ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

Thinking I really need to write this article. He seemed so familiar and pretty to me. looked like the father of my daughter. looked like someone who I wanted to make morning eggs for. like someone, I would love to double my post-workout meal for him. like someone who would drive me home after my first residency shift. now all is gone, I want him to be just a stranger. it's for the best. all is not what I want if I don't feel loved and wanted. someone would. me.

.

کراپ تاپ نارنجی خوشگله رو پوشیدم و یه آرایش خیلی ملوس کردم،بعد اینطوریم که تو تایم افم میرم جلوی اینه دستشویی اینحا با بازوهام فیگور میگیرم و میگم ماشالاااااا و خوشحال و شارژ برمیگردم سر کار :)))))

.

توی حیاط دانشکده نشستم. هوا خیلی خوبه و مقاله امو مینویسم. دلم میخواست که صداشو بشنوم ولی آی ونت. حذف کردن شماره تلفنش فایده ای نداره چون حفظم. چیز ها بهتر میشه. گرسنه ام و میخوام به همین زودی (ساعت 6) برگردم خوابگاه که غذا بخورم و سر راه باید شیر و موز بخرم. 

.

همه کار هامو درست انجام دادم. غذا خوردم. صبحانه فردا رو حاضر کردم. سریال میبینم و احساس میکنم نیاز دارم قیافه اش رو تصور کنم چون ممکنه یادم بره. موهاش قشنگ بود و جشم هاش. اون شبی که رفته بودیم با نیکو و دوستش کافه باد میومد و عطرش رو میاورد سمت من و گریه ام میگرفت مثل الان. فکر نکنم بتونم کسی رو دیگه دوست داشته باشم و اگه هم این اتفاق بیوفته تهوع آوره چون دوست داشتن دیگه معنی ای نخواهد داشت.

.

آره قشنگ بود، ولی یادم میاد که وقتی باهاش حرف میزدم احساس میکردم دارم به یک زبان دیگه صحبت میکنم. شنیده نمیشدم. احساساتم درک نمیشد. فهمیده نمیشدم. مدام و مدام. اصلا شنیده نمیشدم. حرفام هیچ معنی ای نداشت. انگار دو تا گونه متفاوت بودیم. من حق هیچی نداشتم. حق ناراحت شدن. حق اعتراض. حق نظر دادن. این که دنیا رو متفاوت میدیدیم و انگار دید من مسخره و اشتباه بود. فقط در مورد چیز هایی میتونستم ارتباط برقرار کنم که جسم بودن. که دیده میشدن. احساسات من اشتباه و بی ارزش بودن و باید یاد میگرفتم هیچ حسی نداشته باشم تا ناراحتش نکنم.

.

فراموش کردن اتفاقات بدی که به خاطر نابلدی خودم برام افتاد، سکوت، آرامش و خوشحالی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۲۳
bee

درمورد خستگی. سردرد. برای آخرین بار سفت بغلش کردن. در مورد بینجینگ بی فایده. بوی گند سیگاری که هنوز از نفس هام میاد. گریه کردن موقع رانندگی و چشمات که دیگه هیجی نمیبینه. در مورد آزمایش هایی که در نیاوردم. در مورد جواب سوالای امتحانی که میدونستم ولی ننوشتم. استاکر مزخرفی که زندگی مو خراب کرد. خودم که تبدیل به اون آشغال شدم. در مورد همه و لیترالی همه که از مشهد رفتن و فقط من موندم. قرص برنج توی قفسه توی کلاس. آیس کافی. چای. نیکو.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۴۶
bee

برام مهم بود که حتما پتی بورشو از شعبه اصلیش بگیرم که مزه اش بد نباشه. کلی مدت توی کمد نگهش داشتم. دیروز بازش کردم و هر روز ازش یکمی میریزم توی اوتمیل. توی اوتمیل‌.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۰۹
bee

