ناهموار

آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز بعد بیمارستان رفتم قایم که با منشی گروه اورو صحبت کنم. استاد مسعول درس هم اونجا نشسته بود و باورم نمیشه چقدر اساتید عقده ای هستند و چقدر جمیعا مسعولین این دانشگاه دروغ گویی و گروکشی منش شون هست. میدونن کارشون اشتباهه ولی با یک چیز دیگه بر میزنن و یه چیزی رو توی پاچه ات میکنن و تو نمیتونی عملا از حقت دفاع کنی. اورو رو کاملا به خاطر درگیری ذهنیم سر قضیه علی افتادم. شب امتحان پست کشیک و له و داغون از بیمارستان رفتم پیشش که فقط چند دقیقه بغلش کنم ولی باهام دعوا گرفت و تا خوابگاه گریه کردم و بعدش خوابیدم. فقط صبح تا ظهر خوندم و سر امتحانم زود پا شدم که برم پیشش باهاش صحبت کنم. حتی موقع امتحان گوشیمو روی ویبره گداشته بودم که اگه پیام داد ببینم. واقعا برای خودم متاسفم. برای این که چقدر چقدر چقدر گذاشتم زندگیم ازش متاثر بشه. از این که همه اش غصه بود برام و دست نکشیدم. برگشتنی رفتم باشگاه. مربیم ناراحت بود و میگفت پسرش عاشق دختری شده که مورد پسندش نیست و اصرار داره ازدواج کنن. میگفت دختره در حد خانواده ما نیست. میگفت دو ساله دارم پسرم و سر میدوونم بلکه پشیمون بشه. میگفت ای کاش زودتر مهر و محبت این دختر از دلش بره بیرون. داشت گریه اش میگرفت. فکر کردم چقدر آشنا. حتما مامان علی هم همچین حسی به من داشته چون دقیقا همینطوری رفتار میکرد. چجوری میتونن آرزو کنن که کاش مهر کسی از دل کسی بره؟ دلم میسوزه. بهش گفتم منم تو موقعیت اون دختر بودم. مامان دوست پسرم مخالف بود و فقط میخواست چیزا به تاخیر بیوفته و من هی عصبانی و عصبانی تر میشدم. احساس میکردم مگه من چیم کمه که اونا هر کی که هستن منو نمیخوان؟ الان که مینویسم دلم میگیره که من چقدر از رفتار های اون خانواده حس ناکافی بودن گرفتم. چقدر حقم نبود. بهش گفتم آره ما هم همینطوری بودیم، اینقدر لفتش میداد مامانش که من حس بدی میگرفتم و ناخودآگاه سر چیزای کوچیک باهاش دعوا میگرفتم. هنوزم هر چند وقت همو میبینیم ولی میدونم تا وقتی از مشهد نرم قطعی تموم نمیشه. دلم گرفت که من چقدر نفهم بودم. همون اول وقتی خانواده اش تو رو نمیخوان نباید خودتو سبک کنی و منتظر بمونی. منتظر چی؟ که بعد دوست پسرت بخواد با این که تو مهریه نداشته باشی مامانشو راضی کنه که تو رو بگیره؟ چجوری نمیفهمیدی قضیه اینه! که تو فقط وقتی میتونی باهاش باشی که هر وقت بخوان بدونن میتونن ولت کنن. که این شرایط اونا برای داشتن توعه چون اثن تو چیز ارزشمندی واسشون نیستی که بخوان به دستت بیارن. چقد چیزا وقتی ازشون دور میشی تازه واضح میشه. 

  • bee
  • ۰
  • ۰

بین من و اون اونی که بهتر بود واضحا من بودم، ولی هنوز دنبال این بود که نکنه بهترش رو پیدا کنم؟ اگه یه دختر این شکلی اومده اینطوری عاشق من شده، نکنه بهترش هم پیدا بشه؟ اگه خوبه اصلا چرا اومده با من؟ نکنه یه مشکلی داره؟ بزار عالم و آدم و فالو کنم عکساشونو ببینم ببینم بهتر نیستن؟ عمیقا معتقدم اعتقادش این بود. فقط من بودم که ساده لوحانه فقط بودم توی هر شرابطی. اگه من برای اون کافی نبودم، دلیلش این نیست که من کافی نیستم. هنوز آدم های خیلی زیادی وجود دارن که من و کافی ببینن و دنبال بهتر و بهتر نباشن. برای یه نفر دیگه تو همین جوری که هستی خوبی. چون همیشه خوبی. 

.

