ناهموار

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

چهارشنبه صبح

نور ملایم و گرمی از پنجره میاد داخل اتاق. تنها نشستم باکتری میخونم و به این فکر میکنم که شاید همه چیز ساده تر از اونی باشه که فکر میکنی. فردا میانترم سخت باکتری داریم و ب این فک میکنم که ایده ای ندارم ک چقد خوندم یا سخته یا اسون یا هر چی. فقط میخوام تموم شه. صبح یه نفرو نارحت کردم و میگم شاید اشتباه کردم. ادم باید خوشحالیاشو شیر کنه نه نارحتیاشو. هر جلسه ای ک میخونم تو گروه دو نفره خودم و محدثه گزارش میکنم. همه جا به طرز مشکوکی آرومه و انگار کائنات توی سکوت دستاشونو گزاشتن زیر چونه هاشون و از اون بالا بهم زل زدن و هیچی نمیگن. فقط شاید گاهی یکیشون بلند شه برای بقیه چایی هل دارچین بیاره و تو سکوت در حالی که بهم زل زدن چای مینوشن. و بعد دوباره مثل قبل میشن. خیلی عجیبه که نه قلبم نه مغزم و حس نمیکنم و هردوشون آروم شدن. شاید چون با ملیحه حرف زدم. باید ناخونامو بگیرم و برم چشم پزشکی، بعدشم باید آزمایش خون بدم. یه چیزایی م باید مدیریت کنم که از توی لیست کارام خطشون بزنم. با این که این هفته خوب درس خوندم نرفتم اون کافه کتابه چون حوصله نکردم. امروز تولد رضوانه و هوراع. پس فردا م تولد فائزه ست. باید یه لیست از کارایی که هی از ذهنم میگذره و به این فک میکنم که اگه انجامشون بدم چقد خوب میشه بنویسم و گرنه همشونو برای همیشه فراموش میکنم. یه چیز دیگه هم هست که میخوایم با ملیحه انجامش بدیم و اونوخ به یکی از آرزوهام میرسم و روحم اونوخ زیبا میشه. بله قراره یکی یکی انجامشون بدم و هیچ عجله ای هم نیست.
  • bee
  • ۰
  • ۰

-

برو قبل این که رفتنشونو ببینی کور شو قبل این که غمشونو ببینی بمیر ... فقط بمیر این دنیا اصلا ارزش نداره حتی آرزوهاتم حتی بزرگترینشون بی ارزشه... پی نوشت: چی میفهمی بی صدا و بی نهایت یواشکی گریه کردن ینی چی ینی من چه اشتباهی کردم که لایق این همه غصه باشم... پی نوشت ۲: دفعه قبلی که اینقدر عمیق ناراحت شدم و مجبور شدم یواشکی گریه کنم رو قشنگ یادمه. دوم دبیرستان بودم و چقدر تصور اشتباهی داشتم از این که قراره چی بشه و دارم چی رو به ناحق از دست میدم در حالی که خب واقعنم بد قرار بود بشه(ولی خب اولش بد نشد بعدش شد) ولی خب اخرش اونحوری نشد. انا خب ایندفه اصلا مثل اون دفه نیست. اصلا. حیاط خونمون-نکن اینکارو لازم نیست عدم دیفراست کردن کتلت یخ زده همش عقب انداختن یه کاری در حالی که باید انجامش میدادی و انقد ندادی
  • bee
  • ۰
  • ۰

OCD

خبر خوب این که من زنده میمونم:) پی نوشت:دختری که از ۸ صب تا ۸ شب بیرون دنبال دانشگاه و کاراش بوده و برمیگرده نیم ساعته چایی و قرمه سبزی میپزه و بعدشم میره درس بخونه چیه:)))) پی نوشت ۲: من چرا این شکلی شدم. بزا برم تو گروه هعی پیام بدم راحت شم.
  • bee
  • ۰
  • ۰

-

خب حالم بدتر شده ولی تخمم نیست چون فردا جدی پیگیر میشم که چه مرگمه. خب جدی چرا انقدر من تباهم؟ نکنه نقص ایمنی دارم؟ اصلا بعید نیست انقدر که با همه موجودات بجز آدما مهربونم حتمن به پاتوژنا هم واکنش نشون نمیدم:)))خب دیگه اصلن مهم نیست که سرم درد میکنه و بریم باکتری بخونیم:)
  • bee
  • ۰
  • ۰

