ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

آمروز صبح ساعت ۶ و نیم با زنگ موبایلم بیدار شدم. خواب آلوده نبودم چون از شب قبل استرس داشتم صبح زود بیدار باید بشم. مسواک و صورت شورم رو برداشتم و رفتم دسشویی. فاطمه محمدی با ماسک آن ۹۵ اومده بود سمت اتاق من چون دیشب بهش گفته بودم که استرس دارم برای صبح بیدار شدن. یادش بود و با این که خودش خیلی استرسیه اومده بود که من رو بیدار کنه. برام ارزشمند بود. ازش تشکر کردم. تو بیمارستان خوابیدم تا تایم امتحان بشه. خسته بودم خسته. امتحان کاملا تکراری بود و فکر کنم کامل جواب دادم. با بچه ها عکس گرفتیم کلی. روز آخر استاژری. بعدامتحان عملی با فاعزه و فاطمه رفتیم لیو. کلی منتظر شدیم تا باز بشه. خسته شدم از معاشرت اجتماعی و همزمان زهرا گفت شب همو ببینیم دوباره پنج تایی. ع هم میخواستم ببینم. دیدنش وسط همه این خنده های شاید کمی تحمیلی، تسلی دهنده است واسم. نارحتم که دارم ۴ هفته میرم. امروز وقتی داشتم عکس های گروه استاژری مونو میدیدم با خودم میگفتم چرا اینقد فکر میکنی ع همه چیزش خوبه؟ اصلا مگه ممکنه؟ اگه اینقدر خوشبختی ممکنه چرا باید اون برای من باشه؟ چرا من باید لیاقتش رو داشته باشم؟ نکنه دارم اشتباه میکنم و اون هم عوض میشه؟ به جنیفرلوپز هم خیانت کردن، من که منم. شاید نباید الان به اتفاق هایی که نیوفتاده فکر کنم. شاید واقعا همه چیز خوب قراره بمونه. شاید. نمیدونم. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۰۴
bee

امروز صبح 6 و نیم بیدار شدم. یکم حالت قبل منس داشتم. انگار که هر چند دقیقه یک کرامپی حس میکنی که واقعا روی نروه و صبح ها و مخصوصا اگه خونه و توی تخت باشی یشتر اذیت میکنه. دوش گرفتن بهترم میکنه ولی گذاشتم بعد ناهار که بوی غذا نگیرم. اصلا دلم نمیخواست برم بیمارستان. رووز آخر استاژری مونه. فقط مونده که پنج شنبه امتحان بدیم. به ع پیام دادم که من میخوابم تو برام استعلاجی بنویس. چند روز قبل رفته بودم پیش فایزه د. اون هم رفته بود عروسی دوستش. به هر دومون جداگونه خوش گذشته بود. شب از بیرون که اومدم رفتم ورزش کنم ولی اتاق ورزش خوابگاه درش بسته بود و فقط روش نوشته بود روز های فرد! واقعا عصبانی شدم چون حس میکردم کروسان شکلاتی بادام زمینی ای که خوردم خیلی انرژی داشت و واقعا عصبانی بودم و میخواستم بسوزونمش. نتونستم. سه تا سفیده تخم مرغ و آب خوردم و یکم توی تراس راه رفتم ولی اصلا جای دویدن رو که نمیگرفت!

راستش رو بخوای الان که اینو نوشتم فهمیدم که اون روز چقدر عصبانی بودم و چرا. قبلش نمیدونستم.

