خببب امروز صب با یه ذره استرس (پنهان طبق معمول) بیدار شدم و یکم فیزیک خوندم ولی خب مرور کردم فقط. ساعت 10 امتحان دادیم بعدش برگشتیم و ناهار مزخرف سلف رو خوردیم و بعدشم برگشتم و مث خرس خوابیدم. دوباره فک کن مجبووور شدم تو اون حال خواب آلود پاشم ساعت 3 برم کلاس خاجوی! فی الواقع با این که خواجوی رو دوستش دارم ولی واقعا زمان بدی بود. و الان تازه تونستم لختی بیاسایم. باید یه پروپوزال بنویسم و چن روز دیگه میانترم باکتری داریم که واقعا سخت و زیاده و جدی باید فورس بزارم براش وگرنه نمیشه. یکم برای باکتری نگرانم ولی خب چه میشه کرد.ملیحه خیلی درس میخونه و بهم استرس وارد میشه. ولی خب به پانکراسم. میدونی دیگه چیع؟ یکم این روزا یکنواخت شده ولی من یکم نردم و خوشم میاد که همش تلاش کنم و اذیت بشم و فقط تایمای کمی رو به زور و با برنامه ریزی بسیار باز کنم واسه انجام دادن کارایی که دوست دارم. مثلا اگه خوب درس بخونم وسطای هفته میرم اون کافه کتابه که تو زیرزمینه یکی از فرعی های ابن سیناست و هر دفه که از کنارش رد میشم میگم یه روزی میرم. کتابی هم که در دست خوندن دارم(سقوط-آلبرکامو) داره یواش پیش میره ولی خب دوزش میدارم. میدونی در کل یکم شاید سخت باشه زندگی این روزا ولی ناراضی نیستم.تازه چن وخ دیگه هم میریم خونه و اونجا خیلی بیشتر میشه هر وخ بخوای بری بیرون و جنگل و کلا خوش گذروند. محدثه هم هست راستی:))) ایشونم دوستش میدارم. دیگه چی بنویسم؟ اممممم میدونی نوشتن افسردگیمو کم میکنه. نه افسرده نیستم. نه هستم. نه نیسم. نیستم نیستم. عه.میدونی یک چیز بدی که در رابطه با این فشار امتحانا و این صحبتا هست اینه که کمتر میتونی وقت کنی که با انرژی های کیهانی در ارتباط باشی. ینی سعی میکنم که متوجهشون باشم ولی باید تلاشمو متمرکز تر کنم. مثلا باید ببینم مهسا کی کتابمو پس میاره که تمریناشو بنویسم و انجام بدم. فی الواع انقده بدم میاد ازم کتاب امانت میگیرن پس نمیارن:((( خیلی دلم میشکنه. باید بهشون یادآوری کنم.انگشتامه که مینویسه و این کاملا نهایتش نخاعی باشه. مطمینم سیگنالی از بالاتر دریافت نمیکنه. زیبا ست.
- ۹۷/۰۹/۰۸
بعد چن ماه اومدم وبلاگت. کمتر مینویسیااا ولی حجما زیاد شده. یجورایی مزمن شده حالاتت.