ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز صبح ساعت ده دقیقه به ۷ بیدار شدم. از ۸ تا ۱۲ مورنینگ و درمانگاه بودم. مریضم بهم شرح حال نداد و با حالتی خاص و ایما و اشاره به سمت مطب دکتر اشاره میکرد که اومدم استاد من را ببینه چرا تو از من سوال میپرسی. عملا هیچ نگفت. الان که فکر میکنم دختر هایش هم طوری بهم نگاه میکردند انگار قصد آزار مادرشان را دارم. اما حالا فکر میکنم نکند خانومه نمیتونست! حرف بزنه؟ هر چی که ازش پرسیدم با سر جواب آره یا نه داد و اکثرش را گفت نه. نه راستی گفت هر ۳ ماه برای داروهام میام:/ آخیش.

خب زبونت کرایه میخواد زن؟!

موقع برگشت وسط راه سرویس ایستاد و گفت سوار ماشین بغل دستی بشیم! نمیدونم داستانش چی بود ولی هر چی بود سر تفکیک جنسیتی و خانوم ها و آقایان با هم در یک سرویس نباشند تا آلت کسی اشتباها در کسی نرود بود و منزجر شدم. سردرد بودم از همان ساعت های ۱۱ سرم درد میکند حتی هنوز هم. موقع جا به جا شدن ناخنم به میله داخل اتوبوس خورد و شکست. دلم میخواست گریه کنم حتی هنوز هم. از آن سردرد هایی است که دلت میخواهی گریه کنی تا خوب شوی اما گریه ات هم نمی آید و حتی با گریه بدتر می شود. ظهر داخل مغازه کنار سلف هر چی گشتم کارت بانکی ام را پیدا نکردم توی کیفم. زهرا خرید هایم را حساب کرد و بالا هم که امدم هر چی توی کیفم را گشتم نبود. صبح که از مغازه توی بیمارستان چیزی خریدم به نظرم آمد مرد فروشنده کارتم را بهم نداد اما توی دلم گفتم خب حتما داده دیگه. نمیدانم شاید یادش رفته. فردا صبح میروم ازش میپرسم. زنگ زدم به مامان که به اون یکی کارتم پول بریزد. بهم گفت کارت قبلی ات را بسوزان! از شدت سردرد واقعا عصبانی شدم از شنیدن این حرف ولی چیزی نگفتم. آخر چه کسی ممکن است رمز کارت من را داشته باشد و تصادفا پیدایش کندو ازش استفاده کند؟! واقعا حال فکر کردن به این سناریو های بدبینانه را ندارم. سرم هنوز درد میکند. کمی خوابیدم و تلفنم را روی ویبره گذاشتم تا اگر دوست پسرم زنگ زد باهاش حرف بزنم. دلم برایش تنگ شده. دفعه قبل روز پنج شنبه و در حد نیم ساعت دیدمش. اگر الان پیشم بود شاید سرم درد نمیکرد. نگرانم نگران خیلی چیز ها. نگران امتحان. موقع روشن کردن کتری حواسم نبود و شعله کبریت آمد سمتم و ناخنم را سوزاند. سیاه و زرد و شیری شد و بوی بسیار عجیبی داد. فکر کردم تحملش را ندارم که بعد از مرگم بسوزانندم. راستی داخل مغازه که بودیم توی کیفم را میگشتم کتاب و پلنرم را که برای روز اول اول در آن نوشته بودم دست زهرا دادم و گفتم لطفا داخلش را ببین که کارتم نیست؟ صفحه اول پلنرم را کاملا خواند و بسیار عصبی شدم.دوست پسرم بهم پیام داد و گفت که او هم حالش خوب نیست و عصر بهم زنگ میزند. دوست داشتم خودش را ببینم نه که تلفنی باهاش صحبت کنم. چای ام سرد شد و کار های بسیاری دارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۴
bee

صبح پنج شنبه است، در کتابخانه بیمارستان امام رضا  نشسته ام و مشغول نوشتن کیس ریپورت هایپوتیروئیدی هستم. نسبتا نوتر هستم و خسته نیستم؛ فکر کنم چون دیشب قبل ۱۱ خوابیده ام و قبلش دوست پسرم را ملاقات کرده ام.درباره موضوعاتی خواهم نوشت.