قبل خواب براش حرف های بدحنسی ای نوشتم. من اصلا ادمی نیستم که انتظار داشته باشم کسی همیشه برام یه کاری رو انجام بده و اگه انجام نده قهر میکنم. خیییلی نارحت شده بود. صبح که براش قلب فرستادم گفت دوست نداره باهام صحبت کنه و میاد که راجع به دیشب حرف بزنیم. من بهش خندیدم توی دلم. ظهر اومد بیمارستان دنبالم. بهش زنگ زدم که کجایی؟ اولش جواب نداد بعد گفت بالا رو نگاه کن! صداش بدجنس بود ولی با چشم هاش داشت بهم میخندید. اون برای من ایده آله و دوست دارم که آشنا هامون ما رو با هم ببینن. میدونی طبیعتا باید خوشحال میشدم از این که ببینمش ولی ناخودآگاه یاد هم کلاسی مون اعظم افتادم که همسر شکاکش میومد باهاش سر کلاس تا اوضاع رو بررسی کنه! و  انگار حس بدی داشتم وقتی داشتم از پله های تالار میرفتم سمت خروجی ولی وقتی پیشش رسیدم همه حس های بدم از بین رفت و دوباره یادم اومد که اون اصلا اونطوری نیست و اگه کاری کرده با نیت خوب انجامش داده حتی این که اومده اینجا تا با هم صحبت کنیم و همه چیز. توی راه شروع کرد به صحبت کردن و توضیح دادن این که چقدر کارم نارحتش کرده و چقدر چیز هایی بود که من حواسم بهشون نبود وقتی که اون حرف رو زدم! از خودم خجالت کشیدم. میدونستم داره این توضیحا رو میده و ازم انتظار چیزی جز گوش دادن نداره و وقتی حرفاش تموم بشه و بفهمه که کارم عمدی نبوده تو یه لحظه یک دفعه همه چیز رو پشت سر میزاره و دوباره لوسم میکنه. گفت که چقدر کارم اشتباه بود و چقدر اذیت شده بود و جمله ای که بهش گفتم انگار از قبل براش معنی دیگه ای هم داشت و من اصلا یادم نبود. واقعا چطوری تونستم روزشو اینطووری خراب کنم. خییلی از دست خودم نارحت شدم. دوباره با همدیگه رفتیم آبمیوه خوردیم و صحبت کردیم. بعدم باید زود برمیگشت. بهم گفت که داشته برای عروسی خودمون برنامه ریزی میکرده و من اینقدر بی پروا باهش بدجنسی کردم. اینو نوشتم که یادم باشه که نباید دوباره بدون دلیل اذیتش کنم. هیشوخ :(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۱:۲۳
bee

اینقدر ناراحتم که دلم میخواد بمیرم. دلم میخواد ها، ولی خب اقدام نمیکنم. شاید چون هنوز امیدوارم. ولی آزرده ام خیلی زیاد خیلی خیلی خیلی اذیت شدم دیگه واقعا نمیتونم. 

ساعت ۸ شب. حس میکنم هر لحظه ممکنه بمیرم. محدثه رو دیدم، گپ زدیم، قهوه خوردم، دارم میرم رضا واسه وارد کردن درصد درگیری سی تی مریضای طرح کووید. شاید ع هم بیاد. توی مترو ام، رواق توی گوشمه اپیزود ۳۴، هندزفری ام روی نویز کنسلر عه. شلوار جین گشاد آبی، کفش کتونی سبز و مانتوی سفید کوتاه و مقنعه سرمه ای که توی مترو پوشیدم و شال زردم رو توی کیفم گذاشتم.

ساعت ۸ و ۲۰. روبروی اورژانس منتظر دکتر ص ام. احساس تنهایی میکنم. بدام اهمیتی نداره که شب دیر برسم خوابگاه.

