سرگرمی جدیدی که پیدا کردیم اینه که امیرعلی رو بیارم پارک و براش بستنی بخرم. قدش نسبت به سنش بلند تره و تاب ها معمولا براش کوتاهن و خسته میشه از جمع کردن پاهاش. من رو چمن ها نشسته بودم، یکهو اومد کنارم نشست و گفت: به نظرم زندگی دیگه داره بیهوده میشه.
پ.ن. معمولا توی پارک ها یه عده پسر دارن بازی میکنن (فوتبال یا وسطی) که امیراغلب قاطیشون نمیشه. امشب یهو گف میشه بهشون بگی باهام بازی کنن؟ گفتم آره و به یکی از پسرا که از بقیه بزرگتر بود گفتم اینم بازی. الان دور تر نشستم که خودش قاطی شون بشه.
پ.ن. این پارکی عه که ماه رمضون فکر کنم دو سال قبل با محدثه چند باری اومدیم و در حد مرگ دویدیم :)
پ.ن. وقتی اومدیم چند تا دختر بچه ۸ ۹ ساله بازی میکردن و برای هم اسم میزاشتن: به من بگو نازی، به من بگو فاطی و غیره. به نظرم مسخره میومد. یکهو خودم رو پیدا کردم که کفش پاشنه بلند و مانتوی اورسایز مشکی بلند و شلوار کرپ پوشیدم، روسری ام رو زیر چونه ام گره زدن و دارم روی نیمکت پارک کتاب میخونم و به نظرم این ها مسخره میاد. فاک واقعا.