Its hard to say but i am so badly in love.
این روز ها واقعا عجیب هستند. از این که در خیابان یا در دانشگاه راه بروم میترسم. احساس میکنم ترس و غمگینی من بی شرفی است و نباید اگر نانی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن دارم از تغییراتی که ممکن است به من آسیب احتمالی برسانند بترسم یا اجتناب کنم چون هر چند نفس می آید و میرود چیزی که ندارم و حتی بسیار برخوردار تر از من هم ندارند، زندگی عزتمند است.
یاد حرف فروید افتادم که ادم صفت بدی را در دیگران نمیبیند مگر این که خودش هم مقداری از آن را داشته باشد. من هم این گونه بودم که آن را در طوبی دیدم. هر چند من عقلش رو داشتم که درک کنم این چه بلاهتیه و به زبونش نیارم.
من برام اهمیت داشت. من احمق بودم. من احمق هستم. من اهمیت دادم بهش. من زندگی مو تلف کردم. من جوونی و عمرم رو تلف کردم. از اینجا به بعد،راجع به چیز دیگری مینویسم. من نگرانم من نگران پوست شکمم هستم. تصور میکنم اگر زمانی حامله شدم خودم رو میکشم. دوست دارم برای اون موقع پتاسیم کلرید همراهم داشته باشم چون شاید تو آمریکا نشه به راحتی به دستش آورد. بالاخره اونجا حساب کتاب چیز ها دقیق تره. زنی رو در باشگاه دیدم که بدن نسبتا خوبی داشت ولی شکمش به طرز ضایع ای افتاده بود. روی بازوش تتوی نی نی ای داشت که روی ابر ها بود. فاطمه بهم گفت مربیم شکمش شکم زایمانی. راست میگفت. با این که خییلی ورزش میکرد ولی مشخص بود که اون شکم کهنه و داغون و زشتیه. دلم میخواد که پتاسیم کلرید همراهم داشته باشم. به میزو فکر نمیکنم. میزو درد داره. علی کنارم نیست. کاش اون میفهمید. کاش توی شکمش رحم داشت. کاش لزبین بودم. منو نمیفهمه. نمیشه. فکر میکنه الکی میگم. خسته شدم. داغون. گرسنه.چای میخوام.
از کتاب هویت میلان کوندرا چیز زیادی یادم نیست اما حس زنانه ای رو به دقت توضیح داده و به کلمه درآورده که شاید کمتر زنی بتونه بیانش کنه در حالی که همه مون میدونیم اون حس اونجاست.
در مورد زنیه که همسر خوبی داره و طولانی مدته که توی رابطه هستند اما از این که مرد ها دیگه بهش توجه نمیکنند یا حتی توی خیابون بهش تیکه نمیاندازد نارحت میشه و تصمیم میگیره عشق جدیدی پیدا کنه تا به خودش بقبولونه که جذابه و هنوز هم مرد ها بهش توجه میکنن.
نمیدونم چقدر نقش پارتنر آدم توی این قضیه پررنگه. قطعا رفتارش تاثیر گذاره ولی همه اش به اون مربوط نیست. من پارتنری داشتم که اینقدر بهم حس خوب بودن و کامل بودن و پرفکتی میداد که حس خودم نسبت به ظاهر خودم بی نهایت شاید بهتر از اونی شده بود که هستم! یعنی این وظیفه اش رو توی ۱۰۰ خودش انجام میداد.
ولی الان که پارتنرم اینطوری نیست، باز هم اون رو شماتت نمیکنم میتونست بهتر باشه ولی نیست دیگه، وظیفه اش هم نیست.
داشتم میگفتم که احساس میکنم نیاز دارم بقیه بهم توجه کنن. دلم میخواد اون خواسته شدنی که شایسته اش هستم رو دریافت کنم. با این که خیلی کارا رو برای من میکنه ولی من در کل این خواسته شدن رو حس نمیکنم.
مسخره است که دقیقا وقتی اینجوری هم ازم دور میشه آدم های دیگه میان و بی نهایت عجیبه که چطوری الان که من به ادامه رابطه ام شک دارم و حتی بنده خدا توی این شهر نیست چرا باید ۳ نفر همزمان و توی یک روز بیان به من پیشنهاد بدن؟
یا حتی فرداش باز یه نفر دیگه :/
کائنات ینی داره امتحانم میکنه؟
حس میکنم الان که چیزی از مدت با هم بودنمون نمیگذره که حداقل نباید اینجوری می بود... حداقل الان گولم بزن، بزار یه هانی مون فیک داشته باشیم، منو به زور نگه دار، نزار توی ۲۴ سالگی حس زن های ۵۰ ساله رو داشته باشم!
