ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

چند روز بود دندونم درد میکرد. متوجه بودم یه چیزیه مربوط به لثه ام و یه زخمی روی اون زده. از اون جایی که دو سه باز دیگه هم دندون دردم به خاطر زخم های دهانی بود که خودم متوجه اشون نشده بودم و وقتی رفتم دندون پزشکی دندون پزشکم کاری برام نکرد، این دفعه هم به رسم همیشه گذاشتم که اون زخمه خوب بشه و دردم هم از بین بره. ولی دیدم زخم اش داره از وسط فرورفته میشه و انگار نکروز ی چیزیه.  قبلا هم همچین زخمی داشتم و آخرش لثه اش خوب تشکیل نشده بود و الان یه میلی متر خالیه. از یکی از دوستای زهرا که دندون میخونه پرسیدم و گفت خیلی مهمه باید حتما مراجعه کنی و احتمالا nug باشه. سرچ کردم و دیدم از لحاظ بروز موقع استرس، راجعه بودن و شکل اش و اینا همه اش میخوره. چند وقت قبل به خاطر این که اول علی بهم پیشنهاد داد بیا با خانواده ها مطرح کنیم که میخوایم با هم باشیم رو و بعدش قضیه این که در آینده شاید بچه بخوایم و اینا! استرس های ماژوری بودن برام. یه روز هم خودم ناخواسته چیزی گفتم که خیلی نارحت شد و دو روز از دستم نارحت موند و اون هم خیلی بهم  استرس داد. درس ها هم مونده، مقاله ننوشته دارم، و خیلی چیزا. ولی تو این بازه چند ماهه استرس های خیلی زیادم مربوط به رابطه ام بوده. نمیدونم خوبه یا بد اما میدونم تمرکز ام رو از خودم منحرف کرده. امروز علی رفته با دوستاش بیرون شهر. مامان دیشب بهم زنگ زده بود و من بهشون زنگ نزده بودم. امروز زدم. قضیه زخم و اینارو گفتم و طفلی ترسید و گفت به بابات هم بگو من نمیتونم مثل تو توضیح بدم. مامان همین که شنید همچین چیزی شده گفت: به خاطر اون قرصهای لعنتی که میخوردی نیست؟! فکر کنم قراره تا سال های سال هر مریضی ای که بگیرم به اون جند تا دونه راکوتان ربط بده‌. من جوش های صورتم برام مهمه خیلی ام مهمه. الان واقعا حس بهتری دارم که صورتم صافه و حتی اگه لازم باشه بازم راکوتان میخورم.

گفتم یعنی چی که همه چیز رو به هم ربط میدین؟

گوشی رو داد دست بابام و قرار بود بهشون بگم که چون حوصله نداشتم و اونقد مساله مهمی به نظرم نبود با شوخی و خنده براشون گفتم که آره برای استرسه و نگران نباشین‌. گفت: به خاطر زمینه فلان ات عه که استرس ات زیاده :|

و بله مساله ای که برای خودم از اول اونقد مهم نبود، رو پدر و مادرم به بدترین شکل ممکن برام تعبیر کردن. سعی کردن دنبال مقصر بگردن و اون مقصر رو خودم کردن و تبریک میگم بهشون! حالا حس بهتری دارن که تقصیر زمینه روانی و دارو هایی که دو ماه پیش برای آکنه میخوردمه. الان میتونن با خوشحالی مدال والدین بی تقصیر رو به گردن بندازن در حالی که کسی چیزی بهشون نگفته بود‌. حالا استرسم صد برابر شد و دارم یک ساعت و نیمه هق هق گریه میکنم. جعبه دستمال کاغذی رو بغل کردم و در حالی که از صبح هیچی نخوردم د فقط دو بار دکمه چای ساز رو زدم سعی میکنم خودم رو بلند کنم که برم چای کیسه ای بزارم توی لیوان. کلی هم سرچ کردم و دیدم که این مریضی رو باید با دبریدمان لثه درمان کنن و مثل ابر بهار دارم گریه میکنم چون میترسم از دبرید شدن لثه ام. اگه از علی بخوام حتما باهام میاد ولی نمیخوام با شکل زشت توی دندون پزشکی منو ببینه. اما خب مهم نیست.   

