احساسم بهش اینطوریه که بعضی وقتا یه کارایی میکنه و یه چیزایی میگه که کاملا احساس میکنم میتونم دوستش نداشته باشم ولی بیشتر موقع ها اینقدر دوستش دارم که نمیدونم چیکارش کنم؛ ببوسم؟ گاز بگیرم از لپش؟ بغل؟ بکنم؟ همشون کمه به نظرم!
احساسم بهش اینطوریه که بعضی وقتا یه کارایی میکنه و یه چیزایی میگه که کاملا احساس میکنم میتونم دوستش نداشته باشم ولی بیشتر موقع ها اینقدر دوستش دارم که نمیدونم چیکارش کنم؛ ببوسم؟ گاز بگیرم از لپش؟ بغل؟ بکنم؟ همشون کمه به نظرم!
مهاجرت شده بیشترین چیزی که بهش فکر میکنم؛ رویای رها شدن از این مرز ها. از این دیوار های زندان. حالا هی مشکل های جدید مطرح میشه،هی جدید تر و جدید تر. دلم نگرانه. از طرفی دلم برای خانوادم تنگ میشه؛ برای این که دارن پیر میشن جلوی چشمم و بزرگ میشن. دل نگرونم ولی میدونم اگه نرم نمیتونم خودم رو ببخشم. این دل نگرونی ها به کنار، الان حتی شاید نتونم برم. نتونستن هم مطرحه حتی خیلی زیاد.
به این که واژه ای مثل دوست داشتن (مثلا دوست داشتن یک نفر به عنوان پارتنر)، یا عشق چی میتونه باشه فکر کردم. و تصور میکنم همچین چیزی اصلا معنای برتر، روحانی، یا غیرقابل بازگشتی نداره و چیزی نیست که یک دفعه ایجاد بشه و شاید اون نوع اگزجره شده ای که توی کتاب ها و فیلم ها و موسیقی ها بهش میپردازن یه جور وسواس فکری باشه. از نظر من چیزی که میشه اسمش رو گذاشت،آشنایی باشه. وقتی با کسی با گذر زمان آشنا میشی و برای این آشنا شدن زمان گذاشتی. اینجا یه چیزی به وجود میاد که براش عمرت رو گذاشتی. دیگه به خاطر عمری که گذاشتی برات ارزش داره و دیگه با دیدن یه نفر که از اون بهتره دلت نمیلرزه که نظرت رو تغییر بدی. شاید این آشنایی یه جزئی از عادت هم توش باشه، اما اونقدر سطحی نیست که بشه به چیزی به سادگی عادت تعبیرش کرد. ولی این آشنایی باید با اعتماد همراه باشه که بهش اعتبار بده. اعتماد به این که این حس دوطرفه اس و چیز سطحی ای نیست و قراره بمونه. من حس میکنم اعتماد ندارم، هیچ وقت نداشتم و چیزیه برام که با انجام دادن یه کار بزرگ، یه گذشت، یا با حرف ایجاد نمیشه. چیزیه که خیلی خیلی مزمن شکل میگیره، با کنار هم بودن طولانی. وقتی هم نبینمش دیگه اون حس ناچیز اعتمادی که داشتم رو فراموش میکنم انگار هیچ وقت نبوده. دلم تنگ میشه، اما برای احساس اعتمادی که داشتم، نه خود شخص. شاید خودخواهی باشه، اما همه حرکات بشر رو میشه خودخواهی تعبیر کرد.
این همه درکیه که از این احوال در حال حاضر دارم؛ نوشتم که بزرگ شدم بخونمش.
