ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

من برام اهمیت داشت. من احمق بودم. من احمق هستم. من اهمیت دادم بهش. من زندگی مو تلف کردم. من جوونی و عمرم رو تلف کردم. از اینجا به بعد،راجع به چیز دیگری مینویسم. من نگرانم من نگران پوست شکمم هستم. تصور می‌کنم اگر زمانی حامله شدم خودم رو میکشم. دوست دارم برای اون موقع پتاسیم کلرید همراهم داشته باشم چون شاید تو آمریکا نشه به راحتی به دستش آورد. بالاخره اونجا حساب کتاب چیز ها دقیق تره. زنی رو در باشگاه دیدم که بدن نسبتا خوبی داشت ولی شکمش به طرز ضایع ای افتاده بود. روی بازوش تتوی نی نی ای داشت که روی ابر ها بود. فاطمه بهم گفت مربیم شکمش شکم زایمانی. راست می‌گفت. با این که خییلی ورزش می‌کرد ولی مشخص بود که اون شکم کهنه و داغون و زشتیه. دلم میخواد که پتاسیم کلرید همراهم داشته باشم. به میزو فکر نمی‌کنم. میزو درد داره. علی کنارم نیست. کاش اون می‌فهمید. کاش توی شکمش رحم داشت. کاش لزبین بودم. منو نمی‌فهمه. نمیشه. فکر میکنه الکی میگم. خسته شدم. داغون. گرسنه.چای میخوام.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۱ ، ۲۱:۵۱
bee

از کتاب هویت میلان کوندرا چیز زیادی یادم نیست اما حس زنانه ای رو به دقت توضیح داده و به کلمه درآورده که شاید کمتر زنی بتونه بیانش کنه در حالی که همه مون میدونیم اون حس اونجاست.

در مورد زنیه که همسر خوبی داره و طولانی مدته که توی رابطه هستند اما از این که مرد ها دیگه بهش توجه نمی‌کنند یا حتی توی خیابون بهش تیکه نمی‌اندازد نارحت میشه و تصمیم میگیره عشق جدیدی پیدا کنه تا به خودش بقبولونه که جذابه و هنوز هم مرد ها بهش توجه میکنن.

نمیدونم چقدر نقش پارتنر آدم توی این قضیه پررنگه. قطعا رفتارش تاثیر گذاره ولی همه اش به اون مربوط نیست. من پارتنری داشتم که اینقدر بهم حس خوب بودن و کامل بودن و پرفکتی میداد که حس خودم نسبت به ظاهر خودم بی نهایت شاید بهتر از اونی شده بود که هستم! یعنی این وظیفه اش رو توی ۱۰۰ خودش انجام می‌داد. 

ولی الان که پارتنرم اینطوری نیست، باز هم اون رو شماتت نمیکنم میتونست بهتر باشه ولی نیست دیگه، وظیفه اش هم نیست.

داشتم میگفتم که احساس میکنم نیاز دارم بقیه بهم توجه کنن‌. دلم میخواد اون خواسته شدنی که شایسته اش هستم رو دریافت کنم. با این که خیلی کارا رو برای من میکنه ولی من در کل این خواسته شدن رو حس نمیکنم. 

مسخره است که دقیقا وقتی اینجوری هم ازم دور میشه آدم های دیگه میان و بی نهایت عجیبه که چطوری الان که من به ادامه رابطه ام شک دارم و حتی بنده خدا توی این شهر نیست چرا باید ۳ نفر همزمان و توی یک روز بیان به من پیشنهاد بدن؟

یا حتی فرداش باز یه نفر دیگه :/

کائنات ینی داره امتحانم میکنه؟ 

حس میکنم الان که چیزی از مدت با هم بودنمون نمیگذره که حداقل نباید اینجوری می بود... حداقل الان گولم بزن، بزار یه هانی مون فیک داشته باشیم، منو به زور نگه دار، نزار توی ۲۴ سالگی حس زن های ۵۰ ساله رو داشته باشم!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۹:۴۸
bee

کشیک زنانم، تایم آفمه، دراز کشیدم و دارم آهنگ گوش میدم. سوغاتی هایده پلی میشه و میگه: "اگه تو رو داشته باشم، به هر چی میخوام میرسم"

یاد اونجایی میوفتم که لیلا فروهر هم توی آهنگ نفسم میخوند: " تو اگه با من بمونی، قدر حسمو بدونی، به آرزو هام میرسم من"

نمیشه به زن ها خرده گرفت که چرا آرزوهاشون رو از مرد ها میخواستن چون جامعه از آول اون ها رو طوری بار آورده که باور کنن خودشون نمیتونن به آرزوهاشون برسن و باید مردی بیاد و اون چیز هاروبهشون بده. در کنارش راه رو هم برای زن ها توی پول درآوردن سخت کردن چون اصولا اونجا حای اون ها نیست!