هعی

درسم نمیاد فیلمم نمیاد خوندنم نمیاد بی حوصلم اثن نانوسا ۷۸ تا بازدید از کجا میاد؟!
  • bee
  • ۰
  • ۰
خببب امروز صب با یه ذره استرس (پنهان طبق معمول) بیدار شدم و یکم فیزیک خوندم ولی خب مرور کردم فقط. ساعت 10 امتحان دادیم بعدش برگشتیم و ناهار مزخرف سلف رو خوردیم و بعدشم برگشتم و مث خرس خوابیدم. دوباره فک کن مجبووور شدم تو اون حال خواب آلود پاشم ساعت 3 برم کلاس خاجوی! فی الواقع با این که خواجوی رو دوستش دارم ولی واقعا زمان بدی بود. و الان تازه تونستم لختی بیاسایم. باید یه پروپوزال بنویسم و چن روز دیگه میانترم باکتری داریم که واقعا سخت و زیاده و جدی باید فورس بزارم براش وگرنه نمیشه. یکم برای باکتری نگرانم ولی خب چه میشه کرد.ملیحه خیلی درس میخونه و بهم استرس وارد میشه. ولی خب به پانکراسم. میدونی دیگه چیع؟ یکم این روزا یکنواخت شده ولی من یکم نردم و خوشم میاد که همش تلاش کنم و اذیت بشم و فقط تایمای کمی رو به زور و با برنامه ریزی بسیار باز کنم واسه انجام دادن کارایی که دوست دارم. مثلا اگه خوب درس بخونم وسطای هفته میرم اون کافه کتابه که تو زیرزمینه یکی از فرعی های ابن سیناست و هر دفه که از کنارش رد میشم میگم یه روزی میرم. کتابی هم که در دست خوندن دارم(سقوط-آلبرکامو) داره یواش پیش میره ولی خب دوزش میدارم. میدونی در کل یکم شاید سخت باشه زندگی این روزا ولی ناراضی نیستم.تازه چن وخ دیگه هم میریم خونه و اونجا خیلی بیشتر میشه هر وخ بخوای بری بیرون و جنگل و کلا خوش گذروند. محدثه هم هست راستی:))) ایشونم دوستش میدارم. دیگه چی بنویسم؟ اممممم میدونی نوشتن افسردگیمو کم میکنه. نه افسرده نیستم. نه هستم. نه نیسم. نیستم نیستم. عه.میدونی یک چیز بدی که در رابطه با این فشار امتحانا و این صحبتا هست اینه که کمتر میتونی وقت کنی که با انرژی های کیهانی در ارتباط باشی. ینی سعی میکنم که متوجهشون باشم ولی باید تلاشمو متمرکز تر کنم. مثلا باید ببینم مهسا کی کتابمو پس میاره که تمریناشو بنویسم و انجام بدم. فی الواع انقده بدم میاد ازم کتاب امانت میگیرن پس نمیارن:((( خیلی دلم میشکنه. باید بهشون یادآوری کنم.انگشتامه که مینویسه و این کاملا نهایتش نخاعی باشه. مطمینم سیگنالی از بالاتر دریافت نمیکنه. زیبا ست.
  • bee
  • ۰
  • ۰
فی الواقع فردا امتحان دارم و نمیدونم چرا هر چی به امتحان نزدیک میشم درسم کمتر میاد.
  • bee
  • ۰
  • ۰

"'#

جددی خاک تو سرم با اینایی که روشون کراش داشتم. الان میبینم یکی از یکی تباه ترن و واقعا خوب شد که نشد-____-چقد آخه تباه بودم من که از اینا خوشم میومد:'/
  • bee
  • ۰
  • ۰

هعی

موجودی هستم که لحظه به لحظه نظرش عوض میشه:))) ادامه دارد یادم نمیاد اون موقه چی میخواستم بنویسم. ولی خب میدونی ، هر اتفاقی به وقتش میوفته. شاید نباید الکی خودتو سرزنش کنی که کوتاهی از من بوده.مثلا این که نیکو راهشو پیدا کرده و واقعا هم براش خوشحالم شاید بخاطر عزمیه که بیشتر از من داره و واقعا دنیا هم راهشو جلوی پاش گزاشت. میدونی بنظرم فعلا درساتو بخون و نرم نرم کاراتو بکن. تا ببین چی میشه. میدونی دقیقا دارم به حرفایی عمل میکنم که خودم به شاگردای کنکوریم میگم؟! بله. دیگه این که امروز هیچی نخوندم و یکم دلخورم و راستی این که امروز فهمیدم چقد دخترای بدجنس توی دانشگاهمون داریم ک همش دارن از الکی در مورد این و اون حرف میزنن و واقعا بهتره که با هیجکس صحبت نکنم و هیچی با هیچکی نگم و اثن ساکت ساکت باشم. واقعا بعضیا خیلی پلیدن خیلی‌. خیلی هم حسودن. خرشونم ک از پل بگذره ازت بد میگن در حالی که تو بودی ک از خودت زدی و بهشون کمک کردی. خب تصمیم گرفتم رابطه مو باهاشون کم کنم و بیشتر تنها یا نهایتا با یکی دو نفر راحت باشم. میدونی این صداقت لعنتیم کار دستم داده. واقعن دو رو بودن و این ک خودتو اونی نشون بدی که نیستی و چیزی رو بیان کنی ک حس واقعیت نیست واقعا برام سخته و حتی نشدنیه و بخاطر این باید با بقیه کمتر حرف بزنم که بعدش مث امروز اعصابم خورد نشه.خوابم میاد چرا نمیخوابم. فردا باز با قزوینی کلاس داریم و برا کوییزش نخوندم‌ ولی خب عب نداره. هعی.
  • bee
  • ۰
  • ۰

عصر یکشنبه

فی الواقع به روشای بدون درد مردن که سوساید هم به نظر نیاد فکر میکنم. خیلی مزمن بهش فکر میکنم.
  • bee