ناهموار

-

دلم میخواد با دوستای قدیمیم چایی بخورم.
پسرای این دوره زمونه چقد احساساتی شدن:|||-_-

-

خدایا یه آرزوی کوچیکی دارم؛ مقدماتش و جور کن لدددفااااا:'(میدونی ک خودم وخ ندارم درس دارم عاخه:'(ببین دفه پیش چقد یهویی عارزوی کوچیکمو برآورده کردی؟این یکی ک آسونتره انصافا:)
انقد پوستم خوووب شده ک میخوام ضدآفتاب معمولی بخرممم*____*خوشالمم:)))

"

شما م از یکی خوشتون نمیاد از دوستاشم بدتون میاد یا فقط من اینطوری م؟

-

ای بابا این چ حرفیه من توی باغچه بودم، داشتم هویچ میخوردم، خرسه تو بیشه ها بود!

-

ولی جدا از همه این چیزا، بعضی حرفا مثل جای خراش ناخونی ک با سوهان دو طرفشو تیز کردن روی قلبم میمونه.

-

به طرز بسیاااااارررر عمیقی طرز تفکر بچه های خراسان با شمال فرق میکنه(از نظر مذهبی نمیگم چون این ک عیان است) واقعا بدم میاد از ی سری چیزایی ک اینجا خداست، در حالی ک اینا فقط ی بخشی از زندگیه اما در حد بسیااار زیادی این طرفیا بهش اهمیت میدن(هم محدثه کاشانی، ملیحه، کیانا و ..) و این واقعا به نظرم وضعیت اسفناکیه؛ چرا یکم لش و بیخیال و خوشحال تر زندگی نمیکنن؟شاید بخاطر تفاوتای بنیادینیه ک هست...یادته دیشب ملیحه از درگز چیا تعریف میکرد؟ بخاطر همین بعضی موقعا ک ازین حرفاشون واسه فائزه میگم اثن باورش نمیشه ی همچین جوی اینجا هست:| کاشکی منم از اول بابل میزدم:/شاید همه چی خیلی بهتر بود:]الکی این همه راه میام مشهد ک چی؟اونجا اگه بودم واقعا به نظرم خوشحالتر بودم

~

ولی وقتی دیشب تو اوج ناامیدی ماه کامل و ک خیلی خیلی قشنگ بود و داخل آسمونی ک آبی خیلیی خوبی بود (ک برای وصفش میتونم بگم برای درست کردنش باید اندازه ی نخود سرمه ای بریزی روی پالت و نصف همونقد آبی پررنگ و به اندازه دو سه تا کنجد سیاه بهش اضافه کنی) و با ی بکگراند برگای یه عالمه درخت؛ احساس کردم بخش قابل توجهی از حقم از این زندگی و دریافت کردم.
خدایا میشه ‌یکاری کنی مامانشون واسه تولدم برام خوکچه هندی بخرن؟من دو بار غیرمستقیم ب مامان گفتم امیدوارم یادش نرفته باشه:|| من خوکچه هندی دووووستتتتت:(((((آخه اگه خودم بخرم با توجه ب این ک تو بازار ب مامان نشونش دادم و گف ایش اینا چیه دیگه، احساس میکنم ی بچه نامشروع آوردم خونه!:)))خلاصه ک اگه مامانشون واسه تولدم خوکچه هندی ترجیحا سفید واسم بخرن دیگه چیز زیادی از زندگی نمیخوام^^