دوباره غمگین و مصطربم. هیچی توی زندگیم سر جاش نیست. تنها جیزی که بی نهایت منتظرشم اینه که زودتر بخش هام تموم شه دفاع کنم و اخرین امضای اون پروسه کوفتی قارغ تحصیلی رو بگیرم.
دوباره غمگین و مصطربم. هیچی توی زندگیم سر جاش نیست. تنها جیزی که بی نهایت منتظرشم اینه که زودتر بخش هام تموم شه دفاع کنم و اخرین امضای اون پروسه کوفتی قارغ تحصیلی رو بگیرم.
هوا ابری و قشنگه. پریود شدم، از فردا ۲۶ اکتبر جدیدی رو داریم و هیچ عشق نصفه نیمه ای توی زندگیم نیست. چندین هفته بود سیگار نکشیدم. بسته اش تموم شده بود و نمیخواستم بخرم. دیشب خریدم و تنها نیستم وقتی که یه قدم با فروپاشی فاصله دارم.
مشاورم بهم گفت هم تو هم علی انگار دوست دارین توی وضعیت نامشخص باشین. میدونم چرا. چون من دلم میخواد مردی که باهاشم حقیقتا مرذ باشه و منو با همه مشکلات بخواد و مطمین باشه و دنبالم بیاد، ولی علی از همه چیز میترسه و فرار میکنه و جسارت هیچی رو نداره. از نقطه امنش هرگز بیرون نمیاد. امروز برای همیشه تمومش میکنم. لیاقت من این نیست که مثل یه چیز ساده فراموش شدنی باهام رفتار بشه.
دارم کار اشتباهی میکنم. عملا دارم کسی رو که دوستم داره و به خاطرم هر کاری انجام میده رو به خاطر کسی که بار ها بهم ثابت کرده ارزشی برام قائل نیست و علاقه ای بهم نداره پس میزنم. عکساشون نگاه کردم، اون گفت همه چیزو پاک کرده. من همیشه قشنگ تر بودم.
She was. She was
.
امروز موهامو شستم و تمیز و مرتبه و حس خوبی به حالتش دارم. صورتمو رتینول زدم و شست و شوی دومرحله ای انجام دادم و به نظرم قشنگم. با این که دوباره فکر میکنم بعضی جاهای صورتم سبوم بیشتری داره و شاید دوباره باید راکوتان بخورم. در کل حس نامبی دارم. مشاورم گفته بود اگه بخوام میتونم برگردم با علی ولی اگه مشکلات قبلی رو حل نکنیم از قبل هم بدتر میشه. دیروز ازش خواستم که نقش دوس پسرمو برای چند ساعت بازی کنه. اومد دنبالم و چای دارچین درست کرده بود و ایت واز سو کیوت. دوستش دارم ولی نمیتونم در موردش راحت باشم چون فکر میکنم نباید. مثل کتابی بود که دوستش داری و از خوندنش لذت میبری اما میدونی باید برش گردونی به کتابخونه. کاملا ازش لذت نمیبری. اون در مورد من مطمین نیست. مشاورم گفته بود که انتظاراتت از رابطه رو بنویس. صرف نظر از علی. نوشته بودم که میخوام دوست داشته بشم و به اون شخص تمایل جنسی داشته باشم. بهم گفته بود که اینا حداقل هاست و من گفتم انتظاراتت رو بنویس. فکر کنم منظورش چیزایی مثل این بود که باهام وقت بزاره و با بقیه دختر ها توی توییتر توجه نکنه و این جور چیزا. فعلا وقت نگرفتم تا بتونم فکر کنم بهش. دلم نمیخواد منطقی باشم و خستم و کلی کار دارم.
از دیشب صبحانه امو آماده کرده بودم. ساندویج کره بادوم زمینی و موز و چنتا از این شیرینی های خراسانی. قبلا علی ازینا برام آورده بود. یه نفر برای مامانش آورده بود. گاهی فکر میکنم باید بیشتر از زمانی که اینجام استقاده کنم. مثلا یه بار برم نیشابور یا که آرامگاه فردوسی رو چرا نرفتم؟ رفتم باشگاه و تمرین کردم و بعدش همونجا دوش گرفتم و رفتم مرکز بهداشت. 4 دقیقه راه بود فقط. وقتی کارشناس داشت برامون توضیح میداد داشتم قاشق ماکارونی رو میکردم تو دهنم و یهو نگاهش خورد بهم و از خنده پاره شد :))))))) چرا حتی یکم جدی نمیگیرم آخه؟ به مامان زنگ زدم. داشت غذا درست میکرد و گفت غذامون خیلی خوشمزه است کاش تو هم بودی. احتمالا الان سی تی آنژیو اقاجانی انجام شده و مشخص شده که میتونه اعزام بشه یا نه اما جرعت ندارم زنگ بزنم بپرسم چی شد. ناتوانم. بارون گرفت موقعی که آف شدیم. خیلی هوای قشنگی بود. به علی گفتم چند ساعت دوست پسرم میشی؟ گفت که عصر میاد دنبالم. غذا درست کردم و سریال دیدم. نمیخوام به مامان زنگ بزنم. دلم میترسه. آقاجانی بی آزارترین آدم کل خانواده بود. هیج چیز بدی راجع بهش وجود نداشت. چقد دوس داشت کتاب بخونه و چقد حسرت تحصیلات بیشتر رو داشت. کاش بیشتر مراقب خودش بود. کاش میدونست زندگی آدم شکننده تر از اونه که با مراقب خودت نبودن ممکنه یه لحظه واقعا از دستش بدی. کاش کار به این سنگینی رو خودش انجام نمیداد. حتی دقیق نمیدونم چجوری همچین اتفاقی افتاده و به شدت میترسم که جزییات اش رو بپرسم از دایی. خسته ام.
تو بدنت شل نبست فقط لگ ات شله.
.
یاد میگیری، که انرژی اتو جایی صرف کنی که دلت میخواد.