ناهموار

  • ۰
  • ۰

پنج شنبه ظهر

میدونی دلم میخواد همه اون کارایی که توشون شکست خورمو دوباره انجام بدم و توی همشون موفق بشم اما واقعا نمیدونم آیا وقت میکنم؟ و این که خب بعضیاشون دیگه نمیشه. نمیدونم برم یا نه. بزار به نیکو پیام بدم ازش بپرسم. اگه اونم نظرش موافق بود تو یکیشون امتحانش کنم. البته نمیدونم. بازم من که کار خودمو میکنم:) اما خب اون دفعه که نارحت شدم نمیخوام دوباره تکرار بشه. خب جدا ازین حرفاامتحانمو دادم و الان تا حدود زیادی خیالم راحته. هوا نسبتا تاریکه و دغدغه زیادی ندارم. میخوام فقط توی سکوت فکر کنم.چقد این اهنگ when ur feet dont touch the ground خوبهاونجاش که میگه کی همه چیز انقدر پیچیده شد؟‌چرا فقط منم که قوی نمیشم؟پی نوشت: اگه ثریا با شهریار ازدواج میکرد شاید دیگه هیچوقت این شعرا اینجا تو دست من نبودن و شاید دیگه اونوخ شهریار انقد بدبخت نمیشد... میدونی چقدر با چشمای شهریار ارتباط برقرار کردم.. من البته هیچوخ نمیتونم درکش کنم ولی واقعا وقتی آدم یه چیزیو به مرزش برسونه باارزش میشه و واقعا اون به مرزش رسیده. خلسه ای که از رسیدن به مرز ها و عبور کردن ازش حاصل میشه خیلی ارزشمنده و حتی اگه بقیه مردم نتونن اون خلسه رو درک کنن ناخودآگاه بهش احترام میزارن. اره همینه.پی نوشت 2: آه مطهره! که یک فکر طولانی به خودت بدهکاری. خیلی طولانی. نمیشود نوشت. باید با زبان فکر فکر کنم.
  • ۹۷/۰۹/۱۵
  • bee