ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دارم فکر میکنم خیلی بدبختم، خیلی راه هست که تنهایی بتونم زندگی ای که میخوام رو برای خودم بسازم و نمیخوام امیدم به کسی توی ساختنش باشه. علی آزارم میده، درک نمیکنه و از طرفی نمیخوام که نباشه. زندگی خودم اون قدر پیچیده هست که بخوام اون رو هم درگیر نکنم. دلم میخواست بمیرم، ولی از اون آدم هایی نیستم که عرضه خودکشی داشته باشند. کاش همین روز ها، همین هفته، بفهمم لنفوم دارم و دو ماه بیشتر نمونده.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۴۱
bee

احساسم بهش اینطوریه که بعضی وقتا یه کارایی میکنه و یه چیزایی میگه که کاملا احساس میکنم میتونم دوستش نداشته باشم ولی بیشتر موقع ها اینقدر دوستش دارم که نمیدونم چیکارش کنم؛ ببوسم؟‌ گاز بگیرم از لپش؟ بغل؟ بکنم؟ همشون کمه به نظرم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۲
bee

مهاجرت شده بیشترین چیزی که بهش فکر میکنم؛ رویای رها شدن از این مرز ها. از این دیوار های زندان. حالا هی مشکل های جدید مطرح میشه،‌هی جدید تر و جدید تر. دلم نگرانه. از طرفی دلم برای خانوادم تنگ میشه؛ برای این که دارن پیر میشن جلوی چشمم و بزرگ میشن. دل نگرونم ولی میدونم اگه نرم نمیتونم خودم رو ببخشم. این دل نگرونی ها به کنار، الان حتی شاید نتونم برم. نتونستن هم مطرحه حتی خیلی زیاد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۱
bee

به این که واژه ای مثل دوست داشتن (مثلا دوست داشتن یک نفر به عنوان پارتنر)، یا عشق چی میتونه باشه فکر کردم. و تصور میکنم همچین چیزی اصلا معنای برتر، روحانی، یا غیرقابل بازگشتی نداره و چیزی نیست که یک دفعه ایجاد بشه و شاید اون نوع اگزجره شده ای که توی کتاب ها و فیلم ها و موسیقی ها بهش میپردازن یه جور وسواس فکری باشه. از نظر من چیزی که میشه اسمش رو گذاشت،‌آشنایی باشه. وقتی با کسی با گذر زمان آشنا میشی و برای این آشنا شدن زمان گذاشتی. اینجا یه چیزی به وجود میاد که براش عمرت رو گذاشتی. دیگه به خاطر عمری که گذاشتی برات ارزش داره‌ و دیگه با دیدن یه نفر که از اون بهتره دلت نمیلرزه که نظرت رو تغییر بدی. شاید این آشنایی یه جزئی از عادت هم توش باشه، اما اونقدر سطحی نیست که بشه به چیزی به سادگی عادت تعبیرش کرد. ولی این آشنایی باید با اعتماد همراه باشه که بهش اعتبار بده. اعتماد به این که این حس دوطرفه اس و چیز سطحی ای نیست و قراره بمونه. من حس میکنم اعتماد ندارم، هیچ وقت نداشتم و چیزیه برام که با انجام دادن یه کار بزرگ،‌ یه گذشت، یا با حرف ایجاد نمیشه. چیزیه که خیلی خیلی مزمن شکل میگیره، با کنار هم بودن طولانی. وقتی هم نبینمش دیگه اون حس ناچیز اعتمادی که داشتم رو فراموش میکنم انگار هیچ وقت نبوده. دلم تنگ میشه،‌ اما برای احساس اعتمادی که داشتم، نه خود شخص. شاید خودخواهی باشه،‌ اما همه حرکات بشر رو میشه خودخواهی تعبیر کرد.

