از بخش روان متنفرم. هیچ چی تقصیر اونا نبوده و شاید از واضح ترین جاها باشه برای دیدن این که چقدر دنیا جای ناعادلانه ایه. اگر معلم دینی دبیرستان بودم الان میگفتم این دنیا جای عادلانه ای نیست، پس چون خدا عادله حتما دنیای دیگه ای هست که عدل خدا توش نمود پیدا کنه. فکر کن! نه خدا رو دیدی نه میدونی عادله و هر دو رو فرض کردی، ولی میگی پس حتما دنیای دیگه ای هست که این ها توش تحقق پیدا کنه. واقعا چی میزنن این ها به ذهنشون میرسه؟
اگه اینجا ایران نبود و اگه اینقدر دزدی نبود و اوضاع اقتصادی یک ذره بهتر بود، شاید پروژه ساختمانی دولتی آقای ش. متوقف نمیشد که مجبوور باشه هر طوری شده 4 سال از یه ساختمون نیمه کاره با هزینه خودش نگهداری کنه و با سایکوز بیاد. یا اگه پدر و مادر اون دختر 18 ساله کارتن خواب نبودن، مجبورش نمیکردن که یا کنار ما میشینی شیشه میکشی یا میری گم و گور میشی! (انگار خودشان پیدا بودند. انسان های نامرعی که در جایی شناور در حال شیشه کشیدن بودند. اما تقصیر آن ها هم نبود. بدترین قسمت اش در مورد این دختر این بود که خانواده خوبی اداپت اش کرده بودند و خانواده اصلی اش رو پیدا! کرده بود. بعدش دیگه خانواده دومی هم نمیخواستنش. همه آرزو اش این بود که بهزیستی نره. گاهی ندونستن بهتره... .)
بعضی ها میگن این که با دیدن این وضعیت ها و فقر و بدبختی ناراحت میشیم، به خاطر اینه که مرز باریکی بین ما و اون ها هست که از اول دلیلی برای بودنش وجود نداشته. و شاید اون رو متزلزل میبینیم. من بچه که بودم میترسیدم فقیر بشیم. یکی از ترس هام این بود که خونه مون و همه چیز رو از دست بدیم. بعدا فهمیدم این اتفاق نمیوفته. یا حتی اگر اتفاق بیوفته، شاید الان خودم این توانایی رو توی خودم میبینم که خودم رو از وضعیت صفر به تنهایی بیرون بکشم. یه بار توییت کرده بودم که شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت برای چیزی تلاش بی نهایت نکردم یا انگیزه خیلی زیادی نداشتم، این بوده باشه که همیشه خانواده ام رو پشتم میدونستم. هیچ وقت بی نهایت تنها یا فقیر یا بدبخت نبودم. این جور تجربه های حد مرزی آدم رو عوض میکنه و انگیزه آدم میشه که اون هم یه پاسخ حدمرزی بده.
بعد از ظهر ورزش کردم، سالادی که دیروز درست کرده بودم و خوردم و ع رو دیدم. داره میره شهرشون و حس میکنم نگرانشم. هر وقت سفر میره نگرانم. وقتی خودم میرم کمتر نگرانم. حس میکنم اختیاری روی این که چه اتفاقی براش بیوفته یا این که اون موقع ازش مراقبت کنم ندارم. بیشتر از سفر جاده ای اش میترسم.
داشتم مینوشتم که دنیا جای عادلانه ای نیست. همینه. امشب با ع از حاشیه خیابون کوثر رد میشدیم. پدر و مادر با بچه حدودا 6 7 ساله شون توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودند. ع داشت از دغدغه های فلسفی تر اش میگفت و یکم از شیرموزی که توی دستش بود خورد. بچه تمام مدتی که از روبروش رد شدیم به نوشیدنی توی دست ع نگاه کرد و دهنش باز بود. تغییر خاصی توی حالم ایجاد نشد. فقط از ذهنم گذشت که دغدغه های فلسفی ع با شیرموز خواستن اون بچه در اون لحظه اهمیت کاملا یکسانی داشتند.
دلم میخواست اصول نویسندگی رو رعایت کنم و آخرش به یه نتیجه ای ذهن خواننده رو برسونم، ولی نه هدف از اینجا نوشتم خوانده شدن توسط دیگری هست و نه لزومی داره نتیجه ای داشته باشه. ادم چرا به هدف و معنی زندگی و این کسشرا فکر کنه؟ تا وقتی لزومش رو حس نمیکنی فکر نکن. که مثل خانوم ز. بشی و بستری ابن سینا؟ اومدیم، یه مدت هستیم و قراره بریم و نیست بشیم. فکر کردن وقتمون رو هدر میده. موز بخور هم وطن.
ناتمام.