ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

نمیدانم چند وقت پیش و کجا خواندم که اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ارزش گفتن داشته باشد احساسات ماست. مدت مدیدی سعی بر پوشاندن تمامی احساساتم داشتم و چند وقتی می شود که تصمیم گرفته ام از آن پوسته خارج شوم. بله من هم یک انسان آسیب پذیر هستم چون حس میکنم. اما حالا خیلی وقت است که جایی چیزی ننوشته ام و نیاز شدیدی به نگارش دارم. امروز می آیم و این کدوتنبل را خالی میکنم تا نورانی اش کنم حتی اگر ترسناک شود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۹
bee

راستش خیلی ناراحتم میکنه که گواهینامه ندارم و تا حالا ۴ بار افتاده ام. تازه دارم فکر میکنم هر کشوری که بخوام مهاجرت کنم باید دوباره با قوانین اونا از اول گواهینامه بگیرم و قلبم به درد میاد. آه :)))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۴
bee

در مورد پست قبلی شاید تا حدودی اشتباه کردم. نمیدونم. امروز به پسره گفتم که منم دوستش دارم، دروغ هم نگفتم و جدی اینطوری فکر میکنم. میخواستم بگذارم برای یک روز خاص، یک جای خاص، ولی دیدم اصلا شاید دیگه نبینمش. برا همین گفتم نزارم برای بعد.

نمیدونم هنوز هم احساس میکنم این حس من فرق دارد، اما هر چیزی که هست دلیلی نمی شود اعتبارش کمتر باشد یا دوام کمتری داشته باشد. به هر حال زندگی دو روز است، نباید این قدر فکر کرد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۷
bee

احساس میکنم دیگر مثل قبل نمی توانم مردی را دوست داشته باشم. وقتی می گویم قبل منظورم ۴ سال قبل است که دختری ۱۹ ساله بودم. متاسفانه یا خوشبختانه دیگر عشق را آن طوری که همه توصیف میکنند حس نمیکنم؛ وابستگی معنای خاصی ندارد، دیگر دیوانه بازی در نمی آورم، صبور و متین اجازه گذر زمان را داده و هرگز حتی برای یک لحظه مخالف چیزی که خواسته درونی شخص خودم، و نه دیگری، است عمل نمی کنم. همه این ها چیز های خوبی هستند اما مساله این است که این تغییرات مزه همه چیز را تغییر می دهند. مزه همه چیز حقیقی تر است؛ این که هر لحظه رها شوم را محتمل میدانم و  دیگر آن چنان متلاطمم نخواهد کرد. همه این ها عجیب و زیباست. آدم نمیداند دست روزگار چقدر تغییرش خواهد داد و این ترسناک است. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۴
bee

امروز میخواستم سعی کنم زیاد درس بخوانم. وسواس اجازه نداد کلیه بخونم و برای بار دوم بیماری های مری و معده را خواندم و سر کلیه بی کلاه ماند. فاطمه گفت بریم باغ وکیل آباد؟‌ بی درنگ گفتم آره و فکر کردم یک روز تعطیل دارم چرا نرم؟ قرار گذاشتیم ساعت ۵ بریم. ۴ و ربع به خودم گفتم آخه زن حسابی تو 5 و 20 هم برسی آنجا شب شده و آیا مردان سرزمین فارس اجازه خواهند داد دو قدم پیاده روی بدون اضطراب داشته باشی؟ برنامه را عوض کردیم و قرار شد پیاده در طول وکیل آباد جاری شویم و هر کافه جالبی دیدیم بریم بشینیم قهوه بنوشیم. رفتیم و رفتیم و خوشحال بودم که بالاخره اندکی کالری میسوزانم. هنوز هم به خاطر ۳ بار فست فود خوردن در طول هفته گذشته خودم را سرزنش میکنم و چربی پاستایی که روز جمعه با ساینا و زهرا خوردیم هم هنوز زیر پوست شکمم حس میکردم! آخر شما این حجم از تفکرات وسواسی را ببین! تا قبل از این که اینجا تایپ کنم همه این ها را کنار هم نگذاشته بودم که چه قدر دارم ورود و خروج کالری به این بدن را زیرنظر میگیرم و آرامش از از خویشتن ربوده ام!

بله. رفتیم و رفتیم و یک کافه بزرگ که میشد ته ته یک گوشه نشست، ماسک را با خیال راحت درآورد و مردم را تماشا کرد و گپ زد یافتیم و از آنجایی که هنوز زیاد پیاده روی نکرده بودیم و تازه از ایستگاه دانش آموز عبور کرده بودیم:)، به راهمان ادامه دادیم تا موقع برگشت اینجا برویم.

فاطمه پیشنهاد داد که بریم پیتزا بخوریم، و رفتیم. توی رستوران دو پسر دیگر هم به جز ما بودند که یکی شان دقییقا مشابه آقای شهریار ف. بود که سالیان سال قبل دوره تهران بهمون المپیاد درس میداد. اندکی هم هیز بود و شلوار عجیب غریب اش مطمین ام کرد این آن نیست.

