ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

همان طور که از عنوان آشکار است،‌ چهارشنبه است، از شنبه باید بخش باشیم و صببح جمعه گلستان را ترک خواهم نمود. احساس میکنم (( من بد هستم)). به خاطر این که صبر و شکیبایی کافی در برخورد با خانواده ام نداشته ام. به خاطر این که مدت اندکی که اینجا بودم را همه اش غر زدم و زمان های کمی از مصاحبت با ایشان لذت بردم. البته نمی شود همه تقصیر ها را گردن من انداخت! مامان برای این که نماز نمی خوانم یکی دوبار سرزنشم کرد و چند دفعه دیگه هم به خاطر انتخاب دوستان اشتباه و اثر ایشان بر من!!! سرزنشم کرد. دوستان اشتباه. بله. فقط چون همه شان شبیه محدثه ز. نیستند اشتباه هستند. بله در 22 سالگی هنوز نمی توانم با کسانی که دوست دارم بگردم چون مادرم فکر میکند  همه و همه مشکلاتم ( که اکثرشان وجود خارجی ندارند)‌ به خاطر دوست هایم است. گاهی فکر میکنم مادرم بیش از حد دوستم دارد و نگرانم است. البته این حقیقت است؛‌ گویا  من را بره کوچکی میپندارد که در دنیایی پر از گرگ ها زندگی میکند و رسالت وی است که با چنگ و دندان و حتی به قیمت محدود شدنم و حتی تنها ماندنم، من را حفظ کند، تا آسیب نبینم. مادر است دیگر! در واقع دوست داشتن بیش از حدش باعث همه صحبت های ناخوشایند گهگاهی مان است. 

با پدرم هم:)))) بحث کردم و علتش بی صبری خودم بود. واقعا اینجا تقصیر من بود. نمی دانم احساس میکنم بی صبر شده ام و تحملم برای شنیدن حرف دیگران کم شده. بابا هیچ وقت آن طور به ما نزدیک نبوده، حتی محبتش هم دورادور بوده و مثل دست بر سر کشیدن مهتر بوده. باور کن! علی رغم این که شما خطابش نمیکنم اما از سدی که بینمان ساخته است متنفرم. از این که دوست داشتنش هیچ وقت قابل درک نبوده خوشحال نیستم و فکر میکنم چطوری رابطه بقیه دختر ها با پدرشان از نوع دوست داشتنی بوده که آدم بفهمد سر و تهش چیست؟‌ چرا من چیزی را درک نمیکنم؟ حالا چرا این رفتار را کرد؟ حالا قرار است چی شود؟ شاید این مسائل باعث شده در دوست داشتن جنس مخالف تا این حد محتاطانه عمل کنم و درک درستی از حسی که دارم نداشته باشم و همیشه شک داشته باشم. همه این ها را جدا از مسائلی که بین مادر و پدرم در جریان بود نوشتم، چیزی که در مقابل دیگری هیچ بود، گم شده بود. اما دلیل نمی شود از اهمیت آن کاسته شود.

برای امتحان داخلی آماده نیستم و نگرانم. اما نگرانی این امتحان کمتر از سایر مسائلی که در ذهن دارم است. قرار بود فائزه شان را اواخر هفته آینده ببینم اما یکهو بخش ها را باز کردند و گویا باید بروم. دلم برایشان تنگ شده. خیلی.

به فائزه در مورد دوست پسر فعلی ام گفتم و میخواستم وقتی آمدند در موردش بهش بیشتر بگویم، اما خب گویا نمی شود.

حالا که میخواهم بروم حتما بابا دوباره کم کم از موضع مخالف اش کناره گیری میکند و سعی میکند باهام ارتباط برقرار کند؛‌ اما چه فایده؟! من همیشه میگویم که دوری و دوستی با خانواده جواب است و این صحبت ها؛‌اما در درونم احساس میکنم تا رضایت والدینم را کسب نکنم نمی توانم واقعا خوشحال باشم. بله، این یعنی تراپی لازمم.  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۸:۳۹
bee