هنوز پریود نشدم. ولی خیلی اذیت نمیکنه. ینی دردش خیلی نیست. یکم گریه ای شدم ولی ایتس اوکی. امروز استاد خیلی زودتر اومد ویزیت و من دیر اومده بودم و مریض ندیدم. تا اخر هم ندیدم. یه گوشه وایستادم و اون دو تا مریضی که استاد اون اول غیرمنتظره اومد و ویزیتش تموم شد رو نوت الکی پست ویزیت گذاشتم. بعدش دکتر ص کنفرانس داشت که خیلی خوب بود. دوست دارم که اینقد جدی میگیره. حدود ساعت 10 کارمون تموم شد و چقد دلم میخواست برم باشگاه ولی نرفتم چون 12 وقت مشاوره داشتم. پیش اسما رفتم عدالتیان. خیلی اونجا عوض شده بود و خوشحالم چون خاطرات آزاردهنده ای از اونجا با علی داشتم که دیگه اونجا وجود نداره. با اسما صحبت کردیم و خوراکی خوردیم. دیگه واقعا به خوراکی های شیرین تمایل ندارم و خیلی خوبه. تو پارکینگ پرستار پارک کردم و اومدم بیرون و همینجوری که یکم به سمت جایی که تصور میکردم عارف باشه (و نبود) میرفتم زنگ زدم مطب تا آدرس دقیق رو بپرسم. وقتی صحبت میکردم وایستادم و متوجه شدم اونجایی که باید باشم دقیقا کنارمه و جالب بود. بعدش غذامو از سلف گرفتم و رفتم باشگاه. یه دختر جدید اونجا بود که از نگاهش حسادت پاش میکرد. من کمتر متوجه این چیز ها میشم ولی این خیلی ضایع بود. واقعا محیط باشگاه های زنانه سمیه. مربی اونجا آرزو خیلی هیکلش خوبه. خوب که چه عرض کنم عالی! ولی خیلی درشته ظرافت نداره و عضله هاش بزرگه چون خیلی همه مکمل های موجود رو مصرف میکنه امااااا زورش از من کمتره ! یه تمرینی رو بین ست باهاش داشتم میزدم و از اون سنگین تر میزدم و خیلی حس بدی ب

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۵۳
bee

میگن بهترین راه برای فراموش کردن به مرد یه دونه دیگه اشه. ولی واقعا به نظرم همه زشتن. یا خنگن یا قدشون از من کوتاه تره یا من خیلی ازشون بهترم یا قضد مهاجرت ندارن یا میخوان برن اروپا. پس مجبورم با خودم این کارو انجام بدم. یه بخشی از مقاله ام رو نوشتم. درس خوندم. خیلی بهتر از قبل ورک اوت میکنم و تایم زیادی برای خرید کردن، غذای خوب درست کردن و غذا خوردن میزارم و به نظرم واقعا تاثیر غذا از همه ورک اوت های که تا الان میکردم بهتره. یه سری برنامه دیگه هم داشتم که احتمالا گفتنش باعث میشه انجامش ندم ولی خب. پی ام اسم شدید! و گذاشتم پریود بشم و دو سه روز اولش بگذره بعد. چرا پریود نمیشم؟!!!!! حداقل برام مهم نیست!:)

پ.ن. چیزی رو از اینجا پاک نمیکنم. هر چی باشه بخشی از گذشته است.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
bee

میخوام چیزا رو با علی درست کنم. دوستش دارم خیلی زیاد و میخوام که کنارم باشه. برام ارزش داره.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۰۵
bee

دیگه ادامه ای نمیبینم. همه چیز تموم شد. منم هم. قویا تمایل به خودکشی دارم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۱۰
bee

وای که چقدر دلم میخواد بنویسم و چقدر وقت ندارم. خلاصه: اگر بخوام حودم رو توصیف کنم میتونم بگم فقط: خراب رفاقت

و چقدر که الان تهوع دارم از این خصوصیت ام!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۱۸
bee

