اعتراف میکنم در تاریخ 17 مهر 96 دلم خییییلییی برای خونمون تنگ شده وهر چی سعی میکنم حواسم رو پرت کنم و سرم و شلوغ کنم فایده ای نداره:/چرا باید امیر علی آخه زنگ بزنه بهمدل من رفت آخه پسرخیلی بدجنسه:(((چطوری بقیه با لاک زدن! دلشون وا میشه://
به نظر من عشق چیزی نیست که به راحتی بشه در موردش حرف زد!مثلا هر کی ک من مدت نسبتا زیادی بهش فکر کردم فقط حاصل تلقین خودم به خودم بوده، وگرنه واقعا دوستش نداشتم، چون همیشه بعدش ب نظرم کمرنگ شده اون آدم؛ پس چه جوری میشه با ی نفر زندگی کرد تا آخر هم باهاش موند وقتی که دوستش نداری!خب شایدم مجبور نباشی دوستش داشته باشی و همیشه نباید انقد ایده آل گرا بود چوم که اون موقه مجبوری دوستش داشته باشی؛ولی خب این ک زندگی نیس!
امروز رفتم برای اولین بار جای رت ها رو عوض کنم:)))خییلی باحال بود! باکس اول و تو بیست دقیقه!!!!اوکی کردم، باکس دوم و ک میخواستم اوکی کنم ی نفر داشت از اتاق استفاده میکرد،بعد رت هامو گزاشتم ی گوشه خودم رفتم لاتکس جدید بگیرم قبلی ها خیس شده بود:///بعد تو آزمایشگاه باز بهم گفتن چرا از اینجا لاتکس برمیداری://///واقعا مسخرست ک هر دفه دانشجو رو برای ی همچین چیز مسخره ای کوچیک میکنن:/دفه قبلم ک با دکتر رحیمی رفتم بهمون همین گیرو دادن:/واقعا زشته!انقدم حالم بد بود همون موقه میخواستم باهاشون دعوا کنم:/بعد برگشتم اتاقو قفل کرده بودن:/مجبور شدم تو اتاق تکثیر برم:/بعد رت ها خییلی مضطرب بودن خیلی!واقعا ازم میترسیدن:/منم ازشون میترسیدم:/بعد یکیشون میخواست دستمو گاز بگیره جیغ زدمدو تا خانوم داشتن کار میکردن اومد یکیشون کمکم کرد دمش گرم:)
به نظر من اگه نگرشمون رو تغییر بتونیم بدیم، تمامی مشکلاتمون حل میشه:/فقط باید دیدمون رو ب قضیه عوض کنیم.من امتحانش کردم.جواب داد.پی نوشت:6.5صبح بیدار شویم و از سرویس 8.5جا بمانیم تازه با عجله هم آماده شویم تو بیست دقیقه کلا داریم ب کجا میریم!(این مشکل من کلا حل شدنی نیست)(اگه طی ده روز آتی بشنوم کسی بهم بگه همش خاطره میشه بدون احتساب موقعیت کاری میکنم ک قشنگ براش خاطره شه)
دنیا خیلی کوچک است، اما فقط وقت هایی کوچک است که نمیخواهی باشد!مثلا یک روز تصادفی از کنار هم رد میشویم،من مطمینم.شاید همین جا،شاید یک جای دور.اما من میدانم.یک روز دوباره تصادفا میبینمت.آن وقت نگاهم را از تو میدزدم،پیشانی و دست هایم خیس میشوند،سریع قدم بر میدارم و مطمین می شوم که رفتی...بعد تا یکی دو ساعت ذهنم پر فکر میشود...من خیلی سنگدلم،خیلی! من تو را تنها با تنهایی هایت تنها نگذاشتم، من تو را تنها گزاشتم ،با خاطراتی از دوست داشتنی ترین دختر دنیا..حداقل به نظر تو!دختری که زود باور میکرد، به هر چیز خنده داری میخندید، زود قهر میکرد، اما فقط منتظر ی ذره منت کشی بود تا برگرده و دوباره همون آدم سابق میشد! دختری که اگه دست راستش و لاک نمیزدی خودش هم نمیزد،چون نمی تونست!دختری که با ناز حرف میزد و خودشو برات لوس میکرد، حس میکردی ک بهت نیاز داره و این ها همه برای همیشه در ذهنت باقی خواهد ماند...او خیلی سنگدل بود، او تو را با همه عشقت رها کرد، دلیلی هم نداشت!فقط رفت.همین.برای من ساده بود، فقط رفتم، اما میدونم.من نشنیدم،اما تو باید شکسته باشی،ندیدم،ولی باید صد ها سال پیر شده باشی، مطمین نیستم ،اما میدونم ک هنوزم هر روز بهش فکر میکنی و با خودت میگی واقعا چی شد...من سنگدل نیستم، اگر بودم، الان کاملا فراموشت کرده بودم.الان نگران نبودم ک تو به خاطر من درد کشیدی، به این فکر نمیکردم که الان ممکنه تو چه حالی باشی،حتی همین یه ذره...یا مثلا ب این فکر نمیکردم ک سنگدلم.شاید فکر کنی من ، سنگ ترین گنجشک دنیا ، لونه جدیدی پیدا کردم، اما هر جای دنیا که هستی و اگه روزی باد این نوشته ها رو به دستت رسوند،بدون که من دیگه قلبی ندارم.هرگز لبخند های دختری که منتظر نوازشه رو نخواهم زد، من هیچ وقت اون دختر خوشگل که براش مهمه چی بپوشته یا رنگ لاکش به روسریش بیاد نخواهم بود، هیچ وقت از تیکه کلام هایی که برای تو اختراع کردم استفاده نمی کنم.یا خیلی چیز های دیگه.بزار خلاصه بگم، من دیگه قلبی برای دوست داشتن کسی ندارم...دنیا خیلی کوچک استاما ای کاش نبود.