ساعا ۴ و ۳۰ صبح‌. خواب دیدم که توی جایی شبیه بیمارستان یا خوابگاهم. انگار مریض شده بودم یه چیز روانی. این دومین باریه که تو بخش روان خواب میبینم مریضی روانی گرفتم. شاید چون امروز رفتم شرح حال گرفتم و خیلییییی دلم سوخت. شاید ظاهرا اینطور نبودم اما مگه میشه؟ وقتی وسط حرف زدن باهات یهویی اونطوری گریه میکنه مگه میشه آدم بی تفاوت باشه؟ خواب دیدم مدت زیادی برام نمونده و انگار قراره بمیرم. هزار تا کاغذ رو پر کرده بودم و مچاله انداخته بودم یه گوشه. دکتر اشرف ز. اعصاب اطفال :| اومده بود و قوز استخون بینی ام رو با وسواس اندازه می‌گرفت و می‌گفت احساس نمیکنی حالت بدتر شده؟ انگار قوز بینی ام داشت زیاد میشد و آخر هم فهمیدم قراره حتی زشت بمیرم :| اسما اومد پیشم و بهم گفت مگه نمیدونستی هر بار که بری بیمارستان و یه حالت رادیکالی رو تجربه کنی یه مقدار از نورون هات رو برای همیشه از دست میدی؟ حس کردم این ناخودآگاه من بود که داشت بهم میگفت این چیز هایی که توی بخش روان میبینی فراتر از تحمل اته و واقعا داره بهم فشار میاره. به جز این که دیروز صبح توی بخش شرح حال گرفتم و تحت تاثیر قرار گرفتم، عصر هم وقتی میرفتم رضا سمت ۶۱۰ یه خانومی رو راهنمایی کردم سمت مددکاری و اینقدر خودش شروع کرد از بدبختی هاش حرف زدن! بعد مگه من میتونستم بگم ساکت باش؟

تو ادامه خوابم داشتم زار زار گریه میکردم و به اسما میگفتم یادت باشه دوستت دوست داشت جایزه نوبل بگیره. یادت باشه هنر دوست داشت. انگار اون موقع واااقعا توی ذهنم میخواستم با آرزوهای برآورده نشده ام حداقل توی ذهن کسی زنده بمونم. واقعا دلم میخواست که هر وقت اسم جایزه نوبل رو میشنوه یادش بیوفته دوستی داشت که می‌خواست ولی مریض شد و نتونست. انگار اون لحظه حس میکردم و واقعا یقین داشتم اگه زنده میموندم و فرصت زندگی کردن داشتم میتونستم جایزه نوبل بگیرم. 

اینجاش خیلی غمگین بود :(

من واقعا غمگین نخوابیدم امشب، شب که برگشتم واقعا نارحت نبودم. ولی انگار باید این مدت بگذره وبه زندگی عادی ام برگردم تا بهتر بشم. فقط یه هفته مونده ^^

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۱ ، ۱۸:۰۵
bee

چند وقت هست که با فائزه م. بیشتر دوست شدم. اون روز داشتم بهش میگفتم که اینقدر پیش بینی نکن بقیه چه فکری راجع بهت میکنن و خودت رو به خاطرش موذب نکن. و این که اگه بقیه حسی نسبت بهت دارن، اگه ارزش این رو داشته باشه که تو بخوای ازش مطلع باشی، حتما بهت میگفتنش. امروز دیدم چند روزه که یه نفر پیام هام رو سین میکنه و جواب نمیده، یا که وقتی یه پست تو اینستا براش فرستادم فقط لایک کرد. یه حس مبهمِ "خب من چه کار اشتباهی کردم" و جست و جوی گذشته داشتم که دارم سعی میکنم از خودم دورش کنم چون واقعا اگه مسئله مهمی وجود داره باید با من در میون میزاشت. من که نمیتونم تا ابد دنبال این باشم که رابطه مون رو درست کنم، چرا اون یه بار پا پیش نزاره و حتی مطرح نکنه؟ اصلا اگه قراره یکطرفه درست بشه چیز ها همیشه از سمت من، لزومی نداره که ادامه بدم. 

پی نوشت. از صبح کلی از فامیل و دوست و آشنا بهم زنگ زدن، ولی من اگه جای ع. بودم وقتی میدیدم دوست دخترم توییت کرده که نارحته از این که توی مناسبت ها تنها باشه، حداقل بهش پیام میدادم. ولی خب من خودم مسئول حال خودمم و بهش هم که چیزی نگفتم که بخوام انتظاری داشته باشم. ولی دیپ اینساید، احساس میکنم وقتی یه مدت نبینمش دوستش هم ندارم. یعنی فراموش میشه انگار. نمیدونم، شاید طبیعیه. شاید هم چون وقتی نیست بهم توجه نمیکنه این یه مکانیسم دفاعیه که فکر میکنم دوسش ندارم که نارحت نشم از این که دوستم نداره.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۳:۵۲
bee

