ناهموار

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

شب شنبه

فی الواقع هیچکودوم از کاراییو ک باید میکردم نکردم و به هیچکودوم از قولایی که به خودم دادم عمل نکردم و از اینجا متنفرم و اصلا دلم میخواد بمیرم و انقد اعصابم از همه چی خورده که اثن تمایلی ندارن به این اهمیت بدم که بقیه در موردم چی فکر میکنن که فلان کارو کردم یا فلان کارو نکردم یا هر چیز دیگه. ای کاش میشد که همه چیز اینطوری نبود. و ای کاش میشد یا ازین جا برم یا که اثن انصراف بدم ولی هیچکودومش نمیشه. اولی میشه منتها. فقط از این زندگی یه پوسته توخالی برام مونده که دلم میخواد بندازمش دور. واقعا این زندگی ای نیست که لایقش باشیم... جدی نمیشه اینجوری باید فکری به حال خویش کنم گسسته شدم
  • bee
  • ۰
  • ۰

-

"حقیقتا" حالم بده
  • bee
  • ۰
  • ۰

-':

کاش میتونستم بیان کنم که چقدر غمگینم چقدر چقدر چقدر...
  • bee
  • ۰
  • ۰

شب پنج شنبه

یه چیزی خیلی خیلی نگرانم کرده و فک میکنم ممکنه سرطان گرفته باشم ولی امیدوارم یه التهاب ساده باشه و همه چی با چنتا انتی بیوتیک و این چیزا به خوبی تموم بشه. میدونم باید این ترسمو بزارم کنار و شنبه برم دکتر. قول قول میدم شنبه برم حتی با این که خیلی میترسم. میدونی انسان گاهی وقتا میگه به راحتی میگذره از این زندگی اما وقتی که ببینه ممکنه اون زندگی ازش گرفته بشه یه ترس عمیقی وجودش رو میگیره. شایدم این ترس نیست و یه چیزی مثل حسرته. ولی خب دلم نمیخواد این طوری و توی این زمان و مکان بمیرم.
  • bee
  • ۰
  • ۰

^___^

همینطوری رابطه م با میدان داره هی بیشتر و بیشتر میشه و دلشادم:') تازه یکشنبه بود کی بود، رفتم کتابفروشی و سه تا کتاب گودو گرفتم؛ در ستایش بطالت-سقوط-هنر رنجاندن هعی میدونی چیه؛ دارم به رشتم علاقه مند میشم و این زیباست.
  • bee
  • ۰
  • ۰
خب توسط این دختره زینب رشید ابیوز شدم و نشستم سر کلاس فارمای سال بالاییامون. صرفا به عنوان سیاهی لشکر. میدونی یه چیزی کلا اذیتم میکنه که نمیگم چی. میخوام یه چیزی به پانکراسم باشه و سعی هم میکنم ها ولی خب نمیتونم حقیقتا اینو به پانکراسم بگیرم. ینی آدم میخواد که نظر بقیه براش مهم نباشه و به نظر افرادی که از نظرش اوسکولن و سطح فکر پایینی دارن اهمیت نده اما خب در حقیقت نمیتونه میدونی چرا؟ چون در حقیقت اونارو در درونش نشکسته.
  • bee
  • ۰
  • ۰

یکشنبه اوایل شب

خیلی زیاد تمایل به نوشتن دارم ولی مغز پر استرسم نگرانه و بهم اجازه نمیده. فی الواقع مدام تو گوشم میخونه وقت نیست نیست. فردا مینویسم. پی نوشت: جدا دیگه برنمیتابم اینجا رو.
  • bee
  • ۰
  • ۰

شنبه صبح

خب یادداشتمو با این شروع میکنم. هعی.میدونی امروز صب خسته ولی باامید بیدار شدم و برای همین روز خوبیه به نظرم. خستگی شاید یکم آدمو خمار کنه ولی همزمان مست مکنه. نمیدونم من اینقد ادم نردی م یا این که شاید دارم درست فکر میکنم. کلا درست و غلط از منظر ادمای مختلف و دیدی که به زندگی و دنیا دارن فرق میکنه برای همین من خودم خودمو قبول دارم و از نظرم خوبه. اره من روزاییو ک توش خسته میشم دوست دارم. میدونی یه جور خودازاری باحاله. دیگه این که موبایلمو جا گزاشتم و دارم الان از کامئیوتر سایت تایئ میکنم که صدای کیبوردش داره به طرز ازاردهنده ای توی فضا طنین انداز میشه. میدونی چیه یه چیزی فکرمو مشغول کرده که خودمم نمیدونم چیه. یه مشکلایی که توی گذشته برام حل نشده و هنوز شاید انقدر بهش بی تفاوت شدم و ظاهرا فراموش شده که ازش فقط یه سیاهی مونده که قابل تشخیص نیست که این سیاهی از کجا اومده ولی هست و فقط احساسش باهامه. میدونی یه تلاشایی که به نظرم حقیقتا با این که به نتیجه نرسید نتیجه به همراه داشت اما گویا همون نمتیجه ظاهری هنوز توی دلم مونده و هیچ وقت نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم تا بتونم جبران کنم. شاید برای همینه که با دیدن محسن ص عصبانی میشم توی دلم چون دو تا از مهمترین تلاشایی که تو زندگیم کردم و نشد رو اون هم گکرده و خیلی هم خوب شده. به خودم میگم این شکستام داره زنجیره وار میشه و هر کودومش به قبلی وابسته ست. همون طوری که اگه قبلی میشد اینم میشد. ولی میدونی چیه؟ باید این دور باطلو شکست. نمیدونم از کجا.نه.میدونم دقیقا از کجا. دقیقا میدونم. خیلی هم خوب میدونم.
  • bee
  • ۰
  • ۰
عصر جمعه‌ست و نیم ساعت پیش ناهار قرمه سبزی اینترلوکین۶ پز خوردم و دارم تو یه مسیر بی نهایت خلوت که خبر از هیچ انسانی توش نیست و فقط کلاغ هست و گربه و پاییز دارم میرم سمت دانشکده منتها کلاس ندارم، با مامان حرف زدم و دارم سیاوش قمیشی گوش میدم:)) پی نوشت: وای تموم پادکستایی که از هوشنگ ابتهاج دارم فوق العادن !!!!! دارم فک میکنم کی برم پاتوقم و یه کم به شخص خودم واسه ارتباط خالص با میدان اهمیت بدم و بکشم بیرون ازین تلاشا و ایده ال گرایی .
  • bee
  • ۰
  • ۰

.

کاش من بمیرم براش ای کاش من اینطوری شده بودم چرا همه بلا ها سر آدم خوبا میاد
  • bee