ناهموار

  • ۰
  • ۰

*_*

داشتم برا خودم با صدای بلنندد سخنرانی میکردم ک اره تو خیلی اوسکولی ک زندگیتو هدر میدی باید خوشحال تر ازین حرفا باشی و کلی دلیل میاوردم براش و اینا، بعد ک قانع کردم خودمو گرفتم با خودم اواز خوندم،حالا حرکات موزونش بماند:') یهو ی احساس خاصی کردم برگشتم عقب دیدم ی نفر پشت سرمه:]با چترم صورتمو استتار کردم ک نفهمه من دیوونم:)))میدونی خیلی هیجان انگیزه ک بفهمی ی نفر تو دنیا فهمیده تو واقعا کی هستی هر چند ک اون رو نشناسی و اونم نشناستت.شاید ب خاطر این بیشتر از این ک خجالت زده شده باشم یا ناراحت ، خوشم اومد-_- البته مهم نیست امشب خیلی خوش گذشت^_^
  • ۹۷/۰۱/۲۵
  • bee

نظرات (۱)

آفرین
پاسخ:
عههه