کشیک قبلی حدودای ساعت ده و نیم زنگ زدن که فردا نوزاد قراره اعزام بشه اکبر، فرم اعزام وارد سامانه کنم. بیمارستان خالی و ساکت بود. رفتم دفتر خدمات پرستاری. یه اتاق بزرگ بود و توش دو تا میز داشت که پشت یکی سوپروایزر نشسته بود و اون یکی منشیش. برای خودشون چایی ریخته بودن و یکی شون با تلفن صحبت میکرد. منشیه کمکم کرد فرم و پر کنم و یواش حرف میزدن. انگار که به سکوت احترام بزارن. برای خودشون چای ریخته بودن و بخاری که از چایی به سمت سقف حرکت میکرد دیده میشد. بعد چندین دقیقه متوجه دو تا مانیتور بزرگی که اورژانس رو نشون میداد شدم. چه هیاهویی! چقدر شلوغ! دوستامو دیدم. چقدر اون اتاق ساکت و آروم بود و چقدر اون مانیتور با بی صدایی اش صدا داشت. با خودم گفتم خدا بودن باید این شکلی باشه. حتما از توی مانیتور تو روغن سرخ شدن ما جلوش پلی میشه و بدون این که حتی سرش رو بیاره بالا چای اشو مینوشه با شکلات پشمکی.

  • bee
  • ۰
  • ۰

کشیک نوازدان

صبح باحال بد و احساس دیزوری و درد شدید هایپوگاستر اومدم بیمارستان. مورنینگ نرفتم و تو هوای به این سردی رفتم دنبال دارو گشتم تا بالاخره یه داروخونه شبانه روزی پیداکردم. سر راه قهوه و کیک گرفتم که مثلا بشه صبونه. از دیروزظهر هیچی نخوردم. دیدی بعضی مردا هستن که همه دخترا میدونن هر وقت بخوان میتونن نهایت با اون باشن؟

الان میفهمم که شاید همه این مدت علی از اون آدم ها بوده. دلم گرفته. دقت کردم هر کدوم از دخترامون جراحی قائم بوده علی فالوش کرده. چرا هر چی گفتم از خودش دفاع نکرد؟ چرا یه کلمه نگفت که اینجوری نبوده؟ شاید واقعا هست دیگه... دلم گرفته. من دلم میخواست بچه داشته باشم. حتی خودم دلم نمیخواست، علی کاری کرد که خودمو محبور کنم بخوام. الان بچه های کوچولو رو که تو بیمارستان و توی سرچ اینستام پر شده رو میبینم و فکر میکنم چقد فکر میکردم بهش نزدیکم. ولی دورم. علی هیچ وقت مال من نبوده. شاید برای همین اصلا فالوم نمیکرده‌... . احساس میکنم بهم خیانت شده. الان توی چشمام هر لحظه اشکه ولی قلبم خالی خالیه. 

.

دارم فکر میکنم که من مگه چند متر با پتاسیم کلرید توی اتاق سی پی آر فاصله دارم؟ چرا ماکسیمم من بازم براش کافی نبود؟ من چی براش نبودم که توی پست های دخترای دیگه بود و هنوز دنبالش میگشت؟ محبت نمیکردم؟ در دسترس نبودم؟ زشت بودم؟ تمایلاتمون فرق داشت؟ کدومش بود؟ من که داشتم همه اونی که میتونستم می بودم...چرا من کم بودم...

.

من اصلا آدمی نیستم که برم سمت بقیه. وای میستم بقیه بیان سمتم. علی رو توی اولین بخش استاژریم دیدم و اون اومد و باهام نایس بود. اون اومد و بهم شرح حال نوشتن یاد داد و جلوم وایستاد و استتوسکپم رو راست کرد. نکنه با همه همین طوری بوده و اولین کسی که بهش پا داده من بودم؟ نکنه با همه همیشه همین طوری بوده و تصادفا من اوکی دادم؟ نکنه؟

منم توی بیمارستان پیدا کرد. حتما فالو کردن دخترای دیگه توی بیمارستان هم به همین قصد بوده و هست... اون که منو از بقیه پنهان میکنه.. چرا اون روز توی بیمارستان که روی پله ها نشسته بودیم گفت بیا بریم تا کسی ندیدتمون؟ قلبم درد گرفت. من چقدر اون برام خاص بود.. چقد زیاد... چقد زیاد باهاش اینده دیده بودم... :(

دیدی با خودت میگی همه مدت چطوری فلانی نمدید چقدر زیدش لاشیه؟ مگه این واضح نبوده؟ الان میفهمم چه طوری. این طوری! این طوری که تو دوستش داری و همه چیزو توجیه میکنی. گوشی اشو نمیده دستت؟ راحت نیست با این قضیه؟ هزاران دختر رو فالو میکنه؟ رمز اینستاشو نمیده وقتی تو در حد مرگ نگرانی؟ براش مهم نیست که نگرانی؟ جلوی یه زن دیگه بهت توهین میکنه؟ با خنده میگه دوستم الان همزمان با 3 نفره؟ دوستش لاشی خالصه؟ با خودت میگی نه بابا مهم نیست که. رفتارش جلوی من که همیشه خوب بوده. با من استوری نمیزاره؟ خب چون ازدواج نکردیم. نه جانم اون بالقوه ها رو بیشتر از اونی که تو فکر میکنی میخواد.

.

