ناهموار

  • ۰
  • ۰

.

امروز حوصلم سر رفته بود رفتم تو حال رو زمین دراز کشیدم با گوشیم کار میکردم جداریات پیاده و میخوندم، مامان بعد ی مدت دید زدن تو گوشیم گف فاعزه خیلی خوبه میدونم علایقش چیه از چی لذت میبره اما از تو سر در نمیارم؛ (نمیدونه خودمم نمیدونم)؛ بعد یهو ورمیداره ب بابا میگه تو فک میکنی چرا این اینطوریه دلش م برامون تنگ نمیشه میره مشهد(نمیدونه وقتی زنگ میزنه من وقتی بلند بلتد میخندم صورتم پر اشکه پر!)میگه واقعا دلت تنگ نمیشه؟دوباره با خنده گشادی میگم نه و چشمام پر اشک میشه، بابا میگه بیا ازت ام سی ام ای بگیریم و همینم مونده ک ته توی شخصیتمو در بیارین و بفهمین ک بعدش چی بشه مثلا:/ فی الواقع نمیدونم چرا مامان انقد تصورات عجیبی ازم داره.
  • ۹۷/۰۴/۲۷
  • bee

نظرات (۱)

بدی داشتن یه روانشناس تو خونه همینه