امروز جمعه بود. برای صبح بیدار شدنم برنامه ای نداشتم و حتی آلارم تنظیم نکرده بودم. از نظر زمانی در روتیشن رادیولوژی هستیم و کلاس نداریم. صبح بیدار شدم و دیدم ساعت ۱۰ و نیمه و با خودم گفتم هف، روزی که صبحش اینقد ویر بیدار شی به هیچ دردی نمیخوره. انگیزه ای برای بیرون اومدن از تخت نداشتم تا فاطمه با یه لبخند گنده مسری اومد توی اتاق. عجیب بود که چه انرژی ای با خودش آورد. بهم گفت برنامه ات برای امروز چیه؟ تو دلم گفتم اگه بتونم برم کتابخونه عالیه ولی گفتم: مرتب کردن اینجا. همین هم شد؛ کل روز رو مثل کوزت کار کردم. لباس های عرقی ام رو شستم، ظرف های روی هم تلمبار شده کل هفته را شستم و کمی مرتب کردم. از همه مهم تر تراس رو که بی نهایت کثیف، گلی، و غیرقابل نگاه کردن بود برق انداختم. در حین انجام دادن این کار یاد کتاب فنک شویی میافتادم که ابن جور جاهای کثیف رو مانعی برای جریان انرژی میدونست. در حین همه این کارا هندزفری تو گوشم بود و پادکست گوش دادم. با فاطمه ناهار پختیم، خیلی خوب شد و بعدش خوابم نبرد. رفتم حموم، موهامو شونه کردم و با دقت لوسیون زدم و ناخونامو گرفتم. ع پیام داده بود که عصر همو ببینیم؟ گفتم باشه و خوابیدم. برای این که دامن بپوشم صندل های جدیدم رو پوشیدم و دغدغه داشتم که نگهبانی بهم گیر بده. این زندگیه؟ اعصابم خورد بود. خیلی. از خشک شدن موهام ناراحتم و باید روتین مراقبتی جدیدی رو شروع کنم. وقتی رفتم پیش ع از بابت همه اینا عصبی بودم. بهم گفت چرا فلان کار رو کردی؟ گفتم دلم خواست. مثل یه گربه با ناز و کشدار خودشو کشید عقب، دستاشو بغل کرد و از پنجره سمت خودش به جایی نامعلوم نگاه کرد. من صورتشو نمیدیدم ولی احتمالا وسط ابروهاش هم بالا داده بود و تلاش ناموفق میکرد که توی هم گره شان بزند. عاشق این مدل قهر کردنش هستم و بهش افتخار نمیکنم. کافه ای که رفتیم جو ادبیاتی داشت. پر بود از پسر های با عینک های گرد، ریش های عجیب غریب و موهای فر، بلند، یا هر دو، که کلّه هایشان توی کتاب و لپتاپ بود و یک سیگار در دست یا گوشه دهان. دختر هایش هم ظاهری داشتند که در حالت عادی توی خیابان کم میبینی. هر چند تنها ۳ دختر آنجا بود که یکی اش من بودم. ما یک ساعتی نشستیم. عکس گرفتیم ولی نه با هم، بلکه از هم. و به خاطرش اندکی پشیمانم. وقتی برگشتم اثری از ناراحتی و بی حوصلگی عصرم نبود. میگفت: من احتمال این که رفرنس بنویسم بیشتر ازینه که شعر بنویسم. موقع رفتن بهش گفتم لوسی، گفت لوسم رو بیشتر دوس داری یا جدی؟ گفتم تناوبی که داری رو دوست دارم. شب با فاطمه فیلم دیدیم و همون طور که صبح فکر میکنی کل روزت پیش میره. ناراضی نیستم، حتی شاید راضی باشم. اما آدم است دیگر، همیشه چیز دیگری میخواهد. میدانم پشیمان خواهم شد.
اخیرا نرفتم قهوه آماده شیشه ای که همیشه استفاده میکردم رو پیدا کنم و بخرم و ازین قهوه آماده هایی که دونه دونه تو بسته های پلاستیکیه استفاده کردم. یکیشون بود با بقیه فرق داشت ظاهرش و فروشنده وقتی میخواستم بخرم اصرار داششت این خیلق خوبه. فقط هم یدونه ازش گرفتم. گذاشتمش کنار بقیه و یه ماهی میشد به دلیل نامعلومی اونو نمیخوردم. انگار گذاشته بودم برای یه وقت خاص. امروز استفاده اش کردم و مزه اش خیلی معمولی و حتی بد بود. شاید بد نبود، شاید چون من انتظار زیادی ازش داشتم اینطوری شد. کلا خوشم نمیاد مردم میگن جون کوه باش نه سراب که بهت نزدیک میشن بفهمن چقد بزرگی و اینا. به نظرم حرفتونو بزنین و به این پدیده های بی گناه از همه جا بی خبر طبیعت کاری نگیرین. اما! چیزی رو که دوس دارین رو نزارین برای یه وقت خاص. نگین اون شام رو بعد امتحان با دوستام میرم بیرون، اون یکی بعد مهاجرت، اون یکی بعد ازدواج. آدمه دیگه، ذهنش تا بی نهایت قدرت داره از هیچی بهترین هایی رو بسازه که تو قصه های دیزنی هم واقعی نمیشن. زیاد مغزتونو با رویای عملی شدن یه چیزی تنها نزارین چون بزرگتر از حقیقت میشه و بعد ناامید میشین. زندگی همیناییه که الان جلوی چشم، توی دست، و توی بغلمونه.
