امروز جمعه است ولی از شب قبل با دکتر ص هماهنگ کرده بودم برای کار های طرح کووید بیام بیمارستان. یکم منتظرش شدم. لباس عوض کردم، و از 11 تا 3 و نیم عصر تو بخش کووید و دنبال کارا بودیم. به نظر دکتر ص من به طرز غیر قابل باوری کند کار ها رو انجام میدم. با دکتر ص و یکی دیگر از رزیدنت های داخلی ناهار خوردیم و دکتر ص ازم قول گرفت اگه میری کتابخونه میفرستمت بری! (انگار در غیر اون صورت میتونست نگهم داره بیمارستان:) ) میدونستم اگر برم خوابگاه کار مفیدی نمیکنم و احتمالا لش میکنم. به قول مامان نباید وقتی خسته شدی خودتو بندازی تو تخت چون دیگه نمیتونی ازش در بیای. هر چند مامان اینو برای این میگفت که نماز بخونم بعد استراحت کنم اما خب رفتم قهوه گرفتم و اومدم کتابخونه قایم که به کارام برسم. لپ تاپ آورده ام که ۳ تا کارم رو پیش ببرم. اون یکی رزیدنته که امروز با هم ناهار خوردیم بهم گفت دخترم :))) ( ورودی 89 است:) )، تا وقت داری کار های نامعمول کن، هر کاری میگن بده انجامش بده. ضمنا گفت که من حس نمیکنم از تو بزرگ ترم چون بعد از یک سنی دیگر چیزی در درونت تغییر نمیکند که باعث شود احساس کنی دیگر مثل قبل جوان نیستی. فکر کنم منظورش کفه بزرگسالی بود. نمیدانم باید دید. خسته ام ولی باید به کار هایم برسم.
خواستم نوت گذاشته باشم!