ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

دارم دیرتر مینویسم البته. با قاعزه م. نشستیم روی صندلی های اورژانس زنان و یهو به همدیگه نگاه کردیم، خندیدیم و با شگفتی گفتیم: الان ما اینترن های کشیک هستیم! پشمام! سعی کردیم چنا سلفی همونجا از خودمون بگیریم تا خاطره شه. با افتخار مهر های صورتی و نارنجی مون رو هم گذاشتیم جلومون روی میز طوری که توی سلفی بیوفته. ولی هر دفعه یکهو یه نفر میومد توی اورژانس و خجالت میکشیدم که عکس بگیریم:) نمیدونم این خجالت از کجا میومد، بالاخره هر کسی روز اولش براش هیجان انگیزه دیگه مگه نه؟

رزیدنت سال یک خانم دکتر ی. خیلی خشمگین و غمگین و خسته بود و گفت: امروز اینجا فقط من سال یکم تنها! الان میبینم اینترن هام هم نیو ان! و آه کشید.

بلد نبودم خیلی کار ها رو بکنم و احساس بدی داشت. رزیدنت ازمون به عنوان عامل حمل و نقل وسیله و کاغذ استفاده میکرد و مدام یادم میرفت باید چیکار ها بکنم؟

وقتی هم میرفتم توی اتاق اینترن استرس میگرفتم و فکر میکردم الان باید اونجا نباشم و تاکی کارد بودم. ساعت 12 دکتر ی. گفت که میتونین فقط یه نفرتون تو اورژانس باشه. میدونستم اگه برم تو اتاق خوابم نمیبره و بهتره اون تایم رو حداقل توی اورژانس چشمام باز باشه. تا 2 با یه اینترن دیگه تو اورژانس بودم. یکم چرت و پرت گفت از بخش های قبلی اش و گفت که 6 ماه دیگه از درسش مونده. پزشکی اینطوریه که آدم یه بخش هم از کس دیگه ای جلوتر باشه براش فاز پدربزرگ ورمیداره و نصیحت میکنه ولی این بنده خدا اینطوری نبود و خیلی سعی میکرد کارارو بکنه و فقط بهمون بگه باید چیکار کنیم. شب قبل کشیک فقط دنبال این بودم که واسه خودم خوراکی آماده کنم و موقع درست کردن طرف خوراکی هام به شوخی گفتم ینی دوس پسرم فردا برام خوراکی میاره؟

موقعی که داشتیم ناهار میگرفتیم بهم زنگ زد و گفت که یه لحظه میاد پیشم تا ببینیم همو. از سلف اومدم بیرون و به آدم هایی که از پله ها پایین میومدن نگاه میکردم تا بالاخره اومد. شلوار جین سورمه ای پوشیده بود (مثل همیشه) با اون پیرهنی که چارخونه های ریز سورمه ای سفید داره. موهاش یکمی شلخته و عرقی بود و قیافه اش خسته بود و برای اولین بار فکر کردم که عینک جدیده چقدر بهش میاد. با چشماش بوسم کرد و گفت که واسم خوراکی آورده و قید کرد که یکمی اش رو خورده :)) کل این حرکتش خیلی بامزه بود. زودی رفت. گفت دوباره میاد پیشم و همه اینا خیلی خیلی دلگرم کننده بود. 

فشار مریض سولفاتی رو کنترل میکردیم و بهمون گفتن فشار بالای 15 چارت نکنین. من کار خودم رو کردم و چیزی که واقعا اندازه گرفته بودم رو نوشتم. اگه پسفردا مشکلی پیش بیاد نمیگن اینترن فشارش رو درست نگرفته؟ من قرار نیست بخاطر گشادی اونا خودم و تو دردسر بندازم. هم نوشتم هم به رزیدنت گفتم. اگه میخوان کاری نکنن به من مربوط نیست.

ع غروب اومد پیشم و واسم شیک شکلاتی آورده بود و به جرعت میتونم بگم خوشمزه ترین شیکی بود که توی همه عمرم خوردم. اینقدر که فکر میکردم شاید یکم مزه توت فرنگی هم میده؟

با همدیگه توی ماشین عکس گرفتیم و دستای هم رو نوازش کردیم. خیلی خسته بودم خیلی. ولی قلبم روشن بود. به خاطر همین بود که روز بعدش وقتی از بخش داشتیم میرفتیم سمت چمران برای مورنینگ، فاعزه بهم گفت: چقدر میتونی تو این وضعیت به چیز های خوب فکر کنی، من الان دیگه به هیچی فکر نمیکنم.

قبل درمانگاه در حد ده دقیقه رفتم پیش ع و بازم برام شیرعسل درست کرده بود:( بهش گفتم که دوست ندارم داره میره پیش اون دوست شمالی اش و آدم ها شبیه دوست هاشون میشن و دلم نمیخواد مثل اون بشه. نه صرفا چون اون به دوست دخترش خیانت کرده، چون کلا آدم جالبی نیست و لیاقت دوستی و وقت گذاشتن رو نداره. حقیقتا غمگینم میکنه این. باهام دعوا گرفت که تو غلام حلقه به گوش میخوای! من از دستش نارحت شدم. اون خودش نگاه نمیکنه که خودش هم همچین کاری در مورد دوست های من کرده و من پذیرفتم و آدم گاهی همچیم چیز هایی رو به خاطر پارتنرش میپذیره چون باید ببینی کی برات اهمیت بیشتری داره؟ 

فکر میکنم خیلی فکر میکنه که "خودش بهتر میدونه". 

دکتر ملکی قبل درمانگاه بهم زنگ زد و با خنده گفت لطفا اگه شلوارتون کوتاهه بکشیدش پایین چون دکتر فلانی سخت گیره و زشته یه وقت بندازتتون از درمانگاه بیرون. 

دکتر فلانی اومد و همه بلند شدیم. دونه به دونه از سر تا پا بهمون نگاه کرد و وقتی به من رسید گفت خانوم دکتر شما دیشب کشیک بودید؟ گفتم آره. گفت مشخصه روپوشتون کثیفه!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۵۶
bee

از عصری اینقدر ناراحتم که دلم میخواست فقط تنها باشم و گریه کنم ولی نه تنها توانایی گریه کردن نداشتم و فقط اینطوری :( بودم، بلکه با فائزه شون رفتیم خرید. به زور چشم هاموباز نگه داشته بودم که چای ای رو که مامان بخاطر من آورده بود بخورم، قبل خواب دوباره گوشی چک کردم و دیدم که نوشته دلگیره. براش نوشتم که اگه میخوای صحبت کنیم و به زور خودم رو بیدار نگه داشتم تا جواب بده. دیدم توی توییتر نوشته که بدون دلیل غمگینه. گفتم حتما دلش میخواد که با آدم های غریبه صحبت کنه. اشکام سرازیر شدن. 

.

کاش حسمو نسبت به این قضیه بهش نمی گفتم. دلم میخواد بمیرم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۴
bee