دو روز کامل میشه با علی صحبت نکردم. قبلا خیلی برام سخت تر بود. حالا دیگه راحت شده. اینقدر که قهر کردیم. اینقدر که این اتفاق رخ داده. میتونم به جرئت بگم دلیل ۹۰ درصد ناراحت شدن هام ازش این بود که حس میکردم منو جدی نمیگیره و جایی توی زندگیش ندارم. این که مشتاق نبود با من بیشتر باشه. بیشتر بخواد توی زندگیش باشم. من همیشه گفتم و میگم که ازدواج کردن هیچ معنی ای واسم نداره ولی توی این کشور تو از یه حدی بیشتر نمیتونی کنار کسی باشی اگه ازدواج نکرده باشین. بجز این، اینطوری میتونست نشون بده که دوست داره همیشهِ همیشه کنار من باشه. ولی اینقد تعلل می‌کرد که انگار اصلا نمی‌خواست. واقعا قلبم و به درد می‌آورد. چرا بقیه دخترا اینقدر خواستگار های پیگیر دارن ولی مال من هیچ عجله ای نداره؟ مگه من چیم کمتره؟ میدونم منم اگه میخواستم میتونستم با کسای دیگه ای این رو داشته باشم ولی چرا علی نخواست پیگیری کنه؟ چرا هیچ عجله ای نداشت؟ چرا من باید همش هلش میدادم؟

چرا با من چیزارو حساب کتاب می‌کرد و با خودش میگفت اگه من پس‌فردا فلان کنم فلان میشه؟ مگه نباید میخواست هر شرایط سختی رو بپذیره تا من کنارش باشم؟ چرا بقیه دختر ها میتونن شرایط سخت بزارن ولی من نه؟ چرا زید من باید با من منطقی رفتار کنه؟ من که هر کاری کردم. شاید نباید هر کاری میکردم. شاید باید از اول سلیطه می بودم. شاید چون خیلی مهربون بودم. ولی من این هستم. نمیتونم چیزدیگه ای باشم. نمی‌خوام با علی سیاست بازی کنم. هر وقت هر حسی داشتم مثل یه بچه دو ساله بروزش دادم و خودش هم اینو نمی‌خواست. میخواست وقتی از چیزی ناراحت شدم باهاش ناراحتی مو مطرح نکنم چون چرا میخوای وقتی ناراحتی منم ناراحت کنی؟ درسته میگفت که از ناراحتی من ناراحت میشه و واقعا هم راست میگفت، ولی چرا بعضی موقع ها اینجوری میگفت؟

دلم براش تنگ شده. حتی دفعه قبل که دیدمش و اعصابمو خورد کرد و به همدیگه فحش دادیم به نظرم دیگه شبیه علیِ قدیما نبود. ناراحت شدم که با من منطقی رفتار میکنه. احساس کردم قدرم دونسته نمیشه. احساس کردم میتونستم جایی باشم که بیشتر دوست داشته بشم. علی هم خیلی دوستم داره ولی بلد نیست چطوری باید رفتار کنه. انگار توی سربازخانه بزرگ شده. اگه چند تا دوستِ دختر داشت بد نبود ولی من حسودی میکردم. داشتم میگفتم. وقتی وسط دعوا بهش نگاه کردم تا ببینم اون کیه؟ دیگه علیِ سابق رو ندیدم. دیگه خرسی من نبود. دیگه به نظرم حتی قشنگ هم نبود. دلم واسه علی قدیم خودم تنگ شد. واسه اونی که چشم هاش بار اول به نظرم خاکستری اومد. الان که اینو نوشتم گریه ام گرفت. روبروی من توی استیشن داخلی ۲ قائم وایستاده بود و ماسک آن ۹۵ زده بود و یه چیزی گفت که یادم نیست و خندید. به نظرم جشم هاش خاکستری اومد و گفتم چه قشنگ. 

