کل روز، وقتی تو درمانگاه نوری زاده بودم، وقتی با فائزه رفتیم تاک و توی مورنینگ پوشه اسپم و بلاک موبایلم رو چک میکردم. صبح توی اتوبوس در حالی سرم رو روی دستم تکیه داده بودم که از جایی نگه اش داشته بودم بهش فکر کردم. موقعی که از ایستگاه سرویس قائم منتظر بودم به بیمارستان نگاه میکردم و به نظرم جای عجیبی بود چون اون توش بود. میخواستم برم. ولی کجا؟ برگشتم، خسته بودم خوابیدم. خیلی فکر کنم خوابیدم ولی نمیدونم چقدر. برام زمان مهم نبود. توی تخت که بودم یه نگاه به پوشه تماس هام انداختم و دیدم صبح خیلی از وقت هایی که منتظر پیامش توی اسپم و بلاک بودم بهم زنگ زده بود. حتی شاید خیلی وقت هایی که داشتم براش گریه میکردم هم بهم زنگ زده بود. به عکس پروفایلش نگاه کردم و از روی صفحه گوشی بوسیدمش. لبم خورد به ویدئو مسیج و سریع قطع کردم. براش ناتیف نمیره. پیرهن آبی اش رو پوشیدم و قبل این که تنم کنم بوش کردم و یقه شو بوسیدم. ظرف ها رو شستم. یه لحظه آهنگ توی گوشم قطع شد و فکر کردم داره بهم زنگ میزنه چون آنلاک کردم. یه شماره از یه خط ثابت بهم زنگ زد، فکر کردم سرپرستی خوابگاه باشه و برداشتم. بعد چند ثانیا صداش و شناختم و گفت که میخواد بیاد پیشم. گفتم که میبینمش. دوباره گریه ام گرفت و چاوشی توی گوشم میخوند وجودم آش و لاش انفجار های دمادم شد.
تو برای من خوب نیستی عزیزم با این که دوستت دارم. تو منو دیوونه میکنی، مطمئنم.