تو بدنت شل نبست فقط لگ ات شله.
.
یاد میگیری، که انرژی اتو جایی صرف کنی که دلت میخواد.
تو بدنت شل نبست فقط لگ ات شله.
.
یاد میگیری، که انرژی اتو جایی صرف کنی که دلت میخواد.
دیشب بد خوابیده بودم. گردنم هنوز هم که ظهره درد میکنه. خودمو به زور آوردم کتابخونه که این دیسکاشن و بنویسم. صبح که میومدم دانشکده وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه شدم ماشین علی کنار مال من پارک شده. بدون دلیل ناراحت شدم. موقع رفتن هم هنوز اونجا بود و فکر کردم چقد توی این ماشین خاطره داریم. علی دستمال کاغذی رو نمیزاشت روی داشبورد. همیشه توی داشبورد بود. ایزاک رو دیدم. خیلی پیر شده بود. به یکی از استوری هام اشاره کرد و مثل همیشه شوخ طبع و بامزه بود. اگه بتونم فردا میرم پیشش ببینمش. گردنم خیلی درد میکنه و قهوه ام سرد شده.
.
گردنم خیلی درد میکنه باید برگردم دراز بکشم.
اومدم کتابخونه مقاله امو بنویسم ولی تمرکز ندارم چون. قهوه ام خوب هم نخورد و تمایل مسخره ای به آشنا شدن با این دختره که اونم USMLE میخونه دارم ولی نباید این کارو کنم چون ما دختر ها فقط همدیگه رو دلمون میخواد تخریب کنیم و رقیب همیم. به شدت فکرم درگیر اینه که طرح کجا برم و بعد درسم کدوم خراب شده ای باشم. از این که کمتر از 6 ماه دیگه خوابگاهم هم ناراحتم. دلم برای این حجم از بی مسعولیتی تنگ میشه.
از انجام دادن کارام میترسم. میترسم اشتباه کنم.
.
توی قلبم اضطراب زیادی هست و نمیدونم چرا. میدونم فقط که اولویتم نوشتن این مقاله و درس خوندنه و امروز و چند روز قبل کم کاری کردم و شاید یه دلیلش این باشه. خیلی خسته بودم و از دانشکده زودتر اومدم بیرون. ساعت ۸ شب. روی سکوی جلوی دانشکده گفتم: خدافظ تا ۱۲ ساعت دیگه. در باهنر بسته است و میخواستم ماشین و بزارم توی اون کوچه دانشگاه فردوسی که میشه رو به روی بلوار حجاب و خودم پیاده برم تو خوابگاه. توی مسیر که از داخل دانشگاه میومدم همه جا خیلی تاریک بود خیلی. و هیچ کسی بجز من اونجا نبود. یکی از خیابون های دانشگاه فردوسی رو گرفتم و همینطوری رفتم و رفتم. محیط اینجا همیشه برام ناآشناست. ساختمون های عجیب غریب که لامپ بعضی ها روشنه و چند تا ماشین بیرونش پارک شده ولی هیچ جنبنده ای نمیبینی و هر چی هست سکوته و تاریکی. به راهم ادامه میدم. خیلی تاریکه و هیچی توی خیابون هاش نیست. هیچ چیزی به جز من تکون نمیخوره. انگار که زمان متوقف شده و فقط منم که توی این دنیا وجود دارم. آهنگ no me رو گوش میدم و یاد اون جای کتاب مزایای منزوی بودن میوفتم که میگفت: "احساس بی نهایت کردم". به در پیروزی میرسم که بسته است ولی خیابون پیروزی اون بیرونه و ماشین ها با سرعت میرن و میان.مثل این میمونه که توی حبابی وایستادم و به دنیای بیرون نگاه میکنم. بهتره کمتر استرس داشته باشم. بالاخره یه اتفاقی میوفته دیگه! هیچ چیزی توی این دنیا ارزش اینو نداره که توی لحظه حس بدی رو بدون دلیل به خودت القا کنی. پس تا میتونی لذت ببر. چون دلیل واضحی برای آزرده بودن نداری، جوون و قشنگی و توی یخچال غذا برای خوردن داری و قهوه.
