آرایش برنزه کردم و خط چشم مشکی کشیدم، لباس های از سر تا پا مشکی پوشیده ام و منتظر اسنپ ایستادم. تو هیچ دینی اینقد داف نشده بودم. به آقای نگهبان خوابگاه که دارد توی اتاقک اش نماز میخواند نگاه میکنم و زیر لب میگویم: کسکش. هوا هنوز کاملا تاریک نشده، اواخر تابستونه و علی امروز جشن فارغ تحصیلی اش است و از صبح با من صحبت نکرده. شب هم کشیکه. دیشب تا ویر وقت بیدار بودم و روی پایان نامه اش کار کردم، صبح هم زود بیدار شدم و تمومش کردم. شنبه امتحان رادیولوژی دارم و خیلی آماده نیستم. از ۲۲ جزوه فقط ۲۰ تاش مانده.
.
این ها رو وقتی منتظر بودم ماشین بیاد برم پیش زهرا ساینا نوشتم. قرار بود بریم با هم دور هم بشینیم و کلی داستان سر هم کرده بودن که من رو بکشونن برام تولد بگیرن :(
من واقعا انتظارشو نداشتم و سورپرایز شدم. خیلی قشنگ بود که اینقد حواسشون بهم بود، منی که شاید خیلی موقع ها یه حالتی خودم رو ازشون جدا بگیرم (البته دوتاشون خیلی دوست دارم، اما یه کارایی میکنن که حس حماقت بهم دست میده). اما ساینا گفت: ناامید شده بودی که برات تولد بگیریم؟ فک کردی تو برا دوتامون گرفتی ما برات نمیگیریم؟ ولی من واقعا وقتی برای اونا تولد گرفتیم انتظار نداشتم اونا هم برای من بگیرن. اصلا اینطوری نبود و اگه اینو نمیگفت به نظرم حس بهتری به کل قضیه داشتم چون اصلا به ذهنم هم این خطور نمیکرد. یه حالتی که انگار ما وظیفه داشتیم این تولد رو برات بگیریم. که اصلا همچین چیزی مطرح نبود ... ینی حداقل من انتظار نداشتم. کادو های قشنگی ام بهم دادن؛ مخصوصا از مجله زنان امروز اش خیلی محظوظ شدم *_*
.
درباره امتحان رادیو که در اون لحظه نگرانش بودم هم، از ۳۲ سوال، فقط ۴ سوال نمونه سوالی نبود :)و مثل همیشه الکی نگران بودم.