شب قبلش کشیک خیلی سنگینی داده بودم. نه چون که مریض خیلی عجیب زیاد بود و اینا، چون از اولش حالم بد بود. اعصابم خراب بود. هر کی باهام حرف میزد پاچه شو میگرفتم. دوستام چند بار ازم پرسیدن خوبی؟ دکتر ق مهربون گفت چرا عصبانی ای؟ موقع اومدن غذا سفارش دادم به مقصد بیمارستان و غذام زودتر از من رسید. پشت فرمون بودم هی زنگ میزد. راهمو عوض کردم که ازش زودتر بگیرم. گفت میزاره نگهبانی و رفت. من موندم و ترافیک وحشتناک اون سمت. پارکینگ اشتباهی ای رفتم. اعصابم از اول خراب بود. دختره رازقی هم هی میخواست بپیچونه و باهاش دعوا گرفتم. صبح مریضارو تقسیم کردیم به همه دو تا مریض رسید به من یکی. رفتم بالا سرش مدارکشو خوندم با پسرش صحبت کردم. خیلی بدحال بود ایکتر و اسیت و یه دلیریوم مانندی. دیدم 62 سالشه گفتم چقد جوونه! و چقد خراب شده! از دلم گذشت که مرد ها یه دفعه بدحال و افتاده میشن. تو مغزم یه سایه ای از نفس تنگی های همیشگی بابا گذشت و گفتم چقد من بدم که هیج وقت کار خاصی واسش نکردم. داشتم میخوندم. رزیدنت ها اومدن بالا سرش و اونا هم میخواستن بشناسن مریضو. گفتم ایول فقط گوش کنم. با پسرش که صحبت کرده بودم گفتم از کی میدونین سرطان داره؟ گفت یواش تر، خودش نمیدونه. رزیدنت که اومد ازش پرسید چند وقته فهمیدین به جاهای دیگه زده؟ با اشاره گفت خودش خبر نداره. رزیدنت گفت مرسی که گفتی. مریض چیزای نامقهومی میگفت. هی میگفت تشنمه. یه بار داد زد: چایی میخوام. توی دلم گفتم منم میخوام. وقتی با استاد اومدیم بالای سرش یه قابی دیدم که یه لحظه دلم یه جوری شد. گفتم باید از این صحنهخ عکس بگیرم. بعدش دیدم نه خب از قیافه ساتاد که نمیشه عکس گرف. استاد رو به ما با لحن بی تفاوتی داشت صحبت میکرد و کله و گردن مریض از پشت سرش دیده میشد. گردنش و بلند کرده بود و ابروهاش توی هم بود. چشم های زردش با نگرانی و ترس تاثیر گذاری به من نگاه میکرد. انگار از حرف های ما سر دراورده بود که قراره چه اتفاقی بیوفته. سر راند طولانی بودیم و از ایستادن خسته شده بودم. توی دلم گفتم خیلی بدجنسن که نمیزارن سر راند ها بشینیم. تصور کردم برم توی اتاق کار یه پتاسیم وردارم و به خودم بزنم. روی دستم هم با خودکار بنویسم: آخه خسته شدم چرا نمیشه سر راند نشست؟ زیرش هم مهر بزنم. پرستار از در اتاق اومد و گفت مریض تخت 14 بد حال شده. با رزیدنت رفتیم بالای سرش. وضعیت سی پی آر تو این بیمارستان ها وحشتناکه. خواهر و مادر ماساژ بدون توقف قفسه سینه. ینی افتضاحه. مشخص بود که اکسپایری عه. یهو یادم اومد که چایی میخواست. گریه ام گرفت. فاطمه منو دید و گفت خوبی؟ گفتم اره. رفتم توی سالن یکم گریه کردم. نمیدونم چرا.