خیلی پیش اومده دلم میخواسته پست جدید بزارم اینجا ولی متمرکز نمیشم بشینم پاش. میدونی متمرکز انجام دادن کار ها (اغلب کار ها، چه بسا که دلخواه خویشتن باشند)، اغلب باعث خوشحال شدن آدم میشن اما شروع به انجام دادنشون سخته، شاید با همون مکانیسمی که توی کتاب "کار عمیق" گفته، مغزم به انجام دادن کار های کم عمق عادت کرده و سختشه حتی یکم عمیق بشه.
به این نتیجه رسیدم که نسبت به نزدیکانم باید با بخشش بیشتری رفتار کنم و زود نتیجه نگیرم که پس دوستم ندارند. راستش خودم هم شاید تو موقعیت اون ها همین کار رو میکردم. این نتیجه رو قبلا هم چندین بار گرفته بودم ولی هیچ وقت ننوشته بودم.
از طرفی سد ارتباطی بزرگی بین خودم و پدرم احساس میکنم که فکر میکنم خودش یک خلاء توی زندگیمه.
۴ روز اخیر رفتم خونه، ۱۰ روز اینجا هستم تا مهر های رادیو رو بگیرم و بعدش ۱۰ روز میرم خونه.
دایی مر. دارد می آید مشهد از زاهدان که بستری بشه برای عفونت احتمالا مالاریا. یه دکتر جعفری پیام دادم که آیا تو سرویس خودتون بستری میشه؟ جواب ندادن. نگرانم تخت نداشته باشن و دایی داره میاد مشهد. نمیتونستم وقتی سریع تغییر مسیر داد بهش بگم خب شما برو سمت جنوب هر وقت استاد جواب داد میگم برگردین. ریسک کردم. امیدوارم بتونه تو سرویس خود دکتر جعفری بستری بشه.
الان که بخش دوم این متن رو مینویسم توی سرویس نشستم، هوا گرمه، مانتو آبی راه راهرو پوشیدم و خط چشم کشیدم. ع رو دیدم و خیلی گوگولی مگولی بود. کشیک داشت و تو تایم وسط کشیکش که دوستاش کاور میکردن همو دیدیم. آهنگ بی کلام Claire de lune گوش میدم. احساس میکنم ع به خاطر من داره خیلی سرمایه گذاری میکنه که میخواد بره طرح، اگر میخواست بره باید طرحشو میفروخت و الانا در حال ایمیل زدن می بود. فکر میکنم نکنه به خاطر عواملی غیر از خودمون نتونیم ادامه بدیم و زندگی بچه هدر بره؟ خیلی نگران میشم هر دفعه به این قضیه فکر میکنم.
رفتیم تا خونشون که لباساشو عوض کنه و وسیله هاشو ورداره، موقعی که اومداسکراب پوشیده بود و خییلییی سکسی شده بود. واقن اسکراب با پسرا چه میکنه؟! یچیزیه در حد عینک آفتابی و ریش.
دیگه این که مقاله ای که قرار بوده بنویسم به خاطر این که موضوعش خیلی بیخوده رو قراره ننویسم و میخوام با استادم مطرح کنم و از مطرح کردنش یکمی واهمه دارم. مثل اینه که بری به یه استاد پیر بگی فلان چیز که شما تخصصش داری، توش اشتباه میکنی این اتفاقا خیلی هم شناخته شده اس. فقط شما نمیدونستی اینو و دلیل نمیشه نادر باشه چون شما تا حالا کم دیدیش.
دیگه نمیدونم چی بنویسم.