با این که اینا اصلا چیزی نیست که از علی شناخت دارم و اصلا و ابدا اونی نیست که تا وقتی رابطه مون تیره وتار شد و تازه بعددو سه سال رفتم دیدم کی رو فالو میکنه؟ به این نتیجه ها رسیدم، ولی شواهدی که دارم میبینم اینو میگه. الانم وقتی عکساشو میبینم اصلا فکر نمی‌کنم اون همچین آدمی باشه، ولی چیزی که الان این شواهد کنار هم میگه اینه... :(. شاید واقعابراش هیچ معنی ای نداشته فالو کردن اون آدما، ولی وقتی کنار این میزارم که منو فالو نمی‌کرد و منو علنی نمی‌خواست بکنه و اینقدر لجوجانه روش اصرار داشت روی نگه داشتن اون آدم ها... میفهمم واقعیه. میفهمم من توی یه دیلوژن زندگی میکردم و باورش کردم‌. سخته باورش برام ولی حقیقیه.

  • bee
  • ۰
  • ۰

خیلی دلم گرفته و ناامیدم. خسته شدم. احساس میکنم همه چیز قراره بر خلاف اون چیزی که برای من خوبه یا حتی نوتره اتفاق بیوفته. احساس میکنم هیچی برای من خوب نیست. هیچ چیز خوبی برای من نیست. شاید هم خودم تصمیم هام اشتباهه. اون از قضیه ای که توی شورای انضباطی پیش اومد و مجبور شدم جلوی چهار تا آدم بی ارزش بی سواد گردن کج کنم، این از این بخش ارولوژی که مجبور شدم جلوی صد نفر گردن خم کنم... . و شاید مجبور شم دوباره این بخش و با وجود اون زنیکه مریض دوباره طی کنم. امروز رفته به یکی دیگه از رزیدنتا گفته یه خبر خوب دارم برات اینترن های مورد علاقت همه افتادن. چجوری یه نفر میتونه اینقدر ذلیل باشه که 7 سال از من حددداقل بزرگتره مطب خودش و داشته کلی سال، کلی وضعش خوبه و باز هم صد تمرکزش روی خراب کردن ماست؟ ینی هیچی توی زندگی خودت نیست که دلت بهش خوش باشه؟ هیچی توی زندگی تو وجود نداره واقعا که خوشحال کننده برای تو الان اینه؟ همه اون دو هفته حالم خیلی بد بود و روزی نبود که گریه نکنم. چه توی اون 5 تا کشیک و چه توی روزای دیگه. چقد خاله زنک بازی دیدم و تحمل کردم گفتم دو هفته است تموم میشه میره. فکرشم نمیکردم که بیوفتم. با این که به خیال خودم خوب خوندم و جواب دادم. به خاطر تصادفی دیدن علی اومدم قایم. لیترالی هر روز فقط بلند میشدم و سعی میکردم خوشگل باشم که شاید تصادفی ببینمش و نمیخوام بد به نظر برسم. چرا نمیخواستم چیزی که واقعا هستم به نظر برسم؟ مگه خوب بودم؟ همه رو تصادفی میدیدم بجز اون. به خاطر دوست داشتنش دارم خودمو نابود میکنم. همش تصمیم های اشتباه. همش احساس های بد. همش ناامنی. الانم که میبینمش میدونم قراره رهام کنه. دیگه امیدی ندارم که آینده ای داشته باشیم ولی میخوام حداقل این ماه های آخر ببینمش. اهمیتی نداره من همینم. الان همین قدر توی زندگیم ضعیفم و اشکالی نداره. واقعا هر روز به مردن فکر میکنم ولی نباید. اینقدر خونه نرفتم که حتی شاید اگه این اتفاق بیوقته امیرعلی که خاطره محو ای از من داشته باشه. باید فقط سوروایو کنم.

  • bee
  • ۰
  • ۰

Maybe living in a delusion

of existing love  and happiness would save us just temporarily  from this meaningless life we are sentenced to

 

سرش رو بزار! 

دلم میخواد از این شهر دلگیر زودتر برم. برای دستیار پژوهشی شدن هم دیگه اشتیاق و تمایلی ندارم. میخوام واقعا پزشک باشم.

  • bee
  • ۰
  • ۰

نتونستم بهش پیام ندم و دوباره دادم. اشتباه کردم. دوباره اون زخم و باز کردم و دوباره خون اومد. بی توجهی بیشتری دیدم. جدیدا دروغ میگه و با کلمه ها و جمله ها بازی میکنه. دیگه علی ای که من می‌شناختم و عاشقش بودم وجود خارجی نداره. اون مرده و فقط میتونم جسم مرده متحرک اونو توی این آدم که نمیدونم دیگه کیه ببینم و خودمو بیشتر اذیت کنم.

دیگه هیچ کسی برام هیچ جذابیتی نداره. چون اون ها علی نیستن. دلم نمیخواد کسی باهام حرف بزنه یا بیاد سمتم. به شدت وحشی با همه پسرا رفتار میکنم و یادم میاد رزیدنت های اعصاب میگفتن دوس پسرت توی دوره عمومی با همه دخترا گرم می‌گرفت. ولی من فکر نمیکردم علی این طوری باشه و هنوزم باورم نمیشه. کلی درس و کار دارم که عقب مونده و گرسنمم هست‌.

 

  • bee