من اون اوایل به هیچی فکر نمیکردم. حتی وقتی باهاش دیت رفتم تا ۶ ماه اول هیج هدفی نداشتم و فقط میرفتم چون دلم میخواست. ولی اون گفت دلیلش از ادامه دادن با من از دیت اول یه چیزی بوده که کاملا مادی بود. من حتی یادم نبود همچین چیزی گفته باشم. به نظرم جهان بینی مون فرق داره. من میتونستم با کسی که بیشتر شبیه من فکر کنه راحت تر زندگی کنم. ولی خب اون دیگه علی نیست. نمیدونم شاید یه روزی اینکارو کردم. Who can say where the road goes 

Only time

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۵۹
bee

شب قبلش کشیک خیلی سنگینی داده بودم. نه چون که مریض خیلی عجیب زیاد بود و اینا، چون از اولش حالم بد بود. اعصابم خراب بود. هر کی باهام حرف میزد پاچه شو میگرفتم. دوستام چند بار ازم پرسیدن خوبی؟ دکتر ق مهربون گفت چرا عصبانی ای؟ موقع اومدن غذا سفارش دادم به مقصد بیمارستان و غذام زودتر از من رسید. پشت فرمون بودم هی زنگ میزد. راهمو عوض کردم که ازش زودتر بگیرم. گفت میزاره نگهبانی و رفت. من موندم و ترافیک وحشتناک اون سمت. پارکینگ اشتباهی ای رفتم. اعصابم از اول خراب بود. دختره رازقی هم هی میخواست بپیچونه و باهاش دعوا گرفتم. صبح مریضارو تقسیم کردیم به همه دو تا مریض رسید به من یکی. رفتم بالا سرش مدارکشو خوندم با پسرش صحبت کردم. خیلی بدحال بود ایکتر و اسیت و یه دلیریوم مانندی. دیدم 62 سالشه گفتم چقد جوونه! و چقد خراب شده! از دلم گذشت که مرد ها یه دفعه بدحال و افتاده میشن. تو مغزم یه سایه ای از نفس تنگی های همیشگی بابا گذشت و گفتم چقد من بدم که هیج وقت کار خاصی واسش نکردم. داشتم میخوندم. رزیدنت ها اومدن بالا سرش و اونا هم میخواستن بشناسن مریضو. گفتم ایول فقط گوش کنم. با پسرش که صحبت کرده بودم گفتم از کی میدونین سرطان داره؟ گفت یواش تر، خودش نمیدونه. رزیدنت که اومد ازش پرسید چند وقته فهمیدین به جاهای دیگه زده؟ با اشاره گفت خودش خبر نداره. رزیدنت گفت مرسی که گفتی. مریض چیزای نامقهومی میگفت. هی میگفت تشنمه. یه بار داد زد: چایی میخوام. توی دلم گفتم منم میخوام. وقتی با استاد اومدیم بالای سرش یه قابی دیدم که یه لحظه دلم یه جوری شد. گفتم باید از این صحنهخ عکس بگیرم. بعدش دیدم نه خب از قیافه ساتاد که نمیشه عکس گرف. استاد رو به ما با لحن بی تفاوتی داشت صحبت میکرد و کله و گردن مریض از پشت سرش دیده میشد. گردنش و بلند کرده بود و ابروهاش توی هم بود. چشم های زردش با نگرانی و ترس تاثیر گذاری به من نگاه میکرد. انگار از حرف های ما سر دراورده بود که قراره چه اتفاقی بیوفته. سر راند طولانی بودیم و از ایستادن خسته شده بودم. توی دلم گفتم خیلی بدجنسن که نمیزارن سر راند ها بشینیم. تصور کردم برم توی اتاق کار یه پتاسیم وردارم و به خودم بزنم. روی دستم هم با خودکار بنویسم: آخه خسته شدم چرا نمیشه سر راند نشست؟ زیرش هم مهر بزنم. پرستار از در اتاق اومد و گفت مریض تخت 14 بد حال شده. با رزیدنت رفتیم بالای سرش. وضعیت سی پی آر تو این بیمارستان ها وحشتناکه. خواهر و مادر ماساژ بدون توقف قفسه سینه. ینی افتضاحه. مشخص بود که اکسپایری عه. یهو یادم اومد که چایی میخواست. گریه ام گرفت. فاطمه منو دید و گفت خوبی؟ گفتم اره. رفتم توی سالن یکم گریه کردم. نمیدونم چرا. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۴۳
bee