خیلی متنفرم از این الگوی انتصاب نقش و کستینگ برای انسان ها به سبب جنسیت شون. انگار از وقتی زاده میشی جامعه برات تصمیم میگیره که باید تو، چی بشی و پاتو کجا بزاری. 

الان شاید یکمی چیزا عوض شده باشه، ولی حقیقتا دینای نمیکنم که هنوز هم ذهن ما روی همین اسکلت تصمیم میگیره گاهی و حتی تصمیم میگیره چی درسته و چی نیست.

شاید هم به خاطر این باشه که کلا نر هست که یه سلول بی ارزش میزاره وسط و میره، ماده است که سرمایه گذاری میکنه از کل وجودش واسه تولید بچه. و نر اگه بتونه شایستگی ای ایجاد کنه توی این پروسه، اون فراهم کردن رفاه بیشتربرای خانوادش بوده‌. در حقیقت اگه ماده میخواست همممه اینارو فراهم کنه هم ممکن نبوده هم این که پس نر دسته خره؟

البته که در بسیاری از مواقع دسته خر هست، ولی خب میدونی این چیز ها برای آدم شاید به کار نیان، یعنی میدونی، ما کنتراسپشن داریم ما بعضا مثل من اصلا دووووست نداریم تولید مثل کنیم ما واقعا فرق داریم و این حس ها وستیجیال در نظر گرفته میتونه بشه‌

در کل میخوام بگم حتی این که میدونیم چرا این حس ها وجود داره هم نمیتونه مانع وجود اون ها بشه. البته که شناخت قدم اوله‌.

امروز نمیدونستم قراره بیام کشیک و یه دفعه یه دختره گفت میخواد جابجا کنه گفتم من میکنم. که بعدش بتونم برم خونه. ^_^

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۹:۵۲
bee

من دلم میخواد بمیرم.حقیقتا تحمل این تحقیر رو ندارم. نمیدونم میتونم یک سال و پنج ماه و یک هفته باقی مونده از اتمام دوره تحصیلم و سپری کنم و خودکشی نکنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۰۸:۱۴
bee

وقت هایی که مجبورم تنهایی غذا بخورم معمولا یه اپیزود سیتکام میبینم. فصل چهارم اپیزود هقتم چگونه با مادرت آشنا شدم راجع به اینه که یه دوره ای رابین بیکار میشه و لیلی اونفدری که رابین انتظار داره نمیتونه باهاش وقت بگذرونه. رابین با یه سری از همکارای لیلی آشنا میشه که به اصطلاح وو گرل هستند. دخترایی که میرن بار و در مورد هر مسعله کوچیکی اظهار خوشحالی بیش از اندازه میکنن و دسته جمعی ووووو میکنن و میرقصن. لیلی تصمیم میگیره اونم خودشو بین اونا قاطی کنه ولی رابین بهش میگه که تو نمیتونی. بهش میگه که وو کردن یه معنی ای پشتش داره و معنی واقعی ووی اون ها یه حقیقت غم انگیز توی زندگیشونه و تو چیزایی داری که ووی اون ها رو خاموش میکنی. احساس میکنم نیاز دارم وو کنم. هیچ چیز جالبی توی زندگیم در حال رخ دادن نیست. نمیخوام اینجا بنویسم چرا ولی دقیقا از همه جهت ساییده دارم میشم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۵:۳۴
bee

امروز روز یکشنبه است. تعطیله. کشور شلوغه. همه چیز روی هواست. بنا به دلایلی دلم میخواد اوضاع یکم آروم میشد. دلایلی خودخواهانه. نمیتونم از چیز هایی که الان باعث اضطرابم شده بنویسم ولی در این حد بگم که از مورنینگ دیروز به اینور از شدت اضظراب هیچ کاری نکردم و فقط توی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. نمیتونم از جام تکون بخورم و نگران اتفاق هایی هستم که قراره بیوفته یا قراره که نیوفته. خیلی نگرانم.