این همه درکیه که از این احوال در حال حاضر دارم؛ نوشتم که بزرگ شدم بخونمش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۳
bee

امروز جمعه بود. برای صبح بیدار شدنم برنامه ای نداشتم و حتی آلارم تنظیم نکرده بودم. از نظر زمانی در روتیشن رادیولوژی هستیم و کلاس نداریم. صبح بیدار شدم و دیدم ساعت ۱۰ و نیمه و با خودم گفتم هف، روزی که صبحش اینقد ویر بیدار شی به هیچ دردی نمیخوره. انگیزه ای برای بیرون اومدن از تخت نداشتم تا فاطمه با یه لبخند گنده مسری اومد توی اتاق‌. عجیب بود که چه انرژی ای با خودش آورد. بهم گفت برنامه ات برای امروز چیه؟ تو دلم گفتم اگه بتونم برم کتابخونه عالیه ولی گفتم: مرتب کردن اینجا. همین هم شد؛ کل روز رو مثل کوزت کار کردم. لباس های عرقی ام رو شستم، ظرف های روی هم تلمبار شده کل هفته را شستم و کمی مرتب کردم. از همه مهم تر تراس رو که بی نهایت کثیف، گلی، و غیرقابل نگاه کردن بود برق انداختم. در حین انجام دادن این کار یاد کتاب فنک شویی می‌افتادم که ابن جور جاهای کثیف رو مانعی برای جریان انرژی میدونست. در حین همه این کارا هندزفری تو گوشم بود و پادکست گوش دادم. با فاطمه ناهار پختیم، خیلی خوب شد و بعدش خوابم نبرد. رفتم حموم، موهامو شونه کردم و با دقت لوسیون زدم و ناخونامو گرفتم. ع پیام داده بود که عصر همو ببینیم؟ گفتم باشه و خوابیدم. برای این که دامن بپوشم صندل های جدیدم رو پوشیدم و دغدغه داشتم که نگهبانی بهم گیر بده. این زندگیه؟ اعصابم خورد بود. خیلی. از خشک شدن موهام ناراحتم و باید روتین مراقبتی جدیدی رو شروع کنم. وقتی رفتم پیش ع از بابت همه اینا عصبی بودم. بهم گفت چرا فلان کار رو کردی؟ گفتم دلم خواست. مثل یه گربه با ناز و کشدار خودشو کشید عقب، دستاشو بغل کرد و از پنجره سمت خودش به جایی نامعلوم نگاه کرد. من صورتشو نمیدیدم ولی احتمالا وسط ابروهاش هم بالا داده بود و تلاش ناموفق می‌کرد که توی هم گره شان بزند. عاشق این مدل قهر کردنش هستم و بهش افتخار نمیکنم. کافه ای که رفتیم جو ادبیاتی داشت. پر بود از پسر های با عینک های گرد، ریش های عجیب غریب و موهای فر، بلند، یا هر دو، که کلّه هایشان توی کتاب و لپتاپ بود و یک سیگار در دست یا گوشه دهان. دختر هایش هم ظاهری داشتند که در حالت عادی توی خیابان کم میبینی. هر چند تنها ۳ دختر آنجا بود که یکی اش من بودم. ما یک ساعتی نشستیم. عکس گرفتیم ولی نه با هم، بلکه از هم. و به خاطرش اندکی پشیمانم. وقتی برگشتم اثری از ناراحتی و بی حوصلگی عصرم نبود. میگفت: من احتمال این که رفرنس بنویسم بیشتر ازینه که شعر بنویسم. موقع رفتن بهش گفتم لوسی، گفت لوسم رو بیشتر دوس داری یا جدی؟ گفتم تناوبی که داری رو دوست دارم. شب با فاطمه فیلم دیدیم و همون طور که صبح فکر میکنی کل روزت پیش میره. ناراضی نیستم، حتی شاید راضی باشم. اما آدم است دیگر، همیشه چیز دیگری می‌خواهد. می‌دانم پشیمان خواهم شد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۲۳
bee

اخیرا نرفتم قهوه آماده شیشه ای که همیشه استفاده میکردم رو پیدا کنم و بخرم و ازین قهوه آماده هایی که دونه دونه تو بسته های پلاستیکیه استفاده کردم. یکیشون بود با بقیه فرق داشت ظاهرش و فروشنده وقتی میخواستم بخرم اصرار داششت این خیلق خوبه. فقط هم یدونه ازش گرفتم. گذاشتمش کنار بقیه و یه ماهی میشد به دلیل نامعلومی اونو نمیخوردم. انگار گذاشته بودم برای یه وقت خاص. امروز استفاده اش کردم و مزه اش خیلی معمولی و حتی بد بود. شاید بد نبود، شاید چون من انتظار زیادی ازش داشتم اینطوری شد. کلا خوشم نمیاد مردم میگن جون کوه باش نه سراب که بهت نزدیک میشن بفهمن چقد بزرگی و اینا. به نظرم حرفتونو بزنین و به این پدیده های بی گناه از همه جا بی خبر طبیعت کاری نگیرین. اما! چیزی رو که دوس دارین رو نزارین برای یه وقت خاص. نگین اون شام رو بعد امتحان با دوستام میرم بیرون، اون یکی بعد مهاجرت، اون یکی بعد ازدواج. آدمه دیگه، ذهنش تا بی نهایت قدرت داره از هیچی بهترین هایی رو بسازه که تو قصه های دیزنی هم واقعی نمیشن. زیاد مغزتونو با رویای عملی شدن یه چیزی تنها نزارین چون بزرگتر از حقیقت میشه و بعد ناامید میشین. زندگی همیناییه که الان جلوی چشم، توی دست، و توی بغلمونه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۴۱
bee

