خیلی دلم گرفته و ناامیدم. خسته شدم. احساس میکنم همه چیز قراره بر خلاف اون چیزی که برای من خوبه یا حتی نوتره اتفاق بیوفته. احساس میکنم هیچی برای من خوب نیست. هیچ چیز خوبی برای من نیست. شاید هم خودم تصمیم هام اشتباهه. اون از قضیه ای که توی شورای انضباطی پیش اومد و مجبور شدم جلوی چهار تا آدم بی ارزش بی سواد گردن کج کنم، این از این بخش ارولوژی که مجبور شدم جلوی صد نفر گردن خم کنم... . و شاید مجبور شم دوباره این بخش و با وجود اون زنیکه مریض دوباره طی کنم. امروز رفته به یکی دیگه از رزیدنتا گفته یه خبر خوب دارم برات اینترن های مورد علاقت همه افتادن. چجوری یه نفر میتونه اینقدر ذلیل باشه که 7 سال از من حددداقل بزرگتره مطب خودش و داشته کلی سال، کلی وضعش خوبه و باز هم صد تمرکزش روی خراب کردن ماست؟ ینی هیچی توی زندگی خودت نیست که دلت بهش خوش باشه؟ هیچی توی زندگی تو وجود نداره واقعا که خوشحال کننده برای تو الان اینه؟ همه اون دو هفته حالم خیلی بد بود و روزی نبود که گریه نکنم. چه توی اون 5 تا کشیک و چه توی روزای دیگه. چقد خاله زنک بازی دیدم و تحمل کردم گفتم دو هفته است تموم میشه میره. فکرشم نمیکردم که بیوفتم. با این که به خیال خودم خوب خوندم و جواب دادم. به خاطر تصادفی دیدن علی اومدم قایم. لیترالی هر روز فقط بلند میشدم و سعی میکردم خوشگل باشم که شاید تصادفی ببینمش و نمیخوام بد به نظر برسم. چرا نمیخواستم چیزی که واقعا هستم به نظر برسم؟ مگه خوب بودم؟ همه رو تصادفی میدیدم بجز اون. به خاطر دوست داشتنش دارم خودمو نابود میکنم. همش تصمیم های اشتباه. همش احساس های بد. همش ناامنی. الانم که میبینمش میدونم قراره رهام کنه. دیگه امیدی ندارم که آینده ای داشته باشیم ولی میخوام حداقل این ماه های آخر ببینمش. اهمیتی نداره من همینم. الان همین قدر توی زندگیم ضعیفم و اشکالی نداره. واقعا هر روز به مردن فکر میکنم ولی نباید. اینقدر خونه نرفتم که حتی شاید اگه این اتفاق بیوقته امیرعلی که خاطره محو ای از من داشته باشه. باید فقط سوروایو کنم.
- ۰۲/۰۹/۱۲