دو روز کامل میشه با علی صحبت نکردم. قبلا خیلی برام سخت تر بود. حالا دیگه راحت شده. اینقدر که قهر کردیم. اینقدر که این اتفاق رخ داده. میتونم به جرئت بگم دلیل ۹۰ درصد ناراحت شدن هام ازش این بود که حس میکردم منو جدی نمیگیره و جایی توی زندگیش ندارم. این که مشتاق نبود با من بیشتر باشه. بیشتر بخواد توی زندگیش باشم. من همیشه گفتم و میگم که ازدواج کردن هیچ معنی ای واسم نداره ولی توی این کشور تو از یه حدی بیشتر نمیتونی کنار کسی باشی اگه ازدواج نکرده باشین. بجز این، اینطوری میتونست نشون بده که دوست داره همیشهِ همیشه کنار من باشه. ولی اینقد تعلل میکرد که انگار اصلا نمیخواست. واقعا قلبم و به درد میآورد. چرا بقیه دخترا اینقدر خواستگار های پیگیر دارن ولی مال من هیچ عجله ای نداره؟ مگه من چیم کمتره؟ میدونم منم اگه میخواستم میتونستم با کسای دیگه ای این رو داشته باشم ولی چرا علی نخواست پیگیری کنه؟ چرا هیچ عجله ای نداشت؟ چرا من باید همش هلش میدادم؟
چرا با من چیزارو حساب کتاب میکرد و با خودش میگفت اگه من پسفردا فلان کنم فلان میشه؟ مگه نباید میخواست هر شرایط سختی رو بپذیره تا من کنارش باشم؟ چرا بقیه دختر ها میتونن شرایط سخت بزارن ولی من نه؟ چرا زید من باید با من منطقی رفتار کنه؟ من که هر کاری کردم. شاید نباید هر کاری میکردم. شاید باید از اول سلیطه می بودم. شاید چون خیلی مهربون بودم. ولی من این هستم. نمیتونم چیزدیگه ای باشم. نمیخوام با علی سیاست بازی کنم. هر وقت هر حسی داشتم مثل یه بچه دو ساله بروزش دادم و خودش هم اینو نمیخواست. میخواست وقتی از چیزی ناراحت شدم باهاش ناراحتی مو مطرح نکنم چون چرا میخوای وقتی ناراحتی منم ناراحت کنی؟ درسته میگفت که از ناراحتی من ناراحت میشه و واقعا هم راست میگفت، ولی چرا بعضی موقع ها اینجوری میگفت؟
دلم براش تنگ شده. حتی دفعه قبل که دیدمش و اعصابمو خورد کرد و به همدیگه فحش دادیم به نظرم دیگه شبیه علیِ قدیما نبود. ناراحت شدم که با من منطقی رفتار میکنه. احساس کردم قدرم دونسته نمیشه. احساس کردم میتونستم جایی باشم که بیشتر دوست داشته بشم. علی هم خیلی دوستم داره ولی بلد نیست چطوری باید رفتار کنه. انگار توی سربازخانه بزرگ شده. اگه چند تا دوستِ دختر داشت بد نبود ولی من حسودی میکردم. داشتم میگفتم. وقتی وسط دعوا بهش نگاه کردم تا ببینم اون کیه؟ دیگه علیِ سابق رو ندیدم. دیگه خرسی من نبود. دیگه به نظرم حتی قشنگ هم نبود. دلم واسه علی قدیم خودم تنگ شد. واسه اونی که چشم هاش بار اول به نظرم خاکستری اومد. الان که اینو نوشتم گریه ام گرفت. روبروی من توی استیشن داخلی ۲ قائم وایستاده بود و ماسک آن ۹۵ زده بود و یه چیزی گفت که یادم نیست و خندید. به نظرم جشم هاش خاکستری اومد و گفتم چه قشنگ.
من اون اوایل به هیچی فکر نمیکردم. حتی وقتی باهاش دیت رفتم تا ۶ ماه اول هیج هدفی نداشتم و فقط میرفتم چون دلم میخواست. ولی اون گفت دلیلش از ادامه دادن با من از دیت اول یه چیزی بوده که کاملا مادی بود. من حتی یادم نبود همچین چیزی گفته باشم. به نظرم جهان بینی مون فرق داره. من میتونستم با کسی که بیشتر شبیه من فکر کنه راحت تر زندگی کنم. ولی خب اون دیگه علی نیست. نمیدونم شاید یه روزی اینکارو کردم. Who can say where the road goes
Only time