- ۰۴/۰۵/۱۱
- ۰ نظر
دیروز شیفت افتر بودم. رسول. مامان بهم پیام داده بود که هر وقت تونستی زنگ بزن. زنگ زدم و بی مقدمه گفت ما اومدیم درجن، باباجی فوت کرده. دلم ریخت. فکر نمیکردم دیگه نبینمش. هیچ وقت دلش نمیخواست کسی براش زحمت بکشه و تا روز آخر هم خودش رو اداره کرد. حتی ساعت آخر بلند شده و خودش برای خودش چای دم کرده و دراز کشیده و تموم. دیروز داشتم فکر میکردم چه خاطره خوبی ازش دارم. یا اصلا چه خاطره ای دارم. میدونی من آدمی هستم که صداقت برام خیلی مهم و ارزشمنده و یادمه از صادقانه ترین لحظه هایی که ازش دیدم روزی بود که اومده بود خونه ما. پشت میز ناهار خوری نشسته بودیم و یهو سرش و گذاشت روی میز و گریه کرد. چند روز از فوت عزیز میگذشت و از بداخلاقی هایی که باهاش کرده بود ناراحت بود و میگفت: "قدرشو ندونستم". بعدش فقط در حد برخورد های محدود همدیگه رو دیدیم میرفتیم خونه اشون و برمیگشتیم.
بابا همیشه به شوخی راجع به ازدواج مجدد باباجی صحبت میکرد و الان فکر میکنم شاید این یه مکانیسم دفاعی بوده. اون خودش هیچ وقت اسمی از همچین عملی نیاورده بود و فکر میکنم آدمی بود که شرافت مند تر از این بود. به نظرم باید افراد رو خوب به بقیه شناسوند. بابا الان 18 ساله که اضطراب مرگ داره. یادمه قبول نمیکرد 40 سالشه و حتما الان اضطرابش شدید تر شده. امیدوارم بتونه از این بحران عبور کنه و براش نگرانم.
- ۰۴/۰۵/۱۱