ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

یه مرحله ای توی رابطه هست که دیگه خسته میشی از تحمل کردن چیز های کوچیکی که اذیتت میکنه و دلت میخواد زندگی خودت، زندگی قبل با کسی بودنت، رو داشته باشی. اینجایی که دیگه خسته میشی، میتونی بدون نگرانی از این که دلت تنگ بشه یا بدون ترس از عکسای دو نفره تو موبایلت همه چیز رو پشت سر بزاری. احساس میکنم دیگه به اون مرحله رسیدم. اون جایی که وقتی دیت هم میری و می‌بینی اش حسی نداری و لبخند زدن هات از سر زوره و وقتی که میخوای بری پیشش ترجیح میدی نری و به کارات برسی. حس میکنم تقصیر خودم ام هست که وقتی یه حسی دارم که خوب نیست بهش نمیگم چون میگم چرا نارحتش کنم؟ چرا الکی بهش گیر بدم؟ بزار راحت باشه. ولی میدونی وقت هایی ام که از خودم حرف زدم از درونی ترین احساساتی که داشتم، کاملا به تخمش بود چون توانایی درک اش رو نداشت، فکر میکرد چیزی نبود. در حالی که اونا برای من همه چیز آن. بهم حس ولید بودن نمیده. من دیگه خود واقعی تم نیستم. خسته شدم از خیلی چیزا دیگه. تنها چیزی که شاید نظرم رو عوض کنه امروز عصر.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۵
bee

خشم و غم زیادی توی دلم دارم. خیلی زیاد. هیچکس نمیتونه منو درک کنه و هرگز برای کسی ازش صحبت نخواهم کرد (شاید برای محدثه بکنم).

یعنی هیچ وقت براشون مهم نبوده؟ هیچوقت نیست؟ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۶
bee

دیروز مامان وقتی بیرون بودم بهم زنگ زد، گفت کجایی گفتم بیرون. گفت برای چی؟ بهش گفتم برای چی و به مذاقش خوش نیومد و رفت توی لاک خودش. امروز زنگ زده که وای این چه کاری بود کردی آدم مجرد چرا باید همچین کاری کنه؟ و هزار داستان.

احساس تنهایی میکنم. دلم میخواد علی جزوی از زندگی واقعی ایم باشه (حتی این جور غلط املایی نوشتن هم از اون یاد گرفتم!). حوصله ندارم که ناخودآگاه خودم رو تحمل کنم که همش میگه به مامانت دروغ نگو یا که توجیه کنه که نباید چیزی رو ازش مخفی کنی. اصلا ربطی به علی هم نداره میدونی، به خود آدم و سیستم مغزش ربط داره. یعنی من میدونم که باید حریم خصوصی خودم رو با خونوادم حفظ کنم، ولی هم میکنم و هم نمیکنم و از این نکردن ها خودم هم مایه داستان سازی میشم هم اذیت میشم.

 قانون جدید: دروغ گفتن به مامان کنتور نمیندازه. برای خوشحال بودن اون و راحت بودن خودت دروغ بگو تا می توانی. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۸:۲۰
bee

میگن اگر کاری رو 21 روز انجام بدی عادت میشه. میخوام کاری رو 21 روز انجام بدم و اینجا بنویسم. این گزارش روز اوله.

نتونستم مقاله ام رو دیروز بنویسم با وجود این که به استادم قول داده بودم. با زهرا و دوستش و علی رفتیم کوهسر. علی پرسید نمیدونم مجازی دفاع کنم یا حضوری؟ چند دقیقه بعد گفت آخه تو مجازی گل و اینا نمیگیری. بهش گفتم مگه همینو من بهت نگفته بودم و گفتی گل میخوام چیکار؟ خودم برای خودم گل میخرم. زهرا نظرش این بود که هر جند مجازی باعث میشه زودتر دفاع کنی ولی ده روز از زندگی جلو بیوفتی که چی؟ تازه قشنگی دفاع به اومدن خانواده و حسش عه. دیدش قشنگ بود و دوست داشتم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۷
bee