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۰:۵۲
bee

زارعی تاثیر زیادی توی زندگی من داشت. وقتی که از نظر درسی لیترالی هیچی حالیم نمیشد ازش الگو گرفتم و شروع کردم بدون این که فکر کنم کجا ایستادم و چه چیز هایی هستم و نیستم و نبودم. آرامشی که داشت توی همه چیز، اون عذاب وجدان نداشتنش، همه اش قشنگ و الهام بخش بود. این که وسط عبارت های نمازش نفس میکشید فقط توی نمازش نبود، وقتی تست فیزیک میزد هم وسط اش نفس میکشید و انگار از یواش پیش رفتن واهمه ای نداشت. متمرکز بودن رو ازش یاد گرفتم. شاید یادم رفته باشه اما میدونم و میتونم به خاطر بیارم. که حسی که نداشت، عجله بود، عذاب وجدان و حس عقب موندن بود. و چیزی که بود امید بود امید به این که درست میشه و از پسش بر میایم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۲:۵۲
bee

آرایش برنزه کردم و خط چشم مشکی کشیدم، لباس های از سر تا پا مشکی پوشیده ام و منتظر اسنپ ایستادم. تو هیچ دینی اینقد داف نشده بودم. به آقای نگهبان خوابگاه که دارد توی اتاقک اش نماز می‌خواند نگاه میکنم و زیر لب میگویم: کسکش. هوا هنوز کاملا تاریک نشده، اواخر تابستونه و علی امروز جشن فارغ تحصیلی اش است و از صبح با من صحبت نکرده. شب هم کشیکه. دیشب تا ویر وقت بیدار بودم و روی پایان نامه اش کار کردم، صبح هم زود بیدار شدم و تمومش کردم. شنبه امتحان رادیولوژی دارم و خیلی آماده نیستم. از ۲۲ جزوه فقط ۲۰ تاش مانده.

.

این ها رو وقتی منتظر بودم ماشین بیاد برم پیش زهرا ساینا نوشتم. قرار بود بریم با هم دور هم بشینیم و کلی داستان سر هم کرده بودن که من رو بکشونن برام تولد بگیرن :(

من واقعا انتظارشو نداشتم و سورپرایز شدم. خیلی قشنگ بود که اینقد حواسشون بهم بود، منی که شاید خیلی موقع ها یه حالتی خودم رو ازشون جدا بگیرم (البته دوتاشون خیلی دوست دارم، اما یه کارایی میکنن که حس حماقت بهم دست میده). اما ساینا گفت: ناامید شده بودی که برات تولد بگیریم؟ فک کردی تو برا دوتامون گرفتی ما برات نمیگیریم؟ ولی من واقعا وقتی برای اونا تولد گرفتیم انتظار نداشتم اونا هم برای من بگیرن. اصلا اینطوری نبود و اگه اینو نمی‌گفت به نظرم حس بهتری به کل قضیه داشتم چون اصلا به ذهنم هم این خطور نمی‌کرد. یه حالتی که انگار ما وظیفه داشتیم این تولد رو برات بگیریم. که اصلا همچین چیزی مطرح نبود ... ینی حداقل من انتظار نداشتم. کادو های قشنگی ام بهم دادن؛ مخصوصا از مجله زنان امروز اش خیلی محظوظ شدم *_*

.

درباره امتحان رادیو که در اون لحظه نگرانش بودم هم، از ۳۲ سوال، فقط ۴ سوال نمونه سوالی نبود :)و مثل همیشه الکی نگران بودم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۹
bee

توییتر را پاک کردم که هر چیز کوچیک و بزرگی بخوام بنویسم سریع رجوع کنم به اینجا. چند وقت پیش با یگانه و یک دوست مشترک پسر مان بیرون رفتیم. اون هم دوستش رو آورده بود. در حد نیم ساعت گشتیم و بقیه اش را ۳ تایی بودیم. از رفتار پسر دومی اصلا خوشم نمیومد. خیلی صحبت هاش فکر نشده و خام بود و به نظر کسی که میشنیدش به نظرم توجهی نمیکرد. همون شب بهم توی اینستا ریکوست داد و منم قبول کردم. میدونی خیلی وقت بود که هیچ کس رو توی اینستا قبول نمیکردم. شروع این  کار زشت قبول کردن همه از اونجایی بود که فالووینگ و فالور های علی رو دیدم که پر دختر بود :ـ/ و عین حسود ها منم شروع کردم به قبول کردن ریکوست های پسر و حتی بک دادن بهشون که از علی کم نیارم :/ من میدونم که برای علی خیلی خوبم و کسی نمیتونه مثل ما ترکیب خوبی باشه و علی هم هیچ وقت به این قضیه اصلا فکر هم نمیکنه و حتی اگه بکنه دلیلی برای این رفتار من وجود نداره و اصلا نگرانی های این مدلی کاملا  بی جهته چون همواره پارتنر آدم میتونه خیانت کنه و هیچ راهی برای پیش گیری ازش وجود نداره و تنها راهش اعتماد کردنه ولی خب حسودم دیگه:/