اون دختر به قدری تو رو دوست داشت که حاضر بود همه چیز رو از دست بده تا تو فقط و فقط باهاش بمونی.نمیخواست ک فقط ب اون توجه کنی، میخواست وقتی میخواست باشی،همین!حتی اگه دیر میکردی اون ناراحت میشد،یکم اولش قهر میکرد،اما تو ک نازشو میکشیدی و از دلش در میاوردی همممه چیزو فراموش میکرد.همه چیز رو.فقط منتظر بود ک بخوای ک قهر نباشه!همین بس بود.از طرف اون هیچ وقت اصطکاکی نبود،در حقیقت تو داشتی ازش سواستفاده میکردی.اون تبدیل به بی دفاع ترین و تنها ترین دختر دنیا شده بود و کلید خوشحالی و ناراحتیش همیشه دست تو بود.براحتی حالشو عوض میکردی...اما تقصیر خودت بود ک فکر کردی این وضع همیشه ادامه خواهد داشت...باید پیش بینی میکردی که اونی ک همیشه کوتاه میاد و هر چی میگی قبول میکنه، هر چقدر منتظرش بزاری با غصه ای عمیق صبر میکنه و صبر میکنه و صبر میکنه و در نهایت ک برگردی گریه ش میگیره و خوشحال میشه ک هنوز از دستت نداده...چرا فکر کردی ک اون بازیچه توعه ک این طوری اذیتش میکردی؟حتی اگه بعدش هم بیماری اون دختر از طریق چشمایی ک ب قول خودش خرگوش داره و شیطونی هاش و خنگ بازیاش بهت سرایت کرد،وقتی داشتی کم کم شبیه اون میشدی، چرا فک نکردی ک از هر دست بدی از همون دست میگیری و ممکنه ک دیگه اون دختر حالش خوب شده باشه و دیگه برای رسیدن ب شخص دیگه ای از خودش مایه نمیزاره؟چرا فک کردی اون همیشه بیمار میمونه؟اون وظیفه نداشت ک خوب باشه.چون تو از اولش خوب نبودی.اون بود ولی تو نبودی.حالا اون خوب خوب شده.دیگه هرگز دلش نمیخواد ی دختر لوس و نازنازی باشه یا ک دلش برای کسی تنگ بشه.دلش نمیخواد کسی حواسش بهش باشه یا ازش حمایت کنه.دیگه دلش میخواد که قوی باشه،دیگه اون ی دختر لوس با چشمای خرگوش دار و ظریف و خوشگل نیست.دیگه براش اهمیتی نداره ک ب نظر بقیه خوشگل باشه یا نه.اثن دیگه ب چیزای کوچیک اهمیت نمیده، از کجا میدونی؟ شاید ی روزی دلش بخواد انتقام بگیره
یه لحظه هایی از زندگی هست که انقد قشنگه ک دلت میخواد همونجا وایسی و وایسی و وایسیفک میکنی این دیگه اخرشه و چیزی رو از زندگی از دست ندادیاین لحظه ها معمولا حاصل موفقیت خاصی نیست، حاصل ی فداکاری بزرگه
اون دختر هنوز هم نگران بودنگران این بود ک چقدر نگران بود ک رهاش نکنه اما وقتی برای خودش همه چی تموم شد، با سنگدلی تموم و بی اهمیتی ای بی نظیر قید همه چیز رو زد....دیگه اون در جهت هستی نبود...خودش میدونست...بخاطر همین تا تونست سرش و گرم کردای کاش هیچ وقت اون اتفاق نمی افتاد
اول صبح ساعت 7 بیدار شی با آهنگ حامد همایون!!!!و بری سر انتخاب واحد مزخرف و آخرش 15 واحد برداری با هزار زحمت بیهوده و زحمت دادن ب دوستات آخرشم بگی بیخیال باشه برا حذف و اضافه!!و این گونه یک روز به ظهر رسید!!!به همین اندازه مزخرف!!!بالاخره میرم