امروز میخواستم سعی کنم زیاد درس بخوانم. وسواس اجازه نداد کلیه بخونم و برای بار دوم بیماری های مری و معده را خواندم و سر کلیه بی کلاه ماند. فاطمه گفت بریم باغ وکیل آباد؟ بی درنگ گفتم آره و فکر کردم یک روز تعطیل دارم چرا نرم؟ قرار گذاشتیم ساعت ۵ بریم. ۴ و ربع به خودم گفتم آخه زن حسابی تو 5 و 20 هم برسی آنجا شب شده و آیا مردان سرزمین فارس اجازه خواهند داد دو قدم پیاده روی بدون اضطراب داشته باشی؟ برنامه را عوض کردیم و قرار شد پیاده در طول وکیل آباد جاری شویم و هر کافه جالبی دیدیم بریم بشینیم قهوه بنوشیم. رفتیم و رفتیم و خوشحال بودم که بالاخره اندکی کالری میسوزانم. هنوز هم به خاطر ۳ بار فست فود خوردن در طول هفته گذشته خودم را سرزنش میکنم و چربی پاستایی که روز جمعه با ساینا و زهرا خوردیم هم هنوز زیر پوست شکمم حس میکردم! آخر شما این حجم از تفکرات وسواسی را ببین! تا قبل از این که اینجا تایپ کنم همه این ها را کنار هم نگذاشته بودم که چه قدر دارم ورود و خروج کالری به این بدن را زیرنظر میگیرم و آرامش از از خویشتن ربوده ام!
بله. رفتیم و رفتیم و یک کافه بزرگ که میشد ته ته یک گوشه نشست، ماسک را با خیال راحت درآورد و مردم را تماشا کرد و گپ زد یافتیم و از آنجایی که هنوز زیاد پیاده روی نکرده بودیم و تازه از ایستگاه دانش آموز عبور کرده بودیم:)، به راهمان ادامه دادیم تا موقع برگشت اینجا برویم.
فاطمه پیشنهاد داد که بریم پیتزا بخوریم، و رفتیم. توی رستوران دو پسر دیگر هم به جز ما بودند که یکی شان دقییقا مشابه آقای شهریار ف. بود که سالیان سال قبل دوره تهران بهمون المپیاد درس میداد. اندکی هم هیز بود و شلوار عجیب غریب اش مطمین ام کرد این آن نیست.
حالا چرا شرح اش دادم؟ از ان جایی که شرط قدیمی ای هنوز روی گردنم است که به یک پسر روی دستمال کاغذی شماره بدم:)) و فاطمه میگفت به این بده:)) من که این کار را نکردم، ولی داشتم فکر میکردم من پارسال کار های احمقانه و تکانشی بیشتری انجام میداد. الان ها دیگر حال ریسک کردن را ندارم. حتی نمره اشتباه هم ننوشتم روی دسمال که از سرم وا بشود و فکر کردم نکند دارم پیر می شوم؟ به نظرم بزرگ شدن موازی کاهش حماقت است و این حقیقت است. پس بیاین احمق باشیم.