اون روز دکتر ذ داشت توی توییتر میچرخید و میگفت توییتر هم چرند شده، بهش گفتم که شما هم توییتر داری؟ گفت آره من تازه خیلی قدیمی ام و اینا. گفتم کی ای؟ گفت نمیگم تو بگو. من گفتم. رفت توی حسابم جلوی چشمم و اون بالا یه چیزی راجع به باسن و این که نباید ازش برای رابطه جنسی استفاده کرد بود و آکوارد بود. بهش گفتم جلوی من نخون! تایم آفش شد. رفت و وقتی اومد گفت: همه پیجت راجع به اکست بود که! باید خاطرات خیلی خوبی داشته باشی. هیچی نگفتم و لبخند زدم. ولی فکر کردم که نه اتفاقا خیلی وقته که خاطرات خوبی نداریم. دارم به خاطر خاطره های خوبی که یک زمانی با کسی که دیگه وجود نداره یا شاید هیچ وقت وجود نداشته و فقط توی ذهن من بوده خودم رو توی یک رابطه خیالی نگه میدارم. دلم براش تنگ میشه. همیشه. برای اون موقعی که از کشیک طب سرپایی اومده بود در صارمی و دستامو محکم گرفت و گفت: من دلم برات تنگ شده بود، دیگه از بقیه بدم میومد. چون بیشترین شباهت رو به حسی داشت که من بهش داشتم. از بقیه بدم میومد وقتی اونو نمیتونستم ببینم. اه! تو هم که علی نیستی. مثل الان که ناتیف گوشیم sweet عه و هنوز عادت نکردم و هر دفعه در حد یک ثانیه ناامید میشم. میدونم همه اینا تموم میشن. دیگه نمیرم دنبالش تا فقط چند دقیقه بغلش کنم. دیگه فراموش میکنم که وجود داری چون واقعا نداری. تو اون جوری که نشون میدادی وفادار نبودی، درک نمیکردی که من به حضورت نیاز دارم، و همیشه حق با تو بود. من دیگه کسی نبودم که تو میخواستی و توی چشم هام نگاه کردی و گفتی خودت رو تغییر بده و بیا پیش من. اون آدم تغییر یافته دیگه تو رو دوست نداره. من با همه نقص هات میخواستم بازم باهات باشم. ولی دیگه نمیخوام.
.
دلم سیگار و قهوه تو راموز میخواد. نمیدونم امروز برم یا یکشنبه قبل کشیک یا این که ولش کن برو اصلا شاید تا یکشنبه زنده زنده نباشی که براش نقشه میکشی.
یه بچه حدود ۷ ۸ ساله با سوختگی نصف صورت درگیری چشم چون ماشین بهش زده و فرار کرده.
قبلا بد تر از این هم زیاد دیده بودم، اما این بچه واقعا اذیتم کرد.
چقدر کثافته زندگی. حالم بده. خیلی زیاد.
.
دکتر ذ داشت میگفت که تو دوره عمومی یه هم اتاقی داشته که خیلی پایه و خوب بوده، با خنده داشت تعریف میکرد، بعد گفت ولی اون رفت و بعدش خوش نمیگذشت. گفتم فارغ تحصیل شد؟ گفت نه، مرد. گفتم خودکشی کرد؟ گفت نه، غرق شد. گفتم چقد راحت میگی! گفت آخه سه سال گذشته. فکر کردم مردن کسی که برات مهم باشه همیشه مهمه. فکر کردم که علی هم وقتی مهاجرت کنه انگار که مرده. چون دیگه هرگز نمیبینمش. فکر کردم که دلم میخواد زودتر مهاجرت کنه، چون هم خودش خوشحال میشه، هم من میتونم بالاخره فکر این که دوباره دوستم داشته باشه رو برای همیشه از توی ذهنم بیرون کنم.