از طرفی که هیچ کاری نمیکنم، از طرفی هم بسیار کار دارم و باید اتاق رو مرتب کنم، لباس ها و ظرف ها را بشورم و همین مبتدا برایم تبدیل به یک چالش شده. با خودم میگویم شاید بزرگسالی همین باشد که کنار بیایی که دنیا بسیار بسیار بی رحم است و نباید به جیزی اطمینان کرد و در قلبت امیدوار بود. شاید تعریف بزرگسالی برای من معادل خشک شدن امید در قلبم باشد. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۱ ، ۰۹:۳۴
bee

دارم دیرتر مینویسم البته. با قاعزه م. نشستیم روی صندلی های اورژانس زنان و یهو به همدیگه نگاه کردیم، خندیدیم و با شگفتی گفتیم: الان ما اینترن های کشیک هستیم! پشمام! سعی کردیم چنا سلفی همونجا از خودمون بگیریم تا خاطره شه. با افتخار مهر های صورتی و نارنجی مون رو هم گذاشتیم جلومون روی میز طوری که توی سلفی بیوفته. ولی هر دفعه یکهو یه نفر میومد توی اورژانس و خجالت میکشیدم که عکس بگیریم:) نمیدونم این خجالت از کجا میومد، بالاخره هر کسی روز اولش براش هیجان انگیزه دیگه مگه نه؟

رزیدنت سال یک خانم دکتر ی. خیلی خشمگین و غمگین و خسته بود و گفت: امروز اینجا فقط من سال یکم تنها! الان میبینم اینترن هام هم نیو ان! و آه کشید.

بلد نبودم خیلی کار ها رو بکنم و احساس بدی داشت. رزیدنت ازمون به عنوان عامل حمل و نقل وسیله و کاغذ استفاده میکرد و مدام یادم میرفت باید چیکار ها بکنم؟

وقتی هم میرفتم توی اتاق اینترن استرس میگرفتم و فکر میکردم الان باید اونجا نباشم و تاکی کارد بودم. ساعت 12 دکتر ی. گفت که میتونین فقط یه نفرتون تو اورژانس باشه. میدونستم اگه برم تو اتاق خوابم نمیبره و بهتره اون تایم رو حداقل توی اورژانس چشمام باز باشه. تا 2 با یه اینترن دیگه تو اورژانس بودم. یکم چرت و پرت گفت از بخش های قبلی اش و گفت که 6 ماه دیگه از درسش مونده. پزشکی اینطوریه که آدم یه بخش هم از کس دیگه ای جلوتر باشه براش فاز پدربزرگ ورمیداره و نصیحت میکنه ولی این بنده خدا اینطوری نبود و خیلی سعی میکرد کارارو بکنه و فقط بهمون بگه باید چیکار کنیم. شب قبل کشیک فقط دنبال این بودم که واسه خودم خوراکی آماده کنم و موقع درست کردن طرف خوراکی هام به شوخی گفتم ینی دوس پسرم فردا برام خوراکی میاره؟

موقعی که داشتیم ناهار میگرفتیم بهم زنگ زد و گفت که یه لحظه میاد پیشم تا ببینیم همو. از سلف اومدم بیرون و به آدم هایی که از پله ها پایین میومدن نگاه میکردم تا بالاخره اومد. شلوار جین سورمه ای پوشیده بود (مثل همیشه) با اون پیرهنی که چارخونه های ریز سورمه ای سفید داره. موهاش یکمی شلخته و عرقی بود و قیافه اش خسته بود و برای اولین بار فکر کردم که عینک جدیده چقدر بهش میاد. با چشماش بوسم کرد و گفت که واسم خوراکی آورده و قید کرد که یکمی اش رو خورده :)) کل این حرکتش خیلی بامزه بود. زودی رفت. گفت دوباره میاد پیشم و همه اینا خیلی خیلی دلگرم کننده بود. 

فشار مریض سولفاتی رو کنترل میکردیم و بهمون گفتن فشار بالای 15 چارت نکنین. من کار خودم رو کردم و چیزی که واقعا اندازه گرفته بودم رو نوشتم. اگه پسفردا مشکلی پیش بیاد نمیگن اینترن فشارش رو درست نگرفته؟ من قرار نیست بخاطر گشادی اونا خودم و تو دردسر بندازم. هم نوشتم هم به رزیدنت گفتم. اگه میخوان کاری نکنن به من مربوط نیست.

