خیلی چیزا ساده تر و بهتر از اونی عه که فکر میکردم. چطوری تالا نمیفهمیدم؟ .
.
دوباره درمانگاه رو نرفتم. کلاس صبح هم نرفتم. کلا خیلی دارم به بیمارستان بی توجهی میکنم و برام مهم نیست. اگه پاس بشم برنامه از اینجا به بعد همینه. آخه میدونی تنهام تو این بحش و نبودنم رو قرار نیست دوستام جبران کنن و ازش ابایی ندارم. اسنپ گرفتم و از در پرستار سوار شدم و آدرس ها رو بلد نبود و هی اشتباه میرفت ولی خسته تر از اون بودم که بهش بگم. گفت میخوای برات آهنگ بزارم؟ با خودم فکر کردم ازش انتظار زیادی نداشته باش و فکر نکن این بی ادبیه و فقط گفتم نه. وقتی رسیدم فقط دست و پاهامو شستم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم نمیدونستم روزه؟ شبه؟ فرداست؟ من کی ام؟ ساعت 3 و نیم بود. مسواک زدم صورتم و شستم و دوش گرفتم و مرغ سرخ کردم. با کره. چون یادم رفته روغن بیارم و مزه اش جدی خوبه. به علی زنگ زدم و تا بوق آخر نگه داشتم اما بر نداشت. با خودم فکر کردم دختر تو غرور نداری؟ یادم اومد که نه ندارم. لپتاپم رو برداشتم که برم دانشکده روی مقاله هام کار کنم. اما رفتم کافه نون. خانومه به مشتری قبلی تدکر حجاب داد. برام مهم نبود. کروسان شکلاتی و ایس لانه سفارش دادم و فکر کردم چقد دوس دارم تابلوی بیمارستان فارابی رو دسمال بکشم و تمیز کنم. توی ماشین نشستم و قهوه امو خوردم. چون میدونستم وقتی میام بیرون احتمالا با احساس اندوه تنها میشم سیگار هامو خوابگاه جا گذاشتم. علی رو دیدم و خیلی واقعی بود. نتونستم به صورتش نگاه کنم. زانو هاش واقعی و قوی بود و دستاش. بغلش هنوز برام آشنا بود و حس خونه داشت. خونه ای که ازت گرفتنش، ولی یه لحظه میری داخلش تا وسایلی که جا گذاشتی رو ورداری و هنوز حس میکنی به اونجا تعلق داری، اما نمیتونی اونجا باشی. فقط همون یه لحظه است. رفتم کتابفروشی دانشور و خیلی خیلی نزدیک بود یه ماشین بزنه بهم و ترسیدم. مردم باید موقع رانندگی جلوشون رو نگاه کنن، مخصوصا وقتی که دارن از روی خط عابر پیاده رد میشن. با این که غمگینم ولی میدونم چیزا میگذرن و دلم نمیخواد که بمیرم. حداقل امروز. بعدش رفتم کتابفروشی امام. اصلا جای پارک نبود و کلی دور زدم دور خودم تا یه جایی تونستم ماشینو بزارم. دو تا کتاب خوب گرفتم و خوشال شدم. تا خوابگاه آهنگ گوش دادم و به هیچی فکر نکردم و به همه چی فکر کردم. دلم برای علی تنگ میشه وقتی که از ایران بره. همیشه نگران مردن کسایی ام که دوستشون دارم ولی به مردن خودم فکر نمیکنم چون من که نمیفهمم. مهاجرت کردن هم مثل مردنه. دیگه نمیتونی لمسش کنی یا از نزدیک ببینی ایش. باید مقاله امو درست کنم. استادم بی نهایت وسواس و حتی اذیت کننده است. بهم گفت میتونم طرحم و بیام پیشش دستیار پژوهشی بشم ولی گاهی فکر میکنم باید صبر ایوب داشته باشم که این کارو کنم. اما هر چی باشه از درمان بهتره. اونقدر جدی فکر نمیکنم که کجا برم چون شاید اصلا زنده نباشم تا اون وقت. دلم نمیخواد فاطمه رو ببینم.