ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز صبح ساعت 7 بیدار شدم، صبحانه ساختم و شروع کردم به درس خوندن. چند ساعتی درس خوندم تا ظهر و بعدش ناهار ساختم و سریال دیدم. از صبح هوا ابری بود؛ روز هایی که از صبح تا شب در اتاق هستم پرده ها را تا اخر جمع میکنم تا نور خورشید بریزد داخل. اما هوا ابری بود، مورد علاقه من. تنها ۱ ساعت از روز آن قدر نور اذیت کننده بود که توی اتاق عینک آفتابی بزنم. داشتم سریال می دیدم که امین پیام داد و گفت که دیتاهای پایان نامه اش مشکلی دارد و ازم خواست اصلاحش کنم. یک ساعتی درگیر کارش شدم و الان افسوس میخورم چون دست آخر مجبور شدم یک دیتای بیخودی تحویلش بدهم همان طوری که خودش میخواست. دیشب خواب بسیار ترسناکی دیدم و فکر میکنم به خاطر عذاب وجدان است. بعدش یادم امد دو تا کار عقب افتاده هم دارم و تا همین الان مجبور شدم مشق بنویسم و هنوز هم تمام نشده اند. هر وقت نوشتم اینجا ادامه می دهم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۷
bee

این روز ها حال عجیبی دارم. احساس میکنم کبوتری در گلویم لانه کرده و اندازه لانه اش در طول روز تغییر می کند. شاید می گفتم گلوبوس فارنژیوس اما میخواهم تصور کنم به این سادگی ها نیست. احساساتم را با یک دیگر قاطی میکنم و متوجه نمی شوم درد واقعی ام چیست؟ نسبت به اطرافیانم بی توجه شده ام و اتفاقات اهمیت سابق را ندارند. 

دلم میخواهد بدانم چرا این طوری می شود آخر.

امروز عصر با این که اصلا خسته نبودم 2 ساعت خوابیدم و غمگین تر شدم. رفتم کتابخونه و دیدم حالم خیلی بد است، میخواهم گریه کنم اما گریه ام نمی آید. امروز وسط درمانگاه هم همین طوری شدم. دلم میخواست برم بیرون گریه کنم و برگردم. به این فکر کردم که هزاران نفر بیرون نشسته اند و هر جا بروم همین است. تازه همه آن جا به آدم زل میزنند. نمی دانم چرا این طوری می شوم و باید کمک حرفه ای بخواهم.

داشتم میگفتم؛ به خودم گفتم بروم بالا کاری کنم که بهتر شوم، این طوری که نمی شود! با صدای آخر موزیک پلی کردم و اندکی اتاق را تمیز کردم. حالا هم نشسته ام و اینجا تایپ میکنم و آن آهنگ نامجو که توش میگه: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید پلی می شود. به این فکر میکنم که شاید یک رابطه جدید اوضاع را بهتر کند اما به دفعه قبلی که این کار را کردم فکر میکنم و مبینم نه خیر فایده ای ندارد. بیخیال.

دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۲۶
bee

امروز صبح خیلی زود بیدار شدم و اسکلرودرمی رو خوندم که قرار بود بحث بشه. اصلا هیچ احساسی ندارم این روز ها. صبح سرویس اشتباهی سوار شدم، مجبور شدیم با فاطمه برنا با مترو بریم بیمارستان و دیر رسیدم. هنوز برای مریضم ANA پروفایل کسی نخواسته و فلو رو ندیدم تو بخش که ازش بپرسم چرا این بیمار به تخمتون نیست؟ فردا هم روتیشن روماتو تموم میشه و دیگه نمیبینمش. ولی شاید برگردم ببینم چی ش مثبت میشه بالاخره!

