ناهموار

آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کشیک عفونی ام. آخرین کشیک اورژانس همیشه شلوغ عدالتیان. هم کشیکی ام ۲ ماهه اینترن شده و یکم زیادی غر میزنه. صبح رفتم پیش علی و به زور از بیمارستان کشیدمش بیرون. توی راه علیرضا رو دیده بود که میره کتابخونه یا اینقد ذهنش مشغول این بوده که درساش عقبه که توهم اینو زده که علیرضا رو دیده که داره میره کتابخونه. اومد و تا گفتم چرا توی چت بهم گفتی میخوای باهام کات کنی؟ شروع کرد به داد زدن. از اول عصبانی اومد. صبح واسه دوتامون ساندویچ درست کرده بودم و اونی که مال اون بود و با عشق درست کردم و جدا از مال خودم گذاشتم که قاطی نشه. فقط سرم فریاد زد و نشد بهش بدم. فکر کرده بودم همو می‌بینیم و بهش میگم که چرا از دستش ناراحت بودم و انتظار چی داشتم و اون میگفت که اشتباه فکر میکردی و آشتی میکردیم و بعدش هم میریم خونشون و اینا. ولی فهمیدم که دیگه نمیخواد منو ببینه و حتی از قبل تر باید می‌فهمیدم. دوستم داره ولی چه فایده. بخم نمیگه. می‌ترسه که بگه باهام میمونه چون من بداخلاقم و من بداخلاقم چون که اون نمیگه تا همیشه باهام میمونه و اون هم دروغ نمیگه. قبل مسافرت رفتنش گفت که ناراحت نباش طرحت و وثیقه میزاریم و با هم میریم و دلم یه لحظه گرم شد که ینی قراره پیشم بمونه؟ و فکر میکنم دروغ گفت. دلم نمیخواد دیگه هیچ کس دیگه ای رو دوست داشته باشم. احساس میکنم یه چاقو توی قلبم فرو شده که دارم باهاش اینور اونور میرم. آلانم توی پاویون نشستم و آروم گریه میکنم که هم کشیکی‌م نشنوه. دلم می‌خواست چیزا یه جور دیگه بود. علی بهم میگفت که هنوزم دوستم داره و میخواد با هم بمونیم و با هم میرفتیم و بچه‌م شبیه اون میشد. اما الان فقط فریاد ازش یادمه و احساس این که چرا پس بهم گفت با هم میریم؟ دیگه دلم نمیخواد دوست داشتنی توی زندگیم باشه. تنها آرزویی که میتونم برای خودم کنم و از خدایی که بهش اعتقاد ندارم میخوام اینه که دیگه دوستش نداشته باشم. تنها چیزی که الان آرزومه مووآن کردن از کسیه که همه من بوده و هست..

پ‌.ن. تموم شدن دوره عمومی باعث شده دچار دغدغه های وجودی بشم. قراره دیگه علی رو هیچ وقت نبینم، شاید توی بیمارستانی که هر گوشه اش خاطره دارم بمونم، شاید برم یه ده کوره، دیگه دوستامو نمیبینم و تنها میشم، شایدم خودمو بکشم. نمیدونم‌. 

باید بتونم از تنهایی ام لذت ببرم. و ازش استفاده کنم. قلبم درد میکنه. اون چاقو هنوز اونجاست. روی روپوشم خونیه. و فقط من میبینمش. تا آخرین بند انگشت هام درد میکنه. 

  • bee
  • ۰
  • ۰

دوباره غمگین و مصطربم. هیچی توی زندگیم سر جاش نیست. تنها جیزی که بی نهایت منتظرشم اینه که زودتر بخش هام تموم شه دفاع کنم و اخرین امضای اون پروسه کوفتی قارغ تحصیلی رو بگیرم.

  • bee
  • ۰
  • ۰

هوا ابری و قشنگه. پریود شدم، از فردا ۲۶ اکتبر جدیدی رو داریم و هیچ عشق نصفه نیمه ای توی زندگیم نیست. چندین هفته بود سیگار نکشیدم. بسته اش تموم شده بود و نمیخواستم بخرم. دیشب خریدم و تنها نیستم وقتی که یه قدم با فروپاشی فاصله دارم.  

  • bee
  • ۰
  • ۰

Moving On

مشاورم بهم گفت هم تو هم علی انگار دوست دارین توی وضعیت نامشخص باشین. میدونم چرا. چون من دلم میخواد مردی که باهاشم حقیقتا مرذ باشه و منو با همه مشکلات بخواد و مطمین باشه و دنبالم بیاد، ولی علی از همه چیز میترسه و فرار میکنه و جسارت هیچی رو نداره. از نقطه امنش هرگز بیرون نمیاد. امروز برای همیشه تمومش میکنم. لیاقت من این نیست که مثل یه چیز ساده فراموش شدنی باهام رفتار بشه. 

  • bee
  • ۰
  • ۰

Meaningless

دارم کار اشتباهی میکنم. عملا دارم کسی رو که دوستم داره و به خاطرم هر کاری انجام میده رو به خاطر کسی که بار ها بهم ثابت کرده ارزشی برام قائل نیست و علاقه ای بهم نداره پس میزنم. عکساشون نگاه کردم، اون گفت همه چیزو پاک کرده. من همیشه قشنگ تر بودم. 

  • bee