کشیک زنانم، تایم آفمه، دراز کشیدم و دارم آهنگ گوش میدم. سوغاتی هایده پلی میشه و میگه: "اگه تو رو داشته باشم، به هر چی میخوام میرسم"
یاد اونجایی میوفتم که لیلا فروهر هم توی آهنگ نفسم میخوند: " تو اگه با من بمونی، قدر حسمو بدونی، به آرزو هام میرسم من"
نمیشه به زن ها خرده گرفت که چرا آرزوهاشون رو از مرد ها میخواستن چون جامعه از آول اون ها رو طوری بار آورده که باور کنن خودشون نمیتونن به آرزوهاشون برسن و باید مردی بیاد و اون چیز هاروبهشون بده. در کنارش راه رو هم برای زن ها توی پول درآوردن سخت کردن چون اصولا اونجا حای اون ها نیست!
خیلی متنفرم از این الگوی انتصاب نقش و کستینگ برای انسان ها به سبب جنسیت شون. انگار از وقتی زاده میشی جامعه برات تصمیم میگیره که باید تو، چی بشی و پاتو کجا بزاری.
الان شاید یکمی چیزا عوض شده باشه، ولی حقیقتا دینای نمیکنم که هنوز هم ذهن ما روی همین اسکلت تصمیم میگیره گاهی و حتی تصمیم میگیره چی درسته و چی نیست.
شاید هم به خاطر این باشه که کلا نر هست که یه سلول بی ارزش میزاره وسط و میره، ماده است که سرمایه گذاری میکنه از کل وجودش واسه تولید بچه. و نر اگه بتونه شایستگی ای ایجاد کنه توی این پروسه، اون فراهم کردن رفاه بیشتربرای خانوادش بوده. در حقیقت اگه ماده میخواست همممه اینارو فراهم کنه هم ممکن نبوده هم این که پس نر دسته خره؟
البته که در بسیاری از مواقع دسته خر هست، ولی خب میدونی این چیز ها برای آدم شاید به کار نیان، یعنی میدونی، ما کنتراسپشن داریم ما بعضا مثل من اصلا دووووست نداریم تولید مثل کنیم ما واقعا فرق داریم و این حس ها وستیجیال در نظر گرفته میتونه بشه
در کل میخوام بگم حتی این که میدونیم چرا این حس ها وجود داره هم نمیتونه مانع وجود اون ها بشه. البته که شناخت قدم اوله.
امروز نمیدونستم قراره بیام کشیک و یه دفعه یه دختره گفت میخواد جابجا کنه گفتم من میکنم. که بعدش بتونم برم خونه. ^_^
من دلم میخواد بمیرم.حقیقتا تحمل این تحقیر رو ندارم. نمیدونم میتونم یک سال و پنج ماه و یک هفته باقی مونده از اتمام دوره تحصیلم و سپری کنم و خودکشی نکنم.
وقت هایی که مجبورم تنهایی غذا بخورم معمولا یه اپیزود سیتکام میبینم. فصل چهارم اپیزود هقتم چگونه با مادرت آشنا شدم راجع به اینه که یه دوره ای رابین بیکار میشه و لیلی اونفدری که رابین انتظار داره نمیتونه باهاش وقت بگذرونه. رابین با یه سری از همکارای لیلی آشنا میشه که به اصطلاح وو گرل هستند. دخترایی که میرن بار و در مورد هر مسعله کوچیکی اظهار خوشحالی بیش از اندازه میکنن و دسته جمعی ووووو میکنن و میرقصن. لیلی تصمیم میگیره اونم خودشو بین اونا قاطی کنه ولی رابین بهش میگه که تو نمیتونی. بهش میگه که وو کردن یه معنی ای پشتش داره و معنی واقعی ووی اون ها یه حقیقت غم انگیز توی زندگیشونه و تو چیزایی داری که ووی اون ها رو خاموش میکنی. احساس میکنم نیاز دارم وو کنم. هیچ چیز جالبی توی زندگیم در حال رخ دادن نیست. نمیخوام اینجا بنویسم چرا ولی دقیقا از همه جهت ساییده دارم میشم.
امروز روز یکشنبه است. تعطیله. کشور شلوغه. همه چیز روی هواست. بنا به دلایلی دلم میخواد اوضاع یکم آروم میشد. دلایلی خودخواهانه. نمیتونم از چیز هایی که الان باعث اضطرابم شده بنویسم ولی در این حد بگم که از مورنینگ دیروز به اینور از شدت اضظراب هیچ کاری نکردم و فقط توی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. نمیتونم از جام تکون بخورم و نگران اتفاق هایی هستم که قراره بیوفته یا قراره که نیوفته. خیلی نگرانم.
از طرفی که هیچ کاری نمیکنم، از طرفی هم بسیار کار دارم و باید اتاق رو مرتب کنم، لباس ها و ظرف ها را بشورم و همین مبتدا برایم تبدیل به یک چالش شده. با خودم میگویم شاید بزرگسالی همین باشد که کنار بیایی که دنیا بسیار بسیار بی رحم است و نباید به جیزی اطمینان کرد و در قلبت امیدوار بود. شاید تعریف بزرگسالی برای من معادل خشک شدن امید در قلبم باشد.