اومدم کتابخونه درس بخونم. میخونم که: اورینتیشن به شخص دیر تر از زمان و مکان از دست میره. یاد دیروز میوفتم که توی اورژانس یه آقای زندانی حدودا ۴۰ ساله با مامور اومده بود. توی دلم دوباره به این فکر میکردم که تقصیر اون نبوده. مریض مژه های بلند و فر خورده و کلا چشم و ابرو و صورت قشنگی داشت. با خودم فکر کردم اگه کت و شلوار میپوشید و به سر و وضعش میرسید و به پاهاش زنجیر وصل نبود میتونست یکی از همون عکس هایی داشته باشه که توی توییتر فیواستار میشه و کپشن میشه: "کراش تر از ایشون هم داریم؟"

کنار رزیدنت سال بالا نشستم و مصاحبه! اش رو گوش میدادم. ازش پرسید میدونی این آقا کیه؟ و به مامور که پسری ظاهرا ۲۱ ساله، سبزه، لاغر و قدبلند بود اشاره کرد. بیمار گفت آره، برارمه!

در لحظه رزیدنت و مامور دوتایی قهقهه زدند. با درماندگی از پنجره پشت سر رزیدنت به بیرون نگاه میکرد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۱ ، ۱۵:۱۳
bee

از بخش روان متنفرم. هیچ چی تقصیر اونا نبوده و شاید از واضح ترین جاها باشه برای دیدن این که چقدر دنیا جای ناعادلانه ایه. اگر معلم دینی دبیرستان بودم الان میگفتم این دنیا جای عادلانه ای نیست، پس چون خدا عادله حتما دنیای دیگه ای هست که عدل خدا توش نمود پیدا کنه. فکر کن! نه خدا رو دیدی نه میدونی عادله و هر دو رو فرض کردی، ولی میگی پس حتما دنیای دیگه ای هست که این ها توش تحقق پیدا کنه. واقعا چی میزنن این ها به ذهنشون میرسه؟ 

اگه اینجا ایران نبود و اگه اینقدر دزدی نبود و اوضاع اقتصادی یک ذره بهتر بود، شاید پروژه ساختمانی دولتی آقای ش. متوقف نمیشد که مجبوور باشه هر طوری شده 4 سال از یه ساختمون نیمه کاره با هزینه خودش نگهداری کنه و با سایکوز بیاد. یا اگه پدر و مادر اون دختر 18 ساله کارتن خواب نبودن، مجبورش نمیکردن که یا کنار ما میشینی شیشه میکشی یا میری گم و گور میشی! (انگار خودشان پیدا بودند. انسان های نامرعی که در جایی شناور در حال شیشه کشیدن بودند. اما تقصیر آن ها هم نبود. بدترین قسمت اش در مورد این دختر این بود که خانواده خوبی اداپت اش کرده بودند و خانواده اصلی اش رو پیدا! کرده بود. بعدش دیگه خانواده دومی هم نمیخواستنش. همه آرزو اش این بود که بهزیستی نره. گاهی ندونستن بهتره... .) 

بعضی ها میگن این که با دیدن این وضعیت ها و فقر و بدبختی ناراحت میشیم، به خاطر اینه که مرز باریکی بین ما و اون ها هست که از اول دلیلی برای بودنش وجود نداشته. و شاید اون رو متزلزل میبینیم. من بچه که بودم میترسیدم فقیر بشیم. یکی از ترس هام این بود که خونه مون و همه چیز رو از دست بدیم. بعدا فهمیدم این اتفاق نمیوفته. یا حتی اگر اتفاق بیوفته، شاید الان خودم این توانایی رو توی خودم میبینم که خودم رو از وضعیت صفر به تنهایی بیرون بکشم. یه بار توییت کرده بودم که شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت برای چیزی تلاش بی نهایت نکردم یا انگیزه خیلی زیادی نداشتم، این بوده باشه که همیشه خانواده ام رو پشتم میدونستم. هیچ وقت بی نهایت تنها یا فقیر یا بدبخت نبودم. این جور تجربه های حد مرزی آدم رو عوض میکنه و انگیزه آدم میشه که اون هم یه پاسخ حدمرزی بده.

