علی رغم این که نوشته بودم تو برای من خوب نیستی و دیوونه ام میکنی دوباره با هم دوست شدیم. خب شاید من دارم اشتباه میکنم. باید وقت مشاوره بگیرم برای خودم. دیروز صبح سمینار آپنه خواب بود تو یه بیمارستانی. صبح حاضر شدم که با سرویس ساعت 7 و نیم برم ولی وقتی از پله ها پایین داشتم میومدم یادم اومد اصلا سرویس 7 و نیم نداره پنج شنبه و باید با اسنپ برم. یه سر رفتم اتاق زهرا که اگه اونم هنوز نرفته با همدیگه بریم. در اتاقشو زدم و فهمیدم اصلا اشتباهی فکر میکرده که ساعت 10 باید اونجا باشیم. با همدیگه رفتیم بیمارستان. اونجا یه کاپل بودن که دوتاشون جراح ای ان تی بودن. خانومه استایل شیک ای داشت که دوست داشتم. تیپیک 37 38 ساله. موهای بلوند مرتب که از پشت بافته بود و از زیر شال سرمه ایش پیدا بود، صورت بدون آرایش اما پوست خوب و بدون چروک و مرتب. شوهرش هم کچل و زشت بود اما لباس هاش خیلی مرتب بود و 3 دنگ از حواست به خانومش بود. این که نسبت به خانومش خیلی الرت بود واقعا به نظرم سکسی بود. اونجا لیست کار های روزانه ام رو نوشتم و خوراکی خوردم. استاژر ها بیشتر برای پر کردن صندلی رفته بودند. ع هم دفاع دوستش رفته بود تو امام رضا و قرار بود بعد بیمارستان یا بریم دیت یا با دوستش بریم صبحونه. وقتی تموم شد کارم بهش زنگ زدم و برای برنامه صبونه دیر شده بود، قرار گداشتیم که عصر بریم نمایشگاه گل و گیاه. چند دقیقه بعد دوباره برنامه رو عوض کردم که بیاد همو ببینیم چون من صبح توی ذهنم این بود که بعد بیمارستان میبینمش و دلم نمیخواست برنامه هام به هم بریزه. با مترو برگشتم و رفتم کتابفروشی امام. این کار یکی از خوشجالی های تنهایی همیشگیمه و هیج وقت دوتایی اش نمیکنم. کتاب ها رو نگاه کردم و یه کتاب روانشناسی طور ورداشتم. فروشنده گوگولی اش خم شد روی کتاب و گفت 87 تومن. بهش گفتم ولی روش نوشته 92، گفت 5 ازش کم کردم. همیشه بهم یه کوچولو تخفیف میده از خیلی وقت پیش که پیشش میرم. بعدش رفتم کوتون و برای ع لباس خریدم. لباس خریدن برای دوس پسر واقعا کیف میده. انگار داری تن عروسکت لباس میکنی و هی با لباس های مختلف تصورش میکنی. ع میخواست بیاد دنبالم جلوی کوتون و عجله داشتم ولی سریع رفتم لباس های بالا هم نگاه کردم که ببینم برای خودم چیز خوبی پیدا میکنم یا نه. همیشه کیفیت لباس های مردونه اش بهتره. روپوشم دستم بود و خانوم فروشنده اومد سمتم و چند تا نخ اضافه روپوشم رو برام چید و بامزه بود. روپوش و گذاشتم توی پلاستیک لباسا و امیدوار بودم ع در مورد پلاستیک بزرگی که دستمه کنجکاوی نکنه که نکرد. رفتیم قرمه برگر و خوراکی مورد علاقه مو گرفتیم و بعدش رفتیم خورش باشی غذا خوردیم. ع با این کارایی که شاید یکم منطقی نباشه ولی خب من چون دوس دارم انجام میدم خیلی مشکل داره. ینی تنهایی هیچ وقت اینارو انجام نمیده. الانم یه کوچولو به خاطر من کنار میاد با این چیزا و این تغییرات رو میبینم. ع دوستشو دیده بود و خوشحال بود. وقتایی که با این دوستشه به نظرم بعدش خوشحال تره. موقع برگشتن برنج تو گلوش پرید و خیلی سرفه کرد و ترسیدم. راجع به شناخت توی گونه های دیگه صحبت کرد و برام از مقاله ای که خونده بود تعریف کرد. به نظرم زیاد خودش رو اذیت میکنه راجع به چیز ها و با این که خب من میدونم تهش چیزی نیست و آرومم خودش رو سعی میکنه آروم کنه در حالی که اینطوری نیست. وقتی اومدم خوابگاه کتاب هایی که سفارش داده بودم هم رسیده بود و آنباکسشون کردم. عصری خوابیدم و فراموش کردم یه کلاس بی نهایت مهم دارم :) توی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نبرد. دیدم بارون نم نم میااد. قهوه درست کردم و رفتم توی تراس کتاب جدیدم رو شروع کردم. با فاعره صحبت کردم و پریود شده بود و نارحت بود. سرزنشم کرد که برگشتم با ع و گفت که اون مسعولیت پدیر نیست. بهش گفتم که اشتباه فکر میکنه ولی توی ذهنم خیلی هم مطمین نبودم اما کی میدونه مسعولیت داشتن دقیقا باید چطوری باشه؟ خیلی فکر نکردم الان نمیتونم بهش فکر کنم چون خیلی کار عقب مونده دارم. خودم رو راجع به کلاسی که از دست دادم اذیت نکردم. یه ساعت بعد ع اومد دنبالم که بریم نمایشگاه. لباس آبی خودش رو پوشیدم با بارونی. صورتی ترین رنگ سایه ام رو زدم با رژ لب صورتی. صورتی سایه ام شبیه رژ لبم نشد ولی اشکالی نداشت. بهش گفتم تا 8 و 45 برمیگردیم که غذام نسوزه؟ گفت آره بابا حتما بیا بریم. راه افتادیم. توی راه ازش پرسیدم که عصر با دوستاش خوش گدشت و اینطوری بود. به نظرم پسره خیلی قشنگ بود. توی راه یه آهنگی گذاشتم که وقتی پلی اش کردم گفت وقتی باباش فوت شده این آهنگ اومده که خواننده مورد علاقه باباش بود. خیلی نارحت شدم. اون هم. تا کلی وقت بعدش دوتامون ساکت بودیم. بلد نیستم این جور موقع ها چیکار کنم. فقط دستشو ناز کردم. تو نمایشگاه خیییلی ترافیک بود و قشنگ 20 دقیقه طول کشید تا پارک کردیم. اعصابش یکم به هم ریخته بود. وقتی بالاخره پارک کردیم و میخواستیم پیاده شیم بوسم کرد و آب شدم. خیلی مردی کیوته. توی نمایشگاه سه تا از دوستاش بودن. یکی شون رو از قبل میشناختم از المپیاد دانشجویی تفکر علمی. یه چیزی در حد چند ساعت دیده بودمش. المپیاد دانشجویی خیلی چیز ابکی ایه. اون مردی تو المپ دانش آموزی مدال جهانی داشت. همون المپیادی که برای من یه زمانی مسیر زندگی بود و وقتی نشد انگار دیگه همه چیز تموم بود و نتونستم جزو 40 نفر بشم حتی. ع میخواست ما رو به هم معرفی کنه. من اول به روم نیاوردم که اگه اون منو یادش نبود ضایع نشم. مردی گفت آره میشناسم خانم دکترو. بعد همزمان گفتیم از المپیاد. اون لحظه واقعا اهمیت نداش که المپیاد دانش اموزی یا دانشجویی. خیلی برای من لحظه جالبی بود. یکهو همه اون ناامیدی های قبول نشدن اومد جلوی چشمم و گفتم که خب آخرش که دوتامون یه جا وایستادیم! من اون زمان خیلی ناامید بودم و فکر میکردم زندگی اون جور جادویی ای که قرار بوده برای من بشه نشده. ولی الان اون مسیر واقعا اونقدر اهمیتی نداشت. میخوام بگم که گاهی زندگی فقط یه مسیر که تو فکر میکنی برای رسیدن به چیزی رو نداره و مسیر های دیگه ای هست که شاید تو که کل احتمالات رو نمیدونی بهشون واقف نباشی و توی اون لحظه نمیدونی که آینده چطوریه و شاید چیزی رو از دست ندادی و زندگی راه های متفاوتی برای رسیدن به آرزوهات در نظر داره و شاید بعدا یه روزی توی نمایشگاه گل و گیاه تصادفی متوجه اش بشی. اونجا همین مردی گم شد و مثل بچه ها پیج اش کردیم : ) بعدم چایی و باسلق خوردیم که تو هوای بارونی خیلی چسبید و کلا خوش گذشت. ع به باشگاه اش نرسید شب چون دیر شد. ولی اشکالی نداشت. موقع برگشت دوباره از اون کاپل جراحه گفتم و ع گفت دوست داشتی جاشون باشیم؟ منم گفتم آره. به نظرم خیلی صادقانه بود. دوستش زنگ زد که امروز رو بریم صبونه ولی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم امروز رو به کارا برسیم و نریم جایی. به نظرم در کل روز خوبی بود. با همدیگه خوب بودیم و بقیه هم باهامون خووب بودن. حتی دکتر ج دعوام نکرد که کلاس رو نرفتم. چون توی پست های قبلی همه اش بدی ها رو نوشته بودم تصمیم گرفتم امروز رو بنویسم. نمیدونم بعدا چی میشه ولی مهم هم نیست چون قرار نیست بدونم.