ناهموار

  • ۰
  • ۰

.

بله حقیقتا میترسم اون ازدواج کنه و یه احمق مهاجم غریبه بگیرتش واسه خودش و دیگه وقتی میخواد از کسی غیبت کنه نیاد اول پیش من یا چیزایی که تو عصر شعر رخ میده رو نیاد برام تعریف کنه و دیگه هیچوخ نتونیم بدون تعلق به هیچ چیزی با هم مثل اون روزی که اومد مشهد بریم بیرون و اون روز برای همیشه خاطره بشه.( در واقع وقتایی که نمیدونستی این اخرین باره اگه آخرین بار بشه واقعا ناراحت کننده‌ست) در واقع میترسم دیگه باهام نگه فلانی چقد خوبه یا این که دیگه هیچوقت یه دختر با تفکرات مثل من نباشه و یکهویی تبدیل به یه دختر با تفکرات مامان گونه بشه. یا حتی بدتر این که مثل مهدیه بشه.ینی واقعا مهدیه این جوری روش تاثیر گزاشته؟ نمیشه همه‌ش کنسل بشه؟ واقعا نمیشه؟ شاید بهتر باشه بهش بگم که عشق فقط یه عادت و تلقینه و هیچوقت وجود نداشته و یه دروغه که بشر به خودش تلقین کرده. شایدم اگه بهش بگم باور نکنه که من راست میگم یا شاید مجبور بشم با گفتن این بهش بگم که من چقد بدجنسم. البته اشکالی نداره. ولی واقعا ما کی اینقدر دخترای بزرگی شدیم؟ من باورم نمیشه. اصلا نمیخوام نمیخواد نمیخوام. اصلا همون بهتر که مامان فکر میکنه من خیلی هنوز کوچیک و بی مسعولیتم که نمیتونم و نباید خونه مستقل داشته باشم ؛ همون بهتر که این طوری فکر میکنن و اصلا دیگه نمیخوام تصوراتشون تغییر کنه و ظاهرا بهتر بشه. نکنه اونم مثل محدثه زارعی برای همیشه حذف بشه؟ یا بدتر این که تغییر کنه؟ اصلا رضوان هست. غصه نخور.
  • ۹۷/۰۷/۲۸
  • bee

نظرات (۱)

دلم سوخت برات