دیروز که نه، روش قبلش آخرین امتحان فیزیوپاتی را هم دادم و از جهنم دوره پزشکی عمومی خارج شدم. مثل زهر گذشت. پر از تردید، پر از خستگی، استرس، اضطراب و دوره های در هم شکستگی و احساس بی کفایتی. هنوز هم همان انسان هستم و چیزی تغییر نکرده. هنوز هم احساس میکنم چیزی نیاموخته ام و نمیتوانم نظری در مورد چیزی بدهم. هنوز هم چیزی یاد نگرفته ام.
بسیار سخت گذشت بسیار. اما فیزیوپاتی ۱ به خاطر قول مسخره ای که به استادم دادم بسیار سخت تر گذشت. من باید پرفکشنیسم بودن را کنار بگذارم و دارم برایش فکر هایی میکنم.
اکنون نمی توانم متمرکز باشم، کاری هست که باید انجام دهم، بر خواهم گشت و از عدم اطمینان و رها شدگی خواهم نوشت. از این که احساس میکنم نیاز دارم یک بزرگتر مرا منتورینگ کند چون هنوز اماده ورود به دنیای بزرگسالان و در دست گرفتن کنترل خویشن به صورت کامل نیستم.
داشتم می گفتم، این نصف مثل برق و باد نگذشت! اما میدانم زندگی مثل برق و یاد میگذرد و بیا و با خودت روراست باش! درگیر حواشی نشو و مثل آدم فکر" کن. ببین که چی اولویت است و درست تصمیم بگیر. همین را اینجا بنویسم کافی است.