حالا چرا شرح اش دادم؟ از ان جایی که شرط قدیمی ای هنوز روی گردنم است که به یک پسر روی دستمال کاغذی شماره بدم:)) و فاطمه میگفت به این بده:)) من که این کار را نکردم، ولی داشتم فکر میکردم من پارسال کار های احمقانه و تکانشی بیشتری انجام میداد. الان ها دیگر حال ریسک کردن را ندارم. حتی نمره اشتباه هم ننوشتم روی دسمال که از سرم وا بشود و فکر کردم نکند دارم پیر می شوم؟ به نظرم بزرگ شدن موازی کاهش حماقت است و این حقیقت است. پس بیاین احمق باشیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۰۲:۵۱
bee

ابتدا باید ذکر کنم که ما خشم گین هستیم. به خاطر دلار ۳۰ هزار تومانی و به خاطر روز به روز فقیر تر شدنمان بدون آن که کاری بکینم و حتی از حداقل های یک زندگی بهره مند باشیم. به خاطر این که از همه دنیا جدا هستیم و به خاطر این که زندگی عادی روزمره مان وابسته به تغییرات سیاسی است که از کنترل ما خارج است و به خاطر خیلی چیز هایی که میبینم و میبینید. به همین خاطر هیچ وقت کاملا مردم را مقصر نمی دانم. اصلاحات باید در سطوح بالاتری اعمال شود و این اصلاحات آن قدر وسیع است و فساد همه جوانب زندگی ما را آن چنان در بر گرفته که تغییر دادن ذهن مردم و قانع کردنشان به این که چه حقوقی دارند چندین سال زمان می برد. دیروز بعد بیمارستان با ساینا و زهرا رفتیم بیرون. هر سه خسته بودیم اما باید میرفتیم! توی مترو حواسمان نبود و یک ایستگاه دیرتر پیاده شدیم و مقصد را تغییر داده و جای دیگری رفتیم که نسبتا شلوغ تر بود. توی یک خیابون اصلی! ساعت ۳ بعد از ظهر که همه حا بسته است و مردم خسته و گرسنه دارند به سمت خانه هایشان روانه می شوند روی صندلی های کنار پیاده رو نشسته بودیم و داشتیم برنامه میریخیتم که کجا بریم. نور زرد آفتاب صورت هایمان را نوازش میکرد و تصمیم گرفتیم چند تا عکس سلفی! بگیریم. از قشنگ شدن اولین عکس متعجب و خوشحال بودیم که موقع گرفتن دومی مردی آریایی با تفنگ آب پاش رویمان آب پاشید و بلند بلند خندید! من واقعا ایده ای نداشتم و هنگ بودم و کلا فکرم خاموش شده بود. زهرا فکر کرده بود اسید پاشیده اند روی صورتمان و ساینا تصور کرده بود مایع منی است! و تصور کرده بود بهش تجاوز شده. دقایقی ساکت بودیم. با خودم و بعدش بلند، گفتم واقعا چرا ما به مردم اهمیت میدهیم؟ چرا من برایم مهم است که داخل دهن مریض های سیگاری ام را ببینم تا لکوپلاکی پیدا کنم در حالی که وظیفه ام نیست؟‌و چرا با مریض ها مثل انسان برخورد میکنم و قبل هر معاینه ای اجازه میگیرم؟ به رفتار های خودم با (( مردم))‌ای که با آن ها سر و کار داشتم فکر کردم، مریض ها. و فکر کردم مثل انسان های جهان اولی برخورد میکنم، و مردم مثل آشغال با ما رفتار میکنند. ساینا گفت: من هیچ وقت به مردم اهمیت ندادم، این شغله، برای پوله. و اون موقع به خودم گفتم:‌ پس من احمقم؟ الان فکر میکنم نه،‌ساینا هم اون جا یک حرفی زد. او خیلی از مواقع از من هم محتاط تر است. با این که اجازه داشت خیلی از مواقع ریه مریض را در درمانگاه سمع کند و یاد بگیرد، میگفت: دو نفر سمعش کردند، گناه داره اذیتش کنیم. یا خیلی از من برخورد محترمانه تری با مریض ها داشت خیلی از موقع ها. به این فکر میکنم که راهی به جز ترک این ((ناآبادی)) نداریم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۹ ، ۰۹:۳۲
bee

چند وقتی می شود که متوجه شده ام حقیقی نبودن حتی در کوچک ترین و بی اهمیت ترین تظاهراتش همانند لبخند زدن به شخصی که علاقه ای بهش نداریم، انرژی بسیار زیادی ازم می گیرد. دیگر مثل سابق به راضی نگه داشتن همه اهمیت نمی دهم؛ حتی اگر بسیار دوستشان داشتته باشم، مجبور نیسم همیشه کاری کنم که از من رضایت داشته باشند، و علت این رضایت خودسانسور گری من باشد! چون واقعا نمی ارزد!

یکی این مورد، دیگری این که: اگر من کسی را دوست دارم و برای وی ارزش قائلم، او هم وظیفه دارد حداقل احترام را برای من قائل باشد و من را به عنوان یک انسان مجزا، با علایق و تفکرات مجزا بپذیرد. چیزی که در این جا اهمیت دارد و نباید به آن خدشه وارد شود ارتباط است، چیزی که بین من و دیگری مشترک است و رابطه من و وی با این تعریف می شود. صحبت هایی که میکنیم و مواردی که درباره چیزی از یکدیگر نظری می پرسیم. گاهی نزدیک بودن ارتباط دو شخص باعث می شود شخصی احساس کند می تواند در مورد بخش هایی از وجود یک فرد که در اشتراک آن دو فرد ( یعنی رابطه شان) جایی ندارد نظر بدهد. و این مورد واقعا حساس و چشم گیر است. این مرز ها را باید واکاری و حتی بعضا تعریف کرد و توجه کرد که اگر ارتباط باعث نشود شخصی تصور کند می تواند احاطه کامل به دیگری داشته باشد. واقعا شرم آور است که دارم این ها را می نویسم، مگر نباید از قبل تعریف شده و واضح باشد؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۹ ، ۰۱:۴۴
bee