بعد اون بنده خدا اومد دایرکت و صحبت صحبت و از من بی تفاوتی و فقط فیو کردن. بعد گفت که بیا دوتایی بریم بیرون و من نمیدونستم بهش بگم که دوست پسر دارم یا نه؟ چون اگه میگفتم میگفت که حالا کی منظورش دیت بود و تو چقد هولی و کلا به قول یگانه قضیه رو چپه نشون میداد. به علی هم چیزی نگفتم که یه وقت حس نگرانی و ناامنی نکنه. الان امروز دوباره توی تلگرم برام یه کلیپ درست کرده و فرستاده (چقد زحمت کشیده :/) و تولدم (را که الان نیست) تبریک گفته. ازش تشکر کردم. حالا منتظرم دوباره چیزی بگه تا اگرسیو بهش بگم که با کسی هستم. اشکال نداره اگه قضیه رو چپه نشون بده. احساس میکنم حتی باید از اول بهش میگفتم که این همه روز توی ذهنش نمی بودم و حتی شاید تا همین جا هم کار بدی در حق رابطه ام با علی کردم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۲
bee

بچه دوست داره، من ندارم. اصلا ندارم. هیچ وقت دلم نمیخواد بچه داشته باشم. حدود 4 ماه قبل گفت؛‌ ینی هیچوقت دلت نمیخواد؟ دارم فکر میکنم اگه من یه موقعی خواستم و تو نخواستی چه خاکی باید توی سرم کنم؟ گفتم:‌ نمیدونم. میگن آدم توی یه سنی دلش میخواد. شاید یه روزی منم بخوام. خوشحال شد که احتمالش صفر صفر نیست. ولی من از این نظر گفتم احتمالش هست که آدمیزاده دیگه، احتمالش رو میده که یه روزی توی زندگیش دلش بخواد حماقت کنه. این علاقه اش به بچه چیزیه که ازش متنفرم. حتی گاهی تصور میکنم یه روزی ممکنه وسط سکس کاندوم رو دربیاره و فکر میکنم چرا الان رهاش نمیکنی که یه همچین احتمالی مطرح نباشه؟ 

میدونم فکر مسمومیه ولی آدمه دیگه. از آدمی که نصف شب برای عزیزانش که سالم خوابیدن مراسم ختم میگیره و گریه میکنه چه انتظاری میشه داشت؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۹
bee

حسین فیلمبازه. خیلی وقت پیش (فکر کنم زمانی که فیزیوپات بود) یک لیست از فیلم هایی بهم گفت که ارزش دیدن داره. دونه دونه ایش که دیدم ارزش دیدن داشتند. سینما پارادیزو رو دیدم. البته دو ساعتش رو چند روز قبل و یک ساعتش رو امشب دیدم. یه جاییش بود که مادر تودو وقتی که پیر شده بود و برگشته بود شهرشون بهش گفت: وقتی که نوجوون بودی و شب ها دیر برمیگشتی خونه تا تو میومدی خوابم نمیبرد. اما بالاخره شب میومدی و من در حالی که خودم رو به خواب زده بودم منتظر میشدم که تو خوابت ببره، بعدش میومدم و در رو قفل میکردم و میخوابیدم. وقتی از اینجا رفتی، شب ها در رو قفل میکردم اما میدونستم که دارم در رو روی تو قفل میکنم؛ تویی که کیلومتر ها دورتر یه جای دنیا برای خودت زندگی میکنی. 

شاید توی فیلم جمله اش دقیقا همین نبود. داشتم فکر میکردم چرا فقط توی فیلم ها عشق های نوجوونی و جوونی اینقدر قشنگه و تا آخر عمر توی ذهن و قلب شون میمونه؟ چرا عشق نوجوونی ما اینقدر تخمی و کسکش بود؟ 

من هم به عشق 19 سالگیم به چشم یک چیز بی نهایت (مثل مفهومی از بی نهایت که توی کتاب مزایای مننزوی بودن بود) نگاه میکردم. میدانستم درست نبود، اما حسی که من اونجا داشتم بی نهایت بود. چند روز پیش پوشه اسکرین شات های اون موقع ها رو دوباره نگاه کردم و برق از سرم پرید. آدم خیلی عوض میشه،‌ آدم علی رغم این که میدونه الان خیلی آدم ساده ایه میبینه خدای من عجب آدم ساده ای بودم!! چقدر نرم، چقدر دیوونه و چقدر شکننده. دیگه اون جوری نیستم و حتی از همون هم خیلی چیز ها یاد گرفتم.. ولی عجیب آدم عوض میشه. طوری که خودش هم نمیفهمه چی شد. 

