به این که واژه ای مثل دوست داشتن (مثلا دوست داشتن یک نفر به عنوان پارتنر)، یا عشق چی میتونه باشه فکر کردم. و تصور میکنم همچین چیزی اصلا معنای برتر، روحانی، یا غیرقابل بازگشتی نداره و چیزی نیست که یک دفعه ایجاد بشه و شاید اون نوع اگزجره شده ای که توی کتاب ها و فیلم ها و موسیقی ها بهش میپردازن یه جور وسواس فکری باشه. از نظر من چیزی که میشه اسمش رو گذاشت،آشنایی باشه. وقتی با کسی با گذر زمان آشنا میشی و برای این آشنا شدن زمان گذاشتی. اینجا یه چیزی به وجود میاد که براش عمرت رو گذاشتی. دیگه به خاطر عمری که گذاشتی برات ارزش داره و دیگه با دیدن یه نفر که از اون بهتره دلت نمیلرزه که نظرت رو تغییر بدی. شاید این آشنایی یه جزئی از عادت هم توش باشه، اما اونقدر سطحی نیست که بشه به چیزی به سادگی عادت تعبیرش کرد. ولی این آشنایی باید با اعتماد همراه باشه که بهش اعتبار بده. اعتماد به این که این حس دوطرفه اس و چیز سطحی ای نیست و قراره بمونه. من حس میکنم اعتماد ندارم، هیچ وقت نداشتم و چیزیه برام که با انجام دادن یه کار بزرگ، یه گذشت، یا با حرف ایجاد نمیشه. چیزیه که خیلی خیلی مزمن شکل میگیره، با کنار هم بودن طولانی. وقتی هم نبینمش دیگه اون حس ناچیز اعتمادی که داشتم رو فراموش میکنم انگار هیچ وقت نبوده. دلم تنگ میشه، اما برای احساس اعتمادی که داشتم، نه خود شخص. شاید خودخواهی باشه، اما همه حرکات بشر رو میشه خودخواهی تعبیر کرد.
این همه درکیه که از این احوال در حال حاضر دارم؛ نوشتم که بزرگ شدم بخونمش.