خیلی پیش اومده دلم میخواسته پست جدید بزارم اینجا ولی متمرکز نمیشم بشینم پاش. میدونی متمرکز انجام دادن کار ها (اغلب کار ها، چه بسا که دلخواه خویشتن باشند)، اغلب باعث خوشحال شدن آدم میشن اما شروع به انجام دادنشون سخته، شاید با همون مکانیسمی که توی کتاب "کار عمیق" گفته، مغزم به انجام دادن کار های کم عمق عادت کرده و سختشه حتی یکم عمیق بشه. 
به این نتیجه رسیدم که نسبت به نزدیکانم باید با بخشش بیشتری رفتار کنم و زود نتیجه نگیرم که پس دوستم ندارند. راستش خودم هم شاید تو موقعیت اون ها همین کار رو میکردم. این نتیجه رو قبلا هم چندین بار گرفته بودم ولی هیچ وقت ننوشته بودم.
از طرفی سد ارتباطی بزرگی بین خودم و پدرم احساس میکنم که فکر میکنم خودش یک خلاء توی زندگیمه.
۴ روز اخیر رفتم خونه، ۱۰ روز اینجا هستم تا مهر های رادیو رو بگیرم و بعدش ۱۰ روز میرم خونه.
دایی مر. دارد می آید مشهد از زاهدان که بستری بشه برای عفونت احتمالا مالاریا. یه دکتر جعفری پیام دادم که آیا تو سرویس خودتون بستری میشه؟ جواب ندادن. نگرانم تخت نداشته باشن و دایی داره میاد مشهد. نمیتونستم وقتی سریع تغییر مسیر داد بهش بگم خب شما برو سمت جنوب هر وقت استاد جواب داد میگم برگردین. ریسک کردم. امیدوارم بتونه تو سرویس خود دکتر جعفری بستری بشه.
الان که بخش دوم این متن رو مینویسم توی سرویس نشستم، هوا گرمه، مانتو آبی راه راهرو پوشیدم و خط چشم کشیدم. ع رو دیدم و خیلی گوگولی مگولی بود. کشیک داشت و تو تایم وسط کشیکش که دوستاش کاور میکردن همو دیدیم. آهنگ بی کلام Claire de lune گوش میدم. احساس میکنم ع به خاطر من داره خیلی سرمایه گذاری میکنه که میخواد بره طرح، اگر میخواست بره باید طرحشو میفروخت و الانا در حال ایمیل زدن می بود. فکر می‌کنم نکنه به خاطر عواملی غیر از خودمون نتونیم ادامه بدیم و زندگی بچه هدر بره؟ خیلی نگران میشم هر دفعه به این قضیه فکر میکنم.
رفتیم تا خونشون که لباساشو عوض کنه و وسیله هاشو ورداره، موقعی که اومداسکراب پوشیده بود و خییلییی سکسی شده بود. واقن اسکراب با پسرا چه میکنه؟! یچیزیه در حد عینک آفتابی و ریش.
دیگه این که مقاله ای که قرار بوده بنویسم به خاطر این که موضوعش خیلی بیخوده رو قراره ننویسم و میخوام با استادم مطرح کنم و از مطرح کردنش یکمی واهمه دارم. مثل اینه که بری به یه استاد پیر بگی فلان چیز که شما تخصصش داری، توش اشتباه میکنی این اتفاقا خیلی هم شناخته شده اس. فقط شما نمیدونستی اینو و دلیل نمیشه نادر باشه چون شما تا حالا کم دیدیش.
دیگه نمیدونم چی بنویسم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۴
bee