دوست داشتم الان از اون موقع هایی باشه که با هم در حال رفتن به یه جایی باشیم، توی سکوت در حال رانندگی باشه و دست راستش رو نوازش کنم.
دوست داشتم الان از اون موقع هایی باشه که با هم در حال رفتن به یه جایی باشیم، توی سکوت در حال رانندگی باشه و دست راستش رو نوازش کنم.
آدم هیچ وقت خودش هم دلیل واقعی کار ها و حس هایش را نمیداند. اما تصور میکنم برای مظلومیت امام حسین و عظمت حرکت عاشورا، برای سپیده، برای پونه و ریرا و نوید و همه دیگرانی که سعی اشان را کردند زیر بار ظلم نروند اشک ریختم؛ در حالی که توی گوشم آهنگ Lemon tree پلی میشود.
فناپذیر کسخل باز تو احساس گناه کردی؟ کسخلی چیزی هستی چته؟ شورش رو در آوردی!
البته میدونی مادرم هم بی تقصیر نیست. اعلب اوقات خودش رو قربانی جا میزنه و کاری میکنه که ما احساس گناه کنیم تا خودش حس بهتری داشته باشه. تا توی جلد قربانی فرو بره و بار مسعولیت خوش بخت نشدنش رو تبدیل به حس گناه کنه و بندازه روی دوش ما. جالبه که چطوری کوچکترین حرکاتش هم این داستان رو به صورت تمام و کمال اجرا میکنه.

هر دفعه لذت میبرم از این قیلم. چطوری بعد بار اول دیدنش پاکش کرده بود؟ کسی که میخواهم باقی عمرم رو کنارش بگذرونم. نکنه من هم مثل گیل بشم؟
میشینم روی دوچرخه و به ساعت نگاه میکنم. ساعت ده عه ولی از ۸ و نیمه که بیدار شدم. به خودم میگم چرا این قدر دیر اومدم چقدر لفتش دادم. حساب میکنم تا ده و ده دقیقه باید گرم کنم یاد این میوفتم که رستاک میگفت ده و ده دقیقه بود، رفت. بعدش یاد اون آهنگ به پرستارا بگید بیاد گم شدم اما بهم میگن همین دور و برام میوفتم. یکهو استرس افتادن امتحان پره انترنی رو میگیرم و یکهو یادم میاد که دیروز رو پایان نامه نیلوفر یکم کار کردم ولی بدون تمرکز و پراکنده. فکر میکنم امروز اون رو تمومش کنم و اون یکی پایان نامه سیستماتیک رو هم روش کار کنم و امروز کلکش رو بکنم تا بتونم با تمرکز حواس درست بشینم پای پره خوندن. وای خیلی استرس دارم. آهنگ le moulin رو میزارم و سعی میکنم به خودم از بیرون نگاه کنم انگار که بازیگر یه فیلمم و خودم یه تماشاگرم که از بیرون و بعد شاید چند سال بهش نگاه میکنه و توی دلش میگه آیا این دختر که داره توی باشگاه خودش رو گرم میکنه بعدا پره قبول میشه؟
عاشق ژورنال کردن ام. دوست دارم. میخوام بنویسم. ظهره پشت میزنم نشستم. سوالات کیو ای رو میخونم و آهنگ گوش میدم.
یک نفر رو میشناسم که پره اش رو افتاده. بهم گفته بود و فکر میکنم دلش نمیخواست بقیه بدونن هر چند که بهم نگفت نگو:) اما من گفتم. همین من رو میترسونه که نکنه من هم بیوفتم! وای یه قدمی اینم که برم بهش بگم منو حلال کن :)
خسته شدم از امتحان و استرس.
نمیدونم وقتی بعد ها برگردم به این نوشته میدونم دارم از چی صحبت میکنم یا نه ولی واقعا نمیبخشمشون. نمیبخشم شون به خاطر چیزای ساده ای که برام آرزو شده بود و چه بسا که شاید حسرت بمونه. خیلی ناراحتم حق من این نیست و نبوده. هیچ وقت بچه ای به دنیا نمیارم هیچ وقت. چون همون طوری که درکم نکردند، من هم درکش نخواهم کرد و نمیخوام یه نفر دیگه رو وارد این جهنم کنم.
خورشید تازه دراومده. هوا خیلی تمیز بود تا وقتی که وارد ترمینال شدم. روی صندلی نشسته ام منتظر. به این فکر میکنم که میله های آهنی بالای سرم با چه نظم دیوانه کننده ای محکم در همدیگر گره خورده اند. یاد اون زنی میوفتم که توی ترمینال گم شده بود و اومده بود ابن سینا. از وقتی از خوابگاه خارج شدم و توی ترمینال یک زن هم ندیدم. دیدن حضور زن های دیگه باعث میشه که احساس امنیت کنم. در واقع مرد ها بهم حس ناامنی میدن. مدام وقتی میبینن تنها هستی میخوان بهت لطف بی دلیل و اضافی کنن. اگه حرف بدی نزنن. یه طرز اسرارآمیزی هیچ کدوم از این اتفاق ها وقتی که مردی باهاته نمیوفته. خستم. تشنم. صبح که بیدار شدم اولین چیزی که به خودم گفتم این بود که: "مغز خر خوردی؟"
مادرم برام خیلی زحمت کشیده طبیعتا. الان هم دوست صمیمی ام بچه داره و با چشمام میبینم که چقدر سخته بچه داشتن و تا بزرگ بشه هفت تا جون باید داشته باشی که از شش تاش بگذری. ولی کار هایی باهام کرده تو بچگی که هیچ وقت نمیبخشمش. فکر هم نمیکنم به خاطر به دنیا آوردن من چیزی بهش بدهکار باشم و دلیلی داشته باشه که بیش از حد قدیس اشون بدونم چون مادرم هست. یادمه وقتی مهمون داشتیم یا نداشتیم یا کلا تو برخورد با بقیه شاید یه رفتاری که عادی بود یا اگه نبود اهمیتی نداشت رو اگه انجام میدادم، کاملا بروز میداد و شرمنده ام میکرد. گاهی واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم چون هر کاری میکردم یکهویه جاییش اشتباه از آب درمیومد. انگار داری توی یه میدون مین راه میری. بعد اون وقت به بابا میگن زندگی کردن با تومثل راه رفتن توی میدون مینه!
یه مهمون رودربایستی دار داشتیم که آشنای خانوادگی مون بودن و راهشون دور بودو وقتی میومدن یه شبی رو خونه ما میموندن. یادمه وقتی میرفتن اتوماتیک وار از مامان میپرسیدم: خوب بودم؟
الان ام حس میکنم وقتی با غریبه ها معاشرت کردم حتما یه جایی یه چیزی گفتمکه نباید میگفتم. توی صورتش دنبال کوچیکترین علائم نارضایتی بودم و میخواستم بهم بگه کجا اشتباه کردم؟ بهم بگو کجا دختر بدی بودم؟ بگو "خوب بودم؟"
دلم میخواد تنها باشم. من تو معاشرت با آدما اشتباه میکنم. من خوب نیستم.