بعد از ظهر ورزش کردم، سالادی که دیروز درست کرده بودم و خوردم و ع رو دیدم. داره میره شهرشون و حس میکنم نگرانشم. هر وقت سفر میره نگرانم. وقتی خودم میرم کمتر نگرانم. حس میکنم اختیاری روی این که چه اتفاقی براش بیوفته یا این که اون موقع ازش مراقبت کنم ندارم. بیشتر از سفر جاده ای اش میترسم. 

داشتم مینوشتم که دنیا جای عادلانه ای نیست. همینه. امشب با ع از حاشیه خیابون کوثر رد میشدیم. پدر و مادر با بچه حدودا 6 7 ساله شون توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودند. ع داشت از دغدغه های فلسفی تر اش میگفت و یکم از شیرموزی که توی دستش بود خورد. بچه تمام مدتی که از روبروش رد شدیم به نوشیدنی توی دست ع نگاه کرد و دهنش باز بود. تغییر خاصی توی حالم ایجاد نشد. فقط از ذهنم گذشت که دغدغه های فلسفی ع با شیرموز خواستن اون بچه در اون لحظه اهمیت کاملا یکسانی داشتند. 

دلم میخواست اصول نویسندگی رو رعایت کنم و آخرش به یه نتیجه ای ذهن خواننده رو برسونم، ولی نه هدف از اینجا نوشتم خوانده شدن توسط دیگری هست و نه لزومی داره نتیجه ای داشته باشه. ادم چرا به هدف و معنی زندگی و این کسشرا فکر کنه؟ تا وقتی لزومش رو حس نمیکنی فکر نکن. که مثل خانوم ز. بشی و بستری ابن سینا؟ اومدیم، یه مدت هستیم و قراره بریم و نیست بشیم. فکر کردن وقتمون رو هدر میده. موز بخور هم وطن.

ناتمام. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۲۲:۲۶
bee

بخش روان رو دوست ندارم. ابن سینا دوره و اذیت میشم تورفت و آمد. هوا گرمه. همه دیوونه ان. دلم براشون میسوزه.شاید هم دلم برای خودم میسوزه. خودم رو از دیوونه ها جدا نمیدونم. حس میکنم شاید یه اشتباه بتونه هلت بده تو دنیای دیوونه ها و دیگه نمیتونی خودت رو نجات بدی چون تو بالاخره یه روزی ابن سینا بستری بودی. یه مریض هست اسمش م. عه. یه پیرمرد سرحال و معمولا خوشحال. همیشه توی گروه و سالن و بیمارستان برای خودش میچرخه. حتی کلید در ها رو داره. کلید همه در ها یه مکعب مستطیل شبیه همدیگه است. بهم همیشه سلام میده. امروز صبح اسمم رو پرسید. اون خودش رو م. ( اسم کوچیکش) معرفی کرده بود. توی دلم گفتم بگم مطهره یا فامیلم رو بگم؟ (فامیلم سخته و ازش متنفرم. هر وقت بخوام بگم به کسی که بار اوله میشنوه باید با جون و دل حروفش رو ادا کنم و هر دفعه ای کار باعث میشه استرس بگیرم.) فامیلم رو با بی اعتنایی گفتم. در رو که قفل بود برام باز کرد. حضور زدم. میدونی اخیرا خیلی درس نخوندم و سرم گرم کار های دیگه بود. یه مدت مقاله نوشتم، یه مدت اینتروداکشن مقاله کووید رو نوشتم. چند روز هم پشت سر هم بیرون بودم. ع صبح گفت بریم قله ز. فکر کردم بریم. ظهر استرس گرفتم. مثل خیلی موقع هایی که قبول میکنم کاری رو انجام بدم ولی هر چی به انجام دادنش نزدیک تر میشه حس این که نمیتونم بهم کم کم غلبه میکنه و داغون میشم. کفش های کوهم هم همراهم نبود. وقتی هم بهش گفتم کفشام همراهم نیست مهشد، بیام؟ گفت نمیدونم. اگه میگفت مهم نیست بیا میرفتم. دفعه قبل که سال 97 رفته بودم هم یکدفعه بعد کلاس دانشگاه و با یه کفش کف صااااف رفتم. سختم هم نبود. احساس میکنم تو تنهایی غمگین میشم. با بقیه که هستم خوشحالم. ولی تنهاییه که باعث رشد آدم میشه. آدم وقتی تنهاست کتاب میخونه، چیزای خوب گوش میده، لباس هاشو میشوره و از همه مهم تر درس میخونه. امروز عصر یه سالاد درست کردم. پادکست رواق رو شروع کردم. از قبل با اگزیستنسیالیسم آشنا بودم ولی این جالب توضیح میداد. ع خیلی به اروین دیالوم معتقده و میگه خیلی ازش اثر پدیرفته. راوی این پادکست هم میگفت این قراره زندگی شما رو عوض کنه و از این کسشرا. راستش خیلی معتقد نیستم یه مکتب یا یه ایده بتونه همه چیز رو توضیح بده. به نظرم ساده انگارانه است. خیلی ها همینو گفتن ها! بنظرم اگزجره مطرح کردن ایده ات برای این که شنیده بشه کار درستی نیست. اعصابم خورد میشه. خیلی جالب بود گوش کردم. یکم روان خوندم. دوس دارم درس خوندن رو. خیلی.