چند روز بود دندونم درد میکرد. متوجه بودم یه چیزیه مربوط به لثه ام و یه زخمی روی اون زده. از اون جایی که دو سه باز دیگه هم دندون دردم به خاطر زخم های دهانی بود که خودم متوجه اشون نشده بودم و وقتی رفتم دندون پزشکی دندون پزشکم کاری برام نکرد، این دفعه هم به رسم همیشه گذاشتم که اون زخمه خوب بشه و دردم هم از بین بره. ولی دیدم زخم اش داره از وسط فرورفته میشه و انگار نکروز ی چیزیه.  قبلا هم همچین زخمی داشتم و آخرش لثه اش خوب تشکیل نشده بود و الان یه میلی متر خالیه. از یکی از دوستای زهرا که دندون میخونه پرسیدم و گفت خیلی مهمه باید حتما مراجعه کنی و احتمالا nug باشه. سرچ کردم و دیدم از لحاظ بروز موقع استرس، راجعه بودن و شکل اش و اینا همه اش میخوره. چند وقت قبل به خاطر این که اول علی بهم پیشنهاد داد بیا با خانواده ها مطرح کنیم که میخوایم با هم باشیم رو و بعدش قضیه این که در آینده شاید بچه بخوایم و اینا! استرس های ماژوری بودن برام. یه روز هم خودم ناخواسته چیزی گفتم که خیلی نارحت شد و دو روز از دستم نارحت موند و اون هم خیلی بهم  استرس داد. درس ها هم مونده، مقاله ننوشته دارم، و خیلی چیزا. ولی تو این بازه چند ماهه استرس های خیلی زیادم مربوط به رابطه ام بوده. نمیدونم خوبه یا بد اما میدونم تمرکز ام رو از خودم منحرف کرده. امروز علی رفته با دوستاش بیرون شهر. مامان دیشب بهم زنگ زده بود و من بهشون زنگ نزده بودم. امروز زدم. قضیه زخم و اینارو گفتم و طفلی ترسید و گفت به بابات هم بگو من نمیتونم مثل تو توضیح بدم. مامان همین که شنید همچین چیزی شده گفت: به خاطر اون قرصهای لعنتی که میخوردی نیست؟! فکر کنم قراره تا سال های سال هر مریضی ای که بگیرم به اون جند تا دونه راکوتان ربط بده‌. من جوش های صورتم برام مهمه خیلی ام مهمه. الان واقعا حس بهتری دارم که صورتم صافه و حتی اگه لازم باشه بازم راکوتان میخورم.

گفتم یعنی چی که همه چیز رو به هم ربط میدین؟

گوشی رو داد دست بابام و قرار بود بهشون بگم که چون حوصله نداشتم و اونقد مساله مهمی به نظرم نبود با شوخی و خنده براشون گفتم که آره برای استرسه و نگران نباشین‌. گفت: به خاطر زمینه فلان ات عه که استرس ات زیاده :|

و بله مساله ای که برای خودم از اول اونقد مهم نبود، رو پدر و مادرم به بدترین شکل ممکن برام تعبیر کردن. سعی کردن دنبال مقصر بگردن و اون مقصر رو خودم کردن و تبریک میگم بهشون! حالا حس بهتری دارن که تقصیر زمینه روانی و دارو هایی که دو ماه پیش برای آکنه میخوردمه. الان میتونن با خوشحالی مدال والدین بی تقصیر رو به گردن بندازن در حالی که کسی چیزی بهشون نگفته بود‌. حالا استرسم صد برابر شد و دارم یک ساعت و نیمه هق هق گریه میکنم. جعبه دستمال کاغذی رو بغل کردم و در حالی که از صبح هیچی نخوردم د فقط دو بار دکمه چای ساز رو زدم سعی میکنم خودم رو بلند کنم که برم چای کیسه ای بزارم توی لیوان. کلی هم سرچ کردم و دیدم که این مریضی رو باید با دبریدمان لثه درمان کنن و مثل ابر بهار دارم گریه میکنم چون میترسم از دبرید شدن لثه ام. اگه از علی بخوام حتما باهام میاد ولی نمیخوام با شکل زشت توی دندون پزشکی منو ببینه. اما خب مهم نیست.   

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۰:۵۲
bee

زارعی تاثیر زیادی توی زندگی من داشت. وقتی که از نظر درسی لیترالی هیچی حالیم نمیشد ازش الگو گرفتم و شروع کردم بدون این که فکر کنم کجا ایستادم و چه چیز هایی هستم و نیستم و نبودم. آرامشی که داشت توی همه چیز، اون عذاب وجدان نداشتنش، همه اش قشنگ و الهام بخش بود. این که وسط عبارت های نمازش نفس میکشید فقط توی نمازش نبود، وقتی تست فیزیک میزد هم وسط اش نفس میکشید و انگار از یواش پیش رفتن واهمه ای نداشت. متمرکز بودن رو ازش یاد گرفتم. شاید یادم رفته باشه اما میدونم و میتونم به خاطر بیارم. که حسی که نداشت، عجله بود، عذاب وجدان و حس عقب موندن بود. و چیزی که بود امید بود امید به این که درست میشه و از پسش بر میایم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۲:۵۲
bee