ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

هر چند وقت این طوری می شوم؛ احساس میکنم زمان دارد آن قدر شتابان از من پیشی می گیرد که از ترس خشکم میزند و میترسم. یادم می آید یواشکی عروسک می بردیم مدرسه تا در حیاط پشتی بازی کنیم. حالا مردم به عنوان یک انسان بالغ از من انتظار دارند پروژه هایشان را به موقع تحویل دهم چون در فلان روز دفاع پایان نامه دارند یا این که قرار است تا چند ماه دیگر به عنوان یه دکتر واقعی مریض های واقعی را ببینم و انتظار داشته باشند خوبشان کنم و باید مثل یک آدم بزرگ مسئولیت کارهایم را به عهده بگیرم. من هنوز یادم هست که قرار بود یک ماه به عروسک هایم غذا بدهم و مثل انسان ها باهاشان برخورد کنم تا با من واقعا حرف بزنند یا من هنوز هم میترسم محدثه دوست صمیمی من نباشد. من نمیخواهم این قدر سریع بزرگ شوم و نمیخواهم این قدر سریع زندگی ام تمام شود. می ترسم پلک هایم به همدیگر برسند و وقتی از هم جدا شوند با مو های سفید شده و دست هایی که مثل کاغذ چک نویس های ریاضی ام مچاله شده اند روی تخت بیمارستان نشسته باشم و چند دقیقه بعد زمان مرگم را ثبت کنند. من از گذر سریع زمان میترسم. انگار همین دیروز بود که با لباس مدرسه جلوی راه پله بودم و داشتم کفش هایم را در می آوردم که دیدم خانم همسایه خانه مان است و دارند زنگ میزنند آمبولانس و حالا برادرم کلاس اولی شده. من احساس میکنم بقیه آن قدری که من متوجه گذر سریع زمان هستم نیستند. به بقیه اطرافیانم مثل یک تابلوی نقاشی نگاه میکنم و خودم را بیرون آن ها میبینم؛ احساس میکنم خیلی واضح میتوانم بزرگ شدن برادرم و پیر شدن پدر و مادرم را ببینم. درست جلوی چشمان من همه چیز در هم میپیچد، بزرگ می شود و بعدش کوچک می شود و دست آخر در زوال گم می شود و می شود چیزی که انگار هیچ وقت نبوده. موبایل لعنتی را میگذارم کنار. انگار آدم را هیبنوتیزنم میکند؛‌ حتی از این لپ تاپی که دارم باهاش می نویسم هم متنفرم. احساس میکنم این ها در گذر سریع زمان بی تاثیر نیستند. این ها همه شان با زمان هم دستند و میخواهند ما هم بپیچیم و بپیچیم و از هم دور و به هم نزدیک شویم و آخرش یک لحظه حواسمان پرت شود و لحظه دیگر انگار هیچ وقت نبوده ایم. همین طوری که شگفت زده به دنیای سنگ دل اطرافم فکر میکنم وسط مبل سه نفری میشینم و دوتازانویم را بغل میکنم؛ راستی من کی این قدر گنده شدم؟ گریه ام میگیرد. این دنیا خیلی سریع تر از من است. کتاب داستان های ناتمام بیژن نجدی روی میز رو به رویم است. توی دلم می گویم: ‌بیژن هم وقت نکرد این داستان ها را تمام کند. بعدش سعی میکنم فکر کنم در آغوشش بگیرم مثل همان وقت هایی که در آغوش مادرم جا میشدم و محکم به سینه اش فشارم میداد و میگفت: برو توی دلم، برو توی دلم. غصه میخورم که آن موقع مادرم جوان تر بود و هنوز نگرانی اش این نبود که قند خونش نسبت به دیروز 20 تا بالا رفته. به این فکر میکنم که حتی آن موقع هنوز نمی دانستم قند خون چیست؟ فکر میکنم تا اینجایش این قدر سریع گذشت، بقیه اش چی؟ من حتی آن روز هم میترسیدم که زمان بگذرد. حتی آن موقع که هنوز قدم از مادرم بلند تر نشده بود. حتی آن موقع هم نگران بودم که نکند روزی برسد که تنها بشوم؟ چون هیچ کس بجز مادرم آن قدر ها دوستم ندارد. آن موقع ها مثل الان بیش از حد فکر نمی کردم و توی دلم نمی گفتم: چرا فقط به فکر خودت هستی؟ یعنی چی که تنها شوم؟‌ تو خیلی خودخواه هستی. من همیشه میترسیدم که از دست بدهم. کاش می توانستم بهش فکر نکنم و فقط یک بار برای همیشه ناغافل از دست بدهم. این طوری همیشه عزای چیزی را میگیری که هنوز نشده. من از بی معنی بودن زندگی ام میترسم. میترسم که 21 سالگی ام رو به اتمام است و هنوز نمی دانم چرا بیخودی توی این دنیا برخی آدم ها را دوست دارم و برخی را دوست ندارم و دلتنگ برخی هستم و بعضی من را آزار می دهند. با خودم می گویم خب آخرش که چی؟‌ اصلا ما برای چی این جاییم؟ چی شده که این قدر زندگی را جدی گرفتیم؟‌ میروم و کنار کنج دیوار می نشینم و با خودم میگویم نمی دانم. شاید انسان نباید بداند. از این که خدا به آدم ها نمی گوید که چرا آن ها را در این دنیای غم انگیز تنها گذاشته ناراحتم. کاش خدا میدانست بعضی بازیگر هایی که برای بازی در این دنیا انتخاب کرده و فرستاده این پایین ناراحت هستند که نمی دانند برای چه اینجا هستند و باید از قبل توجیه مان میکرد. باید بداند که وقتی از اینجا بیرون آمدم از دستش عصبانی هستم و مطمینا وقتی گفت این ها همه اش شوخی بود و اون همه کثیفی های دنیا همه اش ساختگی بود من نمیخندم. قهر میکنم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۳
bee

