یه کاربری توی توییتر نوشته بود که اطرافیانت اگه دوستات باشن تو رو با همه زخم ها و دردات دوست دارن. من از وقتی که این مشکلات برام پیش اومد، داعما داشتم خودم رو جلوی دوستام سانسور میکردم و هی میگفتم نکنه دارم با حرفام اذیتشون میکنم؟ نکنه خسته شدن؟ نکنه فکر میکنن احمقم؟ تا جایی که الان، دیگه راجع به اون مساعل با کسی صحبت نمیکنم. گاهی نیکو خودش میپرسید ولی دیگه اونم اگه چیز جدیدی بگم میگه چرا بلاکش نمیکنی؟ جمله اش که: از ذهنت و از موبایلت بلاکش کن! یادم نمیره. یا فاطمه وقتی که با هم داشتیم توی ماشین نزدیک خونه علی شون غذا میخوردیم بهم گفت: دیگه کات کردن همینه دیگه! باید باهاش روبرو بشی! چندین و چند بار همینو گفته. اون دفعه نتونستم تحمل کنم و گفتم: میدونی توی ذهن من هنوز تموم نشده و نمیخوام یه عامل بیرونی که تو باشه بخواد به من دیکته کنه که چیکار کن یا این که بخواد به من بگه چیزا برای تو چه طوریه. اونجا چیزی نگفت و از اونجا به بعد هم راجع بهش صحبتی نکرد. اما عوضش، وقتی بنا به دلایلی مجبور شدم با سینا برم بیرون، بهم گفت اره پسر خوبیه ها اگه بگیره حتما نگهش دار! آخه دختر! من کی هدفم ازدواج کردن بوده؟! کی هدفم توی رابطه بودن بوده؟ اگه به خاطر با علی نبودن ناراحتم فقط به خاطر همون ناراحتم، نه به خاطر این که دیگه نری کنارم نیست. چرا فکر میکنی آدم ها سیب زمینی ان و با همدیگه جایگزین میشن؟ قلبم رو شکست. دلم میخواد یه مدتی ازش دور باشم. مخصوصا که فکر میکنه چون داره ازدواج میکنه پس روی شاخ آشنایی با قوانین روابط در جهان هستی نشسته و میتونه تشخیص بده چی درسته و چی غلط و ادوایس بده. محدثه وقتی فهمید که هنوز با علی تنش دارم بهم توپید و گفت: تو داری تلاشتو میکنی ولی وقتی اون نمیخواد این رابطه درست بشه ولللل کن!