب

خیلی زیاد تمایل به نوشتن دارم ولی مغز پر استرسم نگرانه و بهم اجازه نمیده. فی الواقع مدام تو گوشم میخونه وقت نیست نیست. فردا مینویسم. پی نوشت: جدا دیگه برنمیتابم اینجا رو.
  • bee