هر چند، شاید عشق جوونی ای که ازش صحبت کردم همینی باشه که الان دارم. کی میدونه آخر این ماجرا چی میشه؟ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۴۴
bee

تنها چیزایی که تو زندگیم حسرتشونو میخورم، ادامه دادنه. جنگیدن بیشتره. من باید ادامه میدادم چون نمیدونستم چقد به هدفم نزدیک بودم و بعدش دیگه اون موقعیت که نمیدونستم چقد طلاییه برام آرزو شد. الانم میخوام ادامه بدم، چون زندگی همیشه فرصت دوباره ارائه نمیکنه. آدم که نمیدونه چقد چسبیدن، چنگ زدن و موندن مهمه تا وقتی که از دست بده و خودش بمونه و تنهایی اش و تنهایی اش. خودی که از دستش هم نارحتی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۵
bee

تو بازه ای زندگیم هستم که اصلا فکرام جمع نمیشه. نمیتونم فکر کنم!
هر چی میخوام به یه چیزی فکر کنم خودم رو متمرکز کنم نمیشه. خیلی وقته اینجوری ام. بدترین قسمت اش اینه که جزوی از اخلاقم شده. حرفام معنی ندارن سر و ته ندارن اصلا نمیتونم بحث جدی کنم و حرف بقیه رو هم حتی نمی‌فهمم. همه چیز یادم میره نمیتونم درس بخونم.
انگار رشته افکارم دیگه وجود نداره. مغزم نمیدونم داره چه غلطی میکنه؟!
به نظرم وقتی خونه اومدم بدتر هم شده ام؛ توهین های بابا هم توش بی تاثیر نیست. انگار حرف هاش هیچ معنی ای براش نداره. یه روز مثل الهه ها ازت تمجید میکنه و یه روز دیگه فقط تحقیر میکنه و دو دقیقه بعدش میاد باهات صحبت عادی کنه انگار که هیچی نشده.از این که کنار همچین شخص خودشیفته ای هستم متنفرم و نمیتونم اینجا طولانی پیشش زندگی کنم. به همه کار کار داره و توی همه چیز نظر میره. نظرم رو راجع به مسائل پزشکی میپرسه و بعدش میگه هر چند تو که هیچی نمیفهمی حالا بگو ببینم این چیه؟
امروز مامان جراحی کرده و باید چند روزی پیشش بمونم چون بهم نیاز دارن ولی به محض این که یکم اکی تر بشه دیگه میرم و نمیمونم اینجا. اونجا هم حتما پیش روانپزشک میرم. یه جایی خوندم که این عدم توانایی فکر کردن درست به خاطر اینه که مغز خودش رو توی حالت استند بای نگه میداره تقریبا تا به مشکلات بزرگ تر اش رسیدگی کنه.
نمیدونم با این وضعیت روانی چطوری با دوست پسرم رفتار کنم که تا بهتر بشم با گیر دادن های الکی ام به مشکل نخوریم و جدا نشیم. به نظرم آدم خوبیه و حقش نیست اذیت بشه، هر چند حق هیچ کسی نیست.
واقعا چشم های مامان ترسناک شده، حقیقتا فکر اینم که تا یه هفته باید هر ۳ ساعت روش پماد و ژل بزنم خسته ام میکنه و طفلکی رضوان که مسئولیت ها بیشتر افتاده گردنش. مثلا هی غذا میزه و هر یه ساعت یخ میاره برا مامان. همینا خیلی سخته. منم هستم ولی طفلکی براش زیادیه. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۹
bee

دارم فکر میکنم خیلی بدبختم، خیلی راه هست که تنهایی بتونم زندگی ای که میخوام رو برای خودم بسازم و نمیخوام امیدم به کسی توی ساختنش باشه. علی آزارم میده، درک نمیکنه و از طرفی نمیخوام که نباشه. زندگی خودم اون قدر پیچیده هست که بخوام اون رو هم درگیر نکنم. دلم میخواست بمیرم، ولی از اون آدم هایی نیستم که عرضه خودکشی داشته باشند. کاش همین روز ها، همین هفته، بفهمم لنفوم دارم و دو ماه بیشتر نمونده.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۴۱
bee

احساسم بهش اینطوریه که بعضی وقتا یه کارایی میکنه و یه چیزایی میگه که کاملا احساس میکنم میتونم دوستش نداشته باشم ولی بیشتر موقع ها اینقدر دوستش دارم که نمیدونم چیکارش کنم؛ ببوسم؟‌ گاز بگیرم از لپش؟ بغل؟ بکنم؟ همشون کمه به نظرم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۲
bee