ناهموار

  • ۰
  • ۰

چ

یک روز دیگه هم از زندگیم گذشت ولی هیج لذتی ازش نبردم ی روزی م شاید بشم ی مطهره ۷۰ ساله ک با خودش فک میکنه وقتی ۱۹ سالش بود چ طوری روزاشو میگذروند و شاید با خودم بگم ک ای کاش فقط ی ساعت دیگه اون دختر بی اعصاب و خوشحال بودم کاش فقط ی ساعت ب این فک نمیکردم ک چ اشتباهایی کردم و ای کاش نمیکردم و این ک چقد همه جی فراموش میشه و فراموش شده و چقد هممه اون چیزایی ک بهش اهمیت میدادم بی اهمیت بوده و این ک کاش ب جای این ک عصر جمعه و بمونم تو خابگاه و ب ی نقطه نامعلوم خیره بشم و فقط ب انبوهی از آدما و کارایی ک کردم و حرفایی ک زدم و حرفایی ک شنیدم فک کنم و آخرش ی غم عمیقی رو متحمل بشم بخاطر همه کسایی ک اذیتشون کردم، باید با حوصله آماده میشدم و میرفتم ی کافه کتاب و از زندگیم لذت میبردم، یا شاید ب این فک کنم ک چقد اون مطهره ۱۹ ساله اشتباه کرد ک ب این اهمیت میداد ک سحر دیگه باهاش مث سابق نیست یا محدثه کاری و ناخواسته انجام داده ک تو رو ناراحت کرده یا خیلی چیزای دیگه شایدم اون موقه به این فک کنم ک کاش به جای این ک حسرت بخورم برای زمان هایی ک الکی از دست دادم کار بیشتری میکردم شایدم خوشحال باشم ک بیشتر دوستایی ک انتخاب کردم دوستای خوبی بودن یا مثلا خوشحال باشم ک ی وب پیجی درست کردم ک توش ی نوشته هایی از اون دختر ۱۹ ساله هست و میتونه با خوندنش یادش بیاد ک اون موقه ها چی براش مهم بوده نمیدونم برای مطهره ۷۰ ساله چه چیزایی مهمه اما امیدوارم ک اون در گذشته زندگی نکنه و بتونه چیزی باارزش تر از این ها داشته باشه پی نوشت: شایدم تونسته باشه به گذشته برگرده و از این ناراحت نباشه ، شاید گذشته انقدر گریه کرده ک تونسته خودش و تا حدی صیقل بده ک توجه اون ب خودش جلب کنه،اما گریه های اون نمیتونه برابری داشته باشه با حجم ظلمی ک در حق موجود ضعیف تری از خودش کرده بود؛ ضعیف و باید جدی گرفت چون همون طوری ک ضعیف بودنش این رو ایجاب کرده بود، تونست به قدری قوی بشه ک ظالم و ب گریه بندازه؛ اما طولانی تر.....
  • ۹۶/۰۸/۲۳
  • bee