ناتمام.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۱ ، ۲۲:۲۵
bee

دیشب یه اتفاقی افتاد، تقریبا تصادفی بود. و من بسیااااااار ناراحت و عصبانی شدم. کارد میزدی خونم در نمیومد. اینقدددرر وحشتناک باهاش دعوا کردم و تقصیر ها رو انداختم گردن اون (شاید به صورت عیرمستقیم یکم تقصیر اون بود، ولی وافعا حقش نبود) و بهش حرف زشت زدم و زدمش که حد نداشت. تنها چیزی که بهم گفت این بود که با عصبانیت گفت ((این چه طرز حرف زدنته)) فکر کنم من خودم رو جمع کردم بعدش که گفت من مثل تو نیستم کسی رو نمیزنم.امروز رفت تهران، رفتم راه آهن بدرقه اش. توی سوپرمارکت از جلوی قفسه چیپس های ساده داشتیم رد میشدیم یه لحظه دستمو گرفت و بوس کرد. بعدش گفت هر چند که با این دستت منو زدی :(

واقعا این که دیشب تحملم کرد خیلی برام عجیب بود. حقیقتا رویکردش مثل یه مرد قابل اعتماد بود. قلبم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۲
bee

سفر نکن خورشیدکم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۲
bee

علی رغم این که نوشته بودم تو برای من خوب نیستی و دیوونه ام میکنی دوباره با هم دوست شدیم. خب شاید من دارم اشتباه میکنم. باید وقت مشاوره بگیرم برای خودم. دیروز صبح سمینار آپنه خواب بود تو یه بیمارستانی. صبح حاضر شدم که با سرویس ساعت 7 و نیم برم ولی وقتی از پله ها پایین داشتم میومدم یادم اومد اصلا سرویس 7 و نیم نداره پنج شنبه و باید با اسنپ برم. یه سر رفتم اتاق زهرا که اگه اونم هنوز نرفته با همدیگه بریم. در اتاقشو زدم و فهمیدم اصلا اشتباهی فکر میکرده که ساعت 10 باید اونجا باشیم. با همدیگه رفتیم بیمارستان. اونجا یه کاپل بودن که دوتاشون جراح ای ان تی بودن. خانومه استایل شیک ای داشت که دوست داشتم. تیپیک 37 38 ساله. موهای بلوند مرتب که از پشت بافته بود و از زیر شال سرمه ایش پیدا بود، صورت بدون آرایش اما پوست خوب و بدون چروک و مرتب. شوهرش هم کچل و زشت بود اما لباس هاش خیلی مرتب بود و 3 دنگ از حواست به خانومش بود. این که نسبت به خانومش خیلی الرت بود واقعا به نظرم سکسی بود. اونجا لیست کار های روزانه ام رو نوشتم و خوراکی خوردم. استاژر ها بیشتر برای پر کردن صندلی رفته بودند. ع هم دفاع دوستش رفته بود تو امام رضا و قرار بود بعد بیمارستان یا بریم دیت یا با دوستش بریم صبحونه. وقتی تموم شد کارم بهش زنگ زدم و برای برنامه صبونه دیر شده بود، قرار گداشتیم که عصر بریم نمایشگاه گل و گیاه. چند دقیقه بعد دوباره برنامه رو عوض کردم که بیاد همو ببینیم چون من صبح توی ذهنم این بود که بعد بیمارستان میبینمش و دلم نمیخواست برنامه هام به هم بریزه. با مترو برگشتم و رفتم کتابفروشی امام. این کار یکی از خوشجالی های تنهایی همیشگیمه و هیج وقت