بعدش درمونگاه داشتیم و بازم یه خانم مسنی رو داشتم که بعد کرونا آرتریت گرفته بود که دکتر ص. گفت آرتریت پسوریازیسه و براش کورتون تزریق کردن. دونه دونه مفصل های دستش رو که فشار میدادم میپرسیدم درد داره میخندید میگفت نه درد ندارم ولشون کن:))) الان دارم فکر میکنم که یادم رفت بگم کیست هیداتید داشته و حتی از دخترش نپرسیدم کی بوده کیست هیداتیدش؟ و این که نکنه از کیستش هنوز مونده باشه و با تزریق کورتون بدتر بشه و بمیره؟ البته تزریقش داخل مفصلی بود و جذب سیستمیک کمی داره ولی شت کاش یادم نمیرفت:/ شاید فردا به فلو بگم. بعد دکتر گفت تو باید الان برای مریض به این مسنی معاینه لنف نود انجام بدی برای رد کردن بدخیمی؛ و من درست بلد نبودم و یه مسیر هایی که تو ذهنم بود رو فرضی لمش کردم؛ سمت طرفی گردنش یه چیزی حس کردم؟‌ولی شک داشتم و چندین بار پشت سر هم لمسش کردم. بعد یهو یادم اومد برای مریض سالمند نباید روی ناحیه رگ ژوگولور رو زیاد فشار یا ماساژ داد چون ممکنه عروق آترواسکلروز شده باشن و پلاکی چییزی یهو از تو رگش کنده شه و بره تو مغز و سکته کنه! پشمام ریخت و یهو دستمو کشیدم عقب و گفتم حالت خوبه؟ واقعا نمیدونم چرا این سوال رو کردم ولی خندید و گفت آره :( آلزایمر داشت:(

یه خانوم مسن دیگه مبتلا به آرتریت روماتوئید هم بود که کلی سر دکتر اسمشو نمیدونم (فلوی جدیده و لیبل نداره) غر زد و ناله که این آمپول ها که میدین گرونه:((( و من واقعا ناراحت شدم:( این چندمین باریه که تو درمونگاه روماتو از این موارد میبینم که از گرونی دارو ها گله دارن. دکتر اسمشو نمیدونم با این که خییلی مهربون و کیوت و نازنازیه ولی در ظاهر بی تفاوت بود و به این فکر کردم که من هم شبیه اون میشم؟ و به این فکر کردم که من که باعث این تباهی اقتصادی نیستم؟ و بعدش به این فکر کردم که مگر بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند؟ و بعدش به این فکر کردم که مگر همه اش یکی دو مورد است؟ و بعدش احساس اندکی استیصال به علت عدم تعادل در دنیا کردم.

امروز 4 ساعت و نیم تو تخت دراز کشیدم و هیش کاری نکردم، علی رغم این که خواندنی بسیار دارم و از برنامه بسیار عقبم.

اما نیاز داشتم کمی رها باشم. حتی رها از کیفیت بندی استراحت. بی قید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۲
bee

امروز تو درمونگاه خانم مسنی رو معاینه کردم و ازش شرح حال گرفتم، آخرش گفت خانوم دکتر خوب میشم؟ چی برام مینویسی؟
علی رغم این که توی دلم گفتم من فقط می توانم چایی نبات بنویسم، یک جوری شدم. مسئولیتِ خوب کردن درد دیگران کم نیست آخه
این هم برای من زیاده،
تصور میکنم انسان کوچکی باشم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۸:۴۵
bee

طرف های یازده صبح جمعه بود. لباس ها را شسته ام، مرتب کرده ام و ظرف های صبحانه را هم شسته ام. ورزش کردم و حموم گرفتم و در تراس را باز کرده و پاهای برهنه ام را در تنها مربع نیم متر در نیم متر اتاق که آفتاب به آن می تابد قرار داده ام و (( خورشید همچنان می دمد)) همینگوی می خوانم. در صفحه ای نوشته است: (( واقعا عجیبه مرد ها میتونن کسی رو پیدا کنند که باهاشون ازدواج کنه)).

یاد آن روز درمانگاه دکتر سالاری افتادم. به فیبرومیالژیا در بیماری شک داشت و ازش پرسید:‌ خوش اخلاقی؟ رابطه ات با زنت چطوریه؟ خانم دکتر جوانی که لیبل نداشت و تصور میکنم رزیدنت داخلی بود و حلقه ای انگشت میانی دست چپش را مزین کرده بود با قهر گفت: (( مرد ها همه شان فکر میکنند که خوش اخلاق هستند، این را باید از همسرش بپرسید!)) 

و با خودم فکر کردم ازدواج چیز عجیبی است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۳:۰۹
bee