امروز روز عجیبیه؛ صبح مثل همیشه خوابم نمی برد. میخواستم یه چیی بنویسم ولی ایده ای نداشتم. یاد این افتادم که یه core اطلاعات هست که اگه بهش ایمان داشته باشی همیشه بهت ایده میده. شروع کردم به نوشتن. اولش یکم ویرد بود ولی مشخصه نوشته های من ویردیشونه. گذاشتمش کنار. یه ایده عالی به ذهنم رسید. خیلی خیلی سیال و قشنگ. هنوز ننوشتمش. ساعت های 3 و نیم بیدار شدم. نیکو پیام داده بود. بهش گفتم بیا اون لتر رو به اسم تو چاپ کنیم که برای من حرف و حدیثی پیش نیاد؟ امیدوارم قبول کنه. استادم پیام داده که برای مقاله مزخرفمون ریوایز اوده و ((فکر میکنی میتونی انجامش بدی؟)) کاملا بهم برخورد. فکر میکنم که من رو خیلی بی عرضه میبینه. دیگه برام مهم نیست چون میخوام با یه استاد دیگه کار کنم. یه سفارش پروپوزال دارم که میخوام شروعش کنم و مربوط به همون دختره ارشد افاده ایه که قبلا هم یه بار براش یکی نوشتم. موضوعش خیلی جدیده و احتمالا پدرم در بیاد. کلی درس دارم و انگار قراره امتحانا به زودی باشه و باید سریع این مشغولی ها رو انجام بدم بزارم کنار. نگرانم و استرس دارم. روزه هم هستم تازه:(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۵۲
bee

من همیشه مشکلات خانوادگی بسیاری را که روزانه با آن ها دست و پنجه نرم میکنم را مانعی بر سر راهم دیده و مبیینم. روزی نبوده که از این فضای مسموم دچار نفرت نباشم. اگر بخواهم منصف باشم شاید سر جمع تا به حال کمتر از 24 ساعت از ساعات بیداری بوده که از خانواده ای که دارم احساس رضایت داشته باشم. سعی کرده ام که با خواهر ها و برادرم رابطه خوبی داشته باشم ولی همه ما زخمی هستیم از همه چیز. هیچ وقت صحبت کردن از چیزی که واقعا مرا ناراحت میکند یا برایم مهم است آسان نبوده بنابراین تقریبا هیچ وقت چیزی نگفتم یا سعی نکردم این طوری خودم را تخلیه کنم. هرگز این جمع جمع تماما محرمی نبوده. و گاهی واقعا ناراحت میشوم که چرا؟ چقدر یک نفر می تواند مخرب باشد و چقدر یک خانواده می تواند ناکارآمد باشد که خیلی از وقت هایی که با سختی هایی مواجه شدم آخرین جایی باشد که برای پناه بردن به آن بهش فکر میکنم. چقدر برای گفتن یک حرف عادی مواخذه شده ام چون نمیدانستم چه سیاست های پیچیده ای اینجا وجود دارد و هنوز هم نفهمیده ام. نمیدانم من مشکل دارم یا چی؟‌ ولی میدانم اوضاع ما هیچ وقت اتمسفر فیزیولوژیکی پیدا نخواهد کرد و برای این غمگینم. اما خب نباید آن قدر ها فکر کنی که چیز زیادی را از دست داده ای؛ خیلی های دیگر هم هستند که این شانس را نداشته اند و شاید موقعیت هایی داشته ام که الان متوجه شان نیستم.اما ناراحتم از این جو و هرگز نمیخواهم طولانی مدت اینجا باشم چون همه را غمگین میکنم. بله من دیگران را به دلایلی که دست خودم نیست غمگین میکنم و حتی نمیدانم دلیلش چیست.

اما نمیخواهم تنها این جنبه زندگی ام روی همه چیز تاثیر بگذارد و آدم نباید بگذارد یک جنبه زندگی روی همه اش تاثیر بگذارد. مخصوصا که من تصمیم ندارم ایران بمانم و بالاخره تا چند سال دیگر مدت های بسیار زیادی را دور خواهم بود و از قدیم گفته اند دوری و دوستی. 

قهوه ام سرد شد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۰
bee

میدانی چیه ناتانائیل؟ میخواهم دور باشم. از کسی که دوستم نداشته و ندارد و توانایی دوست داشتنم را ندارد و کسی که بسیار دوستم دارد ولی ناخواسته همیشه باعث می شود غمگین باشم. میخواهم دور باشم، آن قدر دور که دیگر به اجبار دوست نداشته باشم و بتوانم خودم باشم بدون مودیفیکیشن. من دیگر مسئولیتی ندارم، میخواهم تنها باشم، میخواهم یک انسان مجزا باشم که خودش تصمیم میگیرد چه احساسی داشته باشد و یا چه کار کند. از این تحمیل* متنفرم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۳
bee