میخواهم در مورد احساس عجیبی که چند وقت پیش بهم دست داد بنویسم. حدودا ماه قبل، درمانگاه ارتوپدی امام رضا بودیم. من از اول (و شاید تا آخر) بخش هیچی درس نخوندم و هیچی بارم نبود. درمانگاه دکتر ؟ بود که جراح ستون فقراته و قرار بود ما شرح حال بگیریم. مریض دختر ۱۱ ساله ای بود با اسکولیوزیس (انحراف ستون فقرات). من اندیکاسیون های جراحی اش رو بلد نبودم عوارضش رو نمیدونستم اون موقع و نمیدونستم حتی که توی شرح حال باید از منس شدنش بپرسم حتی. لیترالی هیچی نمیدونستم اون موقع. مریض خودش فارسی صحبت نمیکرد، باباش باهاش بود و یه مترجم. یه سری سوال مزخرف بی فایده ازشون پرسیدم و راه رفتنش رو نگاه کردم. بنا به عادت از زمان داخلی پرسیدم: خب ((الان)) مشکل چیه که اومدین؟ الان برای چی میخواین عمل بشه؟ در ادامه اش گفتم به خاطر جنبه ((زیباییش))، یا مشکل خاصی داره؟
من واقعا نگاهی که بابای دختره بهم کرد رو یادم نمیره. من خیلی موقع ها اصلا وقتی کسی بهم از مشکلش میگه خودم رو نمیتونم جاش بزارم. شاید بتونم، ولی طبیعیش اینه که ناخودآگاه این کار رو بکنم و باهاش همدلی کنم، حتی یه ذره. اون بچه اسکولیوز بالای ۲۰ درجه داشت که واضحا راه رفتنش، شکل بدنش همه چیز رو تحت تاثیر قرار میداد اعتماد به نفس یه دختر نوجوون. ولی من به اون دختر مثل یه ربات نگاه میکردم که هیچ حسی نداره و اگه هم داره ناخودآگاه من اون رو خودبه خود نمیشناسه و باید آگاهانه بهش بگم: اهمیت بده! به آدم ها!
گاهی خیلی اهمیت میدم و واقعا سعی میکنم بقیه رو درک کنم ولی اکثر موقع ها اینطوری نیستم. مترجمه یه نگاه خیلی عجیب، طوری که آدم به یک نفر که انگار از دنیای دیگری باشد، بهم انداخت و با ابروهای تو هم گره خورده و چشم های متعجب به دختره اشاره کرد و گفت: خب اینجوریه دیگه!
شاید احساسی که اونجا داشتم سرزنش بود. سرزنش خودم به خاتطر این که یک کوچولو حتی احساس همدلی با اون دختربچه نداشتم. احساس بی کفایتی در روابط انسانی. احساس انسان نبودن.
بالاخره نشستم سر این کاری که ذهنم را مثل خوره داشت میخورد. امیدوارم بتونم امشب تمومش کنم.
امروز جمعه است ولی از شب قبل با دکتر ص هماهنگ کرده بودم برای کار های طرح کووید بیام بیمارستان. یکم منتظرش شدم. لباس عوض کردم، و از 11 تا 3 و نیم عصر تو بخش کووید و دنبال کارا بودیم. به نظر دکتر ص من به طرز غیر قابل باوری کند کار ها رو انجام میدم. با دکتر ص و یکی دیگر از رزیدنت های داخلی ناهار خوردیم و دکتر ص ازم قول گرفت اگه میری کتابخونه میفرستمت بری! (انگار در غیر اون صورت میتونست نگهم داره بیمارستان:) ) میدونستم اگر برم خوابگاه کار مفیدی نمیکنم و احتمالا لش میکنم. به قول مامان نباید وقتی خسته شدی خودتو بندازی تو تخت چون دیگه نمیتونی ازش در بیای. هر چند مامان اینو برای این میگفت که نماز بخونم بعد استراحت کنم اما خب رفتم قهوه گرفتم و اومدم کتابخونه قایم که به کارام برسم. لپ تاپ آورده ام که ۳ تا کارم رو پیش ببرم. اون یکی رزیدنته که امروز با هم ناهار خوردیم بهم گفت دخترم :))) ( ورودی 89 است:) )، تا وقت داری کار های نامعمول کن، هر کاری میگن بده انجامش بده. ضمنا گفت که من حس نمیکنم از تو بزرگ ترم چون بعد از یک سنی دیگر چیزی در درونت تغییر نمیکند که باعث شود احساس کنی دیگر مثل قبل جوان نیستی. فکر کنم منظورش کفه بزرگسالی بود. نمیدانم باید دید. خسته ام ولی باید به کار هایم برسم.
خواستم نوت گذاشته باشم!
چند روز قبل لیست کار های 99 ام را بررسی کردم و دیدم اصلا چیزی خط نخورده است. شاید به این دلیل بود که اصلا در طول سال بهش نگاه نمیکرد و نمیدانستم. گم بودم. بله باید بهش اطمینان میکردم، به خودم. و با آن برنامه پیش میرفتم. چند وقت است خواب هایم محتوی دویدن دویدن و نرسیدن هستند. در حال حاضر همزمان پروپوزال فائزه را درست میکنم، در کلاس ادم دکتر جعفری شرکت کرده ام و گوش میدهم و از استرس امتحان جنرال فردا قلبم درون دهانم است. همین برای نگارش این لحظه کافی است. استرس بی نهایتی دارم و به شدت فرسوده شده ام. فعلا کافی است.