دوتایی اش نمیکنم. کتاب ها رو نگاه کردم و یه کتاب روانشناسی طور ورداشتم. فروشنده گوگولی اش خم شد روی کتاب و گفت 87 تومن. بهش گفتم ولی روش نوشته 92، گفت 5 ازش کم کردم. همیشه بهم یه کوچولو تخفیف میده از خیلی وقت پیش که پیشش میرم. بعدش رفتم کوتون و برای ع لباس خریدم. لباس خریدن برای دوس پسر واقعا کیف میده. انگار داری تن عروسکت لباس میکنی و هی با لباس های مختلف تصورش میکنی. ع میخواست بیاد دنبالم جلوی کوتون و عجله داشتم ولی سریع رفتم لباس های بالا هم نگاه کردم که ببینم برای خودم چیز خوبی پیدا میکنم یا نه. همیشه کیفیت لباس های مردونه اش بهتره. روپوشم دستم بود و خانوم فروشنده اومد سمتم و چند تا نخ اضافه روپوشم رو برام چید و بامزه بود. روپوش و گذاشتم توی پلاستیک لباسا و امیدوار بودم ع در مورد پلاستیک بزرگی که دستمه کنجکاوی نکنه که نکرد. رفتیم قرمه برگر و خوراکی مورد علاقه مو گرفتیم و بعدش رفتیم خورش باشی غذا خوردیم. ع با این کارایی که شاید یکم منطقی نباشه ولی خب من چون دوس دارم انجام میدم خیلی مشکل داره. ینی تنهایی هیچ وقت اینارو انجام نمیده. الانم یه کوچولو به خاطر من کنار میاد با این چیزا و این تغییرات رو میبینم. ع دوستشو دیده بود و خوشحال بود. وقتایی که با این دوستشه به نظرم بعدش خوشحال تره. موقع برگشتن برنج تو گلوش پرید و خیلی سرفه کرد و ترسیدم. راجع به شناخت توی گونه های دیگه صحبت کرد و برام از مقاله ای که خونده بود تعریف کرد. به نظرم زیاد خودش رو اذیت میکنه راجع به چیز ها و با این که خب من میدونم تهش چیزی نیست و آرومم خودش رو سعی میکنه آروم کنه در حالی که اینطوری نیست. وقتی اومدم خوابگاه کتاب هایی که سفارش داده بودم هم رسیده بود و آنباکسشون کردم. عصری خوابیدم و فراموش کردم یه کلاس بی نهایت مهم دارم :) توی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نبرد. دیدم بارون نم نم میااد. قهوه درست کردم و رفتم توی تراس کتاب جدیدم رو شروع کردم. با فاعره صحبت کردم و پریود شده بود و نارحت بود. سرزنشم کرد که برگشتم با ع و گفت که اون مسعولیت پدیر نیست. بهش گفتم که اشتباه فکر میکنه ولی توی ذهنم خیلی هم مطمین نبودم اما کی میدونه مسعولیت داشتن دقیقا باید چطوری باشه؟ خیلی فکر نکردم الان نمیتونم بهش فکر کنم چون خیلی کار عقب مونده دارم. خودم رو راجع به کلاسی که از دست دادم اذیت نکردم. یه ساعت بعد ع اومد دنبالم که بریم نمایشگاه. لباس آبی خودش رو پوشیدم با بارونی. صورتی ترین رنگ سایه ام رو زدم با رژ لب صورتی. صورتی سایه ام شبیه رژ لبم نشد ولی اشکالی نداشت. بهش گفتم تا 8 و 45 برمیگردیم که غذام نسوزه؟ گفت آره بابا حتما بیا بریم. راه افتادیم. توی راه ازش پرسیدم که عصر با دوستاش خوش گدشت و اینطوری بود. به نظرم پسره خیلی قشنگ بود. توی راه یه آهنگی گذاشتم که وقتی پلی اش کردم گفت وقتی باباش فوت شده این آهنگ اومده که خواننده مورد علاقه باباش بود. خیلی نارحت شدم. اون هم. تا کلی وقت بعدش دوتامون ساکت بودیم. بلد نیستم این جور موقع ها چیکار کنم. فقط دستشو ناز کردم. تو نمایشگاه خیییلی ترافیک بود و قشنگ 20 دقیقه طول کشید تا پارک کردیم. اعصابش یکم به هم ریخته بود. وقتی بالاخره پارک کردیم و میخواستیم پیاده شیم بوسم کرد و آب شدم. خیلی مردی کیوته. توی نمایشگاه سه تا از دوستاش بودن. یکی شون رو از قبل میشناختم از المپیاد دانشجویی تفکر علمی. یه چیزی در حد چند ساعت دیده بودمش. المپیاد دانشجویی خیلی چیز ابکی ایه. اون مردی تو المپ دانش آموزی مدال جهانی داشت. همون المپیادی که برای من یه زمانی مسیر زندگی بود و وقتی نشد انگار دیگه همه چیز تموم بود و نتونستم جزو 40 نفر بشم حتی. ع میخواست ما رو به هم معرفی کنه. من اول به روم نیاوردم که اگه اون منو یادش نبود ضایع نشم. مردی گفت آره میشناسم خانم دکترو. بعد همزمان گفتیم از المپیاد. اون لحظه واقعا اهمیت نداش که المپیاد دانش اموزی یا دانشجویی. خیلی برای من لحظه جالبی بود. یکهو همه اون ناامیدی های قبول نشدن اومد جلوی چشمم و گفتم که خب آخرش که دوتامون یه جا وایستادیم! من اون زمان خیلی ناامید بودم و فکر میکردم زندگی اون جور جادویی ای که قرار بوده برای من بشه نشده. ولی الان اون مسیر واقعا اونقدر اهمیتی نداشت. میخوام بگم که گاهی زندگی فقط یه مسیر که تو فکر میکنی برای رسیدن به چیزی رو نداره و مسیر های دیگه ای هست که شاید تو که کل احتمالات رو نمیدونی بهشون واقف نباشی و توی اون لحظه نمیدونی که آینده چطوریه و شاید چیزی رو از دست ندادی و زندگی راه های متفاوتی برای رسیدن به آرزوهات در نظر داره و شاید بعدا یه روزی توی نمایشگاه گل و گیاه تصادفی متوجه اش بشی. اونجا همین مردی گم شد و مثل بچه ها پیج اش کردیم : ) بعدم چایی و باسلق خوردیم که تو هوای بارونی خیلی چسبید و کلا خوش گذشت. ع به باشگاه اش نرسید شب چون دیر شد. ولی اشکالی نداشت. موقع برگشت دوباره از اون کاپل جراحه گفتم و ع گفت دوست داشتی جاشون باشیم؟ منم گفتم آره. به نظرم خیلی صادقانه بود. دوستش زنگ زد که امروز رو بریم صبونه ولی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم امروز رو به کارا برسیم و نریم جایی. به نظرم در کل روز خوبی بود. با همدیگه خوب بودیم و بقیه هم باهامون خووب بودن. حتی دکتر ج دعوام نکرد که کلاس رو نرفتم. چون توی پست های قبلی همه اش بدی ها رو نوشته بودم تصمیم گرفتم امروز رو بنویسم. نمیدونم بعدا چی میشه ولی مهم هم نیست چون قرار نیست بدونم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۶
bee