ع غروب اومد پیشم و واسم شیک شکلاتی آورده بود و به جرعت میتونم بگم خوشمزه ترین شیکی بود که توی همه عمرم خوردم. اینقدر که فکر میکردم شاید یکم مزه توت فرنگی هم میده؟

با همدیگه توی ماشین عکس گرفتیم و دستای هم رو نوازش کردیم. خیلی خسته بودم خیلی. ولی قلبم روشن بود. به خاطر همین بود که روز بعدش وقتی از بخش داشتیم میرفتیم سمت چمران برای مورنینگ، فاعزه بهم گفت: چقدر میتونی تو این وضعیت به چیز های خوب فکر کنی، من الان دیگه به هیچی فکر نمیکنم.

قبل درمانگاه در حد ده دقیقه رفتم پیش ع و بازم برام شیرعسل درست کرده بود:( بهش گفتم که دوست ندارم داره میره پیش اون دوست شمالی اش و آدم ها شبیه دوست هاشون میشن و دلم نمیخواد مثل اون بشه. نه صرفا چون اون به دوست دخترش خیانت کرده، چون کلا آدم جالبی نیست و لیاقت دوستی و وقت گذاشتن رو نداره. حقیقتا غمگینم میکنه این. باهام دعوا گرفت که تو غلام حلقه به گوش میخوای! من از دستش نارحت شدم. اون خودش نگاه نمیکنه که خودش هم همچین کاری در مورد دوست های من کرده و من پذیرفتم و آدم گاهی همچیم چیز هایی رو به خاطر پارتنرش میپذیره چون باید ببینی کی برات اهمیت بیشتری داره؟ 

فکر میکنم خیلی فکر میکنه که "خودش بهتر میدونه". 

دکتر ملکی قبل درمانگاه بهم زنگ زد و با خنده گفت لطفا اگه شلوارتون کوتاهه بکشیدش پایین چون دکتر فلانی سخت گیره و زشته یه وقت بندازتتون از درمانگاه بیرون. 

دکتر فلانی اومد و همه بلند شدیم. دونه به دونه از سر تا پا بهمون نگاه کرد و وقتی به من رسید گفت خانوم دکتر شما دیشب کشیک بودید؟ گفتم آره. گفت مشخصه روپوشتون کثیفه!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۵۶
bee

از عصری اینقدر ناراحتم که دلم میخواست فقط تنها باشم و گریه کنم ولی نه تنها توانایی گریه کردن نداشتم و فقط اینطوری :( بودم، بلکه با فائزه شون رفتیم خرید. به زور چشم هاموباز نگه داشته بودم که چای ای رو که مامان بخاطر من آورده بود بخورم، قبل خواب دوباره گوشی چک کردم و دیدم که نوشته دلگیره. براش نوشتم که اگه میخوای صحبت کنیم و به زور خودم رو بیدار نگه داشتم تا جواب بده. دیدم توی توییتر نوشته که بدون دلیل غمگینه. گفتم حتما دلش میخواد که با آدم های غریبه صحبت کنه. اشکام سرازیر شدن. 

.

کاش حسمو نسبت به این قضیه بهش نمی گفتم. دلم میخواد بمیرم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۴
bee

یادمه یه موقعی میخواستم از مشهد برم و برای آخرین بار رفته بودم کتابفروشی ها رو میگشتم و چنتا تابلوی کوچیک توجهمو جلب کرد. یکی اش یه تابلوی کوچولوی سبز بود که روش نوشته بود: "سلام ای دور ها! چرا چیز های خوب همیشه در شما سکونت دارند؟"

با خودم گفتم بزار اینو به عنوان کادوی حدافظی به دوست پسر سابق بدجنسم بدم و برم. بهش زنگ زدم و گفت که میاد پیشم. الان یادم اومد که چرا و چقدر اونجا از دستش عصبانی بودم و چقدر حق داشتم. ازم قبولش نکرد و حتی نخوندش. 

امروز داشتم فکر میکردم که دوست ندارم پسفردا دوباره برم مشهد. دلم میخواد تو خونه و پیش خانوادم بمونم. با این که اونجا هم دوست پسرم هست ولی بازم قراره تنها باشم و دیپ اینساید هیچ وقت دلم نمیخواد اجبار بهش رو. دلم میخواد توی خونه امن مون بمونم. اونجا خونه من نیست، اتاق 321 مال من نیست و با این که 4 سال توی اون اتاق ساکنم هیچ وقت اونجا حس تعلق نداشتم. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۳۴
bee

بزار دوباره بگم که حالم از پروسه بارداری و بعدش و همه چیزش به هم میخوره و اینقدر منزجرم میکنه حتی دیدن این نکبت که اگه یه روزی بدونم ممکنه برام اتفاق بیوفته و نتونم اون سرطان رو از خودم دور کنم، قطعا خودم رو میکشم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۵
bee