ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

من معمولا برایم مهم نیست که دارم یک سال بزرگ می شوم یا این روز روز خاصی است. اصلا مهم نیست. حتی ایده ای که همیشه داشتم این بود که خب هر روزی را حساب کنی نسبت به سال قبل یک سال بزرگتر شده ای. امسال هم همینطوری. از گذر عمر هم شاکی. توی این وضعیت، کرونا، قرنطینه، عدم تعادل زندگی و روی هوا بودن همه چیز و هزاران فکر مشغولی دیگر. شبش به نیکو گفتم: چه 22 سالگی ای؟ نه کار دارم، نه خونه جدا، نه ماشین و نه شغل! حتی شغل آینده ام هم در هواست!

فرداش قرار شد با محدثه بریم بیرون. البته اولش قرار بود روز قبلش بریم اما گفت که اون روز بریم. گویا مشکلی پیش اومده بود و قرار بود صحبت کنیم. درگیر روزمرگی های همیشگی بودم، دوست های دانشگاه، دبیرستان و توییتر یه عااالمه برایم تبریک فرستاده بودند و من هم خسته شده بودم از فرستادن قلب و بوس. انرژی ام کلا رفته بود از این همه خوشحال نمایی چون خوشحال نبودم. ولی چند تا از تبریک ها خیلی خاص بودند: مثلا زهرا غوریانی یه عاالمه آهنگ فرستاد و کلی به قول خودش توی گروه (( دست های پشت پرده)) جشن تولد گرفت، یا آرش (آن دوستم که برایم نامه فرستاد ولی من نتوانستم برایش نامه بفرستم و هر دفعه یادش می افتم می گویم: چرا باز دوباره تلاش نکردی؟ بالاخره میکنم) یادش بود، در حالی که اصلا اینترکشن خاصی نداشتیم، یا فائزه ساعت صفر بهم تبریک گفت و کیوت بود.

محدثه پیام داد حاضر شو کم کم و خب کم کم اش پشتم را لرزاند که اگر حالا حاضر شوم 45 دقیقه منتظر می شوم. گفتم یکم درس میخونم بعد حاضر میشم. نیم ساعت درس خوندم، توییتر چک کردم و رفتم بالا لباس پوشیدم. یه عالمه از لباسام مشهد هستند و دست آخر مانتوی سیاه بلند مامان را پوشیدم. ماسک و عینک زدم. محدثه زنگ زد و گفت نزدیک خونه تونم زود حاضر شو و خیلی صداش استرس داشت و ترسیدم که اتفاقی افتاده؟ رفتم توی حیاط و جلوی آینه پست در دستشویی گوشه حیاط خودم را برانداز کرد. معمولا وقتی میرسید در خونه زنگ میزد ولی زنگی نزد و از اونجایی که چند مین قبل نگ زده بود رفتم دم در رو نگاه کنم و بله:)) با یه کیک تو دستش و کلی بادکنک جلوی در وایستاده بووود:)))*ــــ* پشم هایم حقیقتا ریخته بود و هیچ ایده ای کللا نداشتم. واااقعا سورپرایز شده بودم و یادم نبود آخرین بار کی اینقد سورپرایز شدم و کسی برام برنامه ریخته بود؟ ته دلم به صورت واضحی احساس میکردم لیاقتش رو ندارم که برای یک نفر اینقد مهم باشم و به فکرم باشه. ولی سعی کردم کم رنگش کنم. بعدش گفت توی ماشین رو ببین و خب باااز پشمام ریختت:)))) یکی از عکس هامون که خیلی وقت پیش ها ازم پرسید خوبه یا نه که بزاره آواتارش رو قاب کرده بود:)))‌ با یه عروسک و بادکنک و این داستانا:))))‌واقعنی خیلی برام عجیب بود که اینقدر برنامه ریزی آخه؟ بعد یادم اومد عهههه این عکسه! یا عهه برای این استرس داشته! یا عهه دیروز برای این بود که نشد! 

بعدش رفتیم خونه، شمع فوت کردم، کللی حرف زدیم و عکس گرفتیم. واقعنی توی اون عکس ها داشتیم میخندیدیم و اصلا اون خنده ها فیک نبود. الان که بهشون نگاه میکنم میگم واقعا چطوری اینقد خوشحالی درست شد یه دفعه؟‌وسط این همه دردسر؟ من حتی تصمیم داشتم بیرون که رفتیم سر راه برم داروخونه سرترالین بگیرم و شروع کنمش، ولی الان که 4 امه هنوز تاثیر خوشحالی اون روز مونده! و نیازی حس نمیکنم. یعنی واقعا میشه آدم ها خودشون حال خودشون رو خوب کنن؟ بدون این که دلار بیاد پایین یا که کرونا تموم بشه؟ نمیدونم. شاید این سوالیه که جوابش توی روز های مختلف فرق کنه ولی الان دارم این احتمال رو در نظر میگیرم که شاید حوابش بله باشه.

پی نوشت:‌ یه استوری از عکس دوتاییمون گذاشتم و کوچیک پایینش نوشتم بی اف اف. نمیخواستم از ماجرا چیزی بنویسم تو شبکه های اجتماعی یا عکسی بزارم، نمیدونم چرا ولی فکر میکنم اگه احساسی رو خیلی واقعی دارم، نباید شیرش کنم چون زایل میشه، و فقط یه نشونه ازش میزارم. یه نفر ریپلای کرد که چرا نوشتی بی اف اف؟ همه چیز فانیه و این حرفت درست نیست! ولی باید بگم که غیر این رو هیچ وقت من تصور هم نکردم. آرزو میکنم هیچوقت دوستیمون کم نشه، و همیشه همینقد نزدیک بمونیم و من هم (هر چند که به اندازه اون توانایی ذهنیشو ندارم) بتونم وقتی حالش خوب نیست، خوبش کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۵۰
bee