دکتر ابوترابی عزیزم گفت که مقاله رو دوبااااره توی چت چی پی تی هم بزار و ادیتش کن تا باکلاس تر بشه. بلد نبودم ازش استفاده کنم. به علی زنک زدم و متوجه شدم بلاکم کرده. مجبورم خودم یاد بگیرم. واقعا انرژی ندارم کار انجام بدم و حال خوبی ندارم. اومدم کافه و تنها نشستم و پشت به همه با لپتاپ کار میکنم و یادم میاد که علی میگفت این جور آدم ها دنبال توجهن ولی اخرین چیزی که الان میخوام توجه بقیه است. آهنگ هاش مورد علاقه امه و راضی ام که اومدم اینجا. یاد گرفتم از چت جی پی تی استفاده کنم و اصلا کار سختی نبود.
یه خاطره مسخره از دیروز یادم میاد، راجع به این که مذکر های هم وطن چقدر تو کمک کردن به خانوم های خشگل دامن از کف میدن :) دیروز میخواستم از تو پارک از پارکینگ جلوی خاتم در بیام و خیلی کیپ همه پارک کرده بودن. یه آقایی اومد داوطلبانه بهم فرمون بده (نیازی نبود)، و در این حین ماشینی که پشت سرم پارک بود رو با دست داشت میکشید اونور :)))))) هالک کی بودی :))
از همه خیابون های این شهر بدم میاد. از لهجه خراسانی متنفرم. از آدم های مشهدی بدم میاد. این چه محدوده کثافتی بود که من اومدم توش آخه؟!!!
.
همه این مدت نوتیفیکیشن همه چیز و همه آدما دو تا بیب بود ولی اساماس های اون صداش sweet بود. همیشه گوش به زنگ این صدا بودم. وقتی میشنیدم قلبم تند تر میزد و معمولا برای چند ثانیه یه حس قویِ خوب یا بد داشتم. الان ناتیف همه چیز رو sweet گذاشتم تا ازش حساسیت زدایی بشه و دیگه صداش معنی ای نمیده.
خسته کننده!
خودم رو عمدا تنها کردم. خیلی خیلی تنها. همه رو از خودم روندم و من موندم و فنجون قهوه ام. وقتی کسی که زمانی اونقدر بی نهایت دوستش دارم دیگه وجود نداره، نمیخوام کس دیگه ای باشه، چون همه عوض میشن.
دیگه خودم و کوچیکتر از این نمیکنم. دلتنگی دلیل تکرار یه اشتباه نیست. برو یه جای خلوت و سعی کن سیگار بکشی و اگه خواستی خشک خشک گریه کنی که آرایشت خراب نشه.
مساله اینه که مدل هیچ ادمی، خیانت کار نیست. اخلاق هیچکس نیست که با همه نایس باشه. که با همه دخترا بخنده با همه مهربون باشه بهشون بگه چرا جلوی تو کسی همچین حرفی زد؟ به من شور زندگی بده! بیا با من کویر شب ام بخواب! اون صرفا خودش رو سینگل میدونه و توی ذهنش این نیست که با کسی هست. اون فقط به تو تعهدی نداره. چرخ هاشو میزنه و تا وقتی که دوباره توهم پیدا کنه که کسی رو دوست داره همین جوری قراره بمونه. تا وقتی هنوز جوگیر باشه در مورد اون دختر دیگه. اخلاق هیچ کس این نیست که همه رو اینطوری لمس کنه.
موقع برگشت از بیمارستان کلی سیگار کشیدم و آهنگ گوش دادم و به حرفای استاد عزیزم فکر کردم. واقعا وجودش برام در این برهه زمانی مقل یک فرشته نجاته. نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. ناراحتم که آخر امسال درسم تموم میشه و برای همیشه از این شهر احتمالا برم. مطمین نیستم بتونم دستیار پژوهشی بشم و مطمین نیستم که اون رو اصلا به درمان ترجیح بدم. در کل حالم خیلی بهتره. به نامه هایی که به علی داده بودم و هنوز تو داشبورده حس خاصی ندارم و قرار نیست نگاه کنم که چی فکر میکردم. شاید یه روزی مووآن کنم و شاید دور نباشه. اما مطمینم که مدت زیادی میخوام کسی توی زندگیم نباشه و توی این محیط حتی برای داشتن این هم باید بجنگم.