مهاجرت

خدا

کتاب خواندن

خودمراقبتی

سواد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۷
bee

- من از کجا بدونم آخه؟ مگه توی سر تو ام؟

+ آره نیستی، توی قلبمی. 

سو فاکین کیوت.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۰
bee

امروز صبح ساعت پنج و نیم الی شش بیدار بودم اما چون روز تعطیل بود در تخت ماندم تا دیر تر بیدار شوم. همیشه بعدا از این تصمیماتم پشیمان می شوم و می اندیشم اگر غیر آن تصمیم را میگرفتم از زندگی جلوتر بودم. ساعت ۸ و نیم بیدار شدم و حوله ام را برداشتم و رفتم حمام. قبلش دو بسته مرغ گذاشتم تا آب پز شود. بعد حمام به صورتم تونر آبرسان زدم، موهایم را خشک کردم و لباس پوشیدم. بعدش مرغ ها را در کره ذوب شده انداختم و سالاد درست کردم. موکا هم ساختم و مرغ ها را پنیری کردم. ساعت ۱۰ صبحانه ام را هم خورده بودم و یک اپیزود از یک سریال تکراری دیده بودم. کمی کار های نوشتنی انجام دادم که هنوز به جایی نرسیده (همان که در پست قبلی راجع بهش نوشتم- هر موقع نتیجه گرفتم مفصل خواهم نوشت) و ناگهان احساس کردم دارم حواسم را از دیشب پرت میکنم. احساس میکنم دوست پسرم ناخواسته ناراحتم میکند و اصلا متوجه نیست. مثلا دیشب بعد اون اتفاقی که برای من خیلی ناخوشایند بود و برای او خنثی بود خیلی راحت شوخی های همیشگی اش را کرد و حتی ورق آورد تا بهم یاد بده، از مدل یخچال حرف زد، و اینا. حتی موقع برگشت دوباره به گوشی ام گیر داد که چرا عوضش نمیکنی؟ به جز این که جزو اولویت های پول خرج کردنم گوشی خریدن نیست، اینرسی خاصی نسبت به این قضیه دارم و احساس میکنم از اونجایی که این مساله برای من اصلا مهم نیست و اون داره فورسم میکنه ممکنه بعدا این یه جور دیگه تظاهر کنه. این منم چرا میخواد تغییرم بده؟ نکنه پس فردا بگه موهاتو رنگ کن؟‌ یا چرا فلان جور نیستی؟ یا و .. . منم از بعضی مسائل در مورد اون اصلا خوشم نمیاد ولی اینطوری قبولش کردم و هیچ وقت باهاش در موردش صحبت نمیکنم حتی اگه راحت تغییرش بشه داد. چون نمیخوام فورسش کنم به خاطر با من بودن مجبور باشه چیزی رو در مورد خودش عوض کنه حتی اگه مینور باشه. به نظرم تازه ما خیلی وقته با هم نیستیم و اون حق نداره بخواد چیزی رو در مورد من قابل تغییر بدونه. همونطوری که من اینکارو نمیکنم. امروز پشت تلفن بهش گفتم و فهمیدم که اصلا متوجهش نبوده. خیلی چیز ها رو باید بهش بگم که متوجه بشه و این رو دوست ندارم. امروز بهش گفتم دوست دارم بینمون یه مدت سکوت باشه و گفت باشه ولی دلیل خواست. بهش گفتم و آخرش گفتم که با گفتنش بهتر شدم. امروز عصر جواب پیامم رو خیلی سرد داد و شاید به خاطر حرفیه که ظهر بهش زدم، شایدم به خاطر اینه که از دستم نارحت شده. اگه ناراحت شده باشه من حق رو به خودم میدم و دلیلی نمیبینم باهاش ادامه بدم چون پیش بینی ام مبنی بر لوس بودنش به حقیقت می پیونده و دیگه دوستش ندارم. یا کمتر دارم. پس بای د وی دتس فاین.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۹:۰۲
bee

میخواهم ببینم اگر یک بار تلاشم را درباره این مساله پیگیری کنم چه اتفاقی خواهد افتاد. نتیجه را گزارش خواهم نمود. پنج شنبه 11 دی 99.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۱:۰۸
bee

امروز صبح علی رغم این که شب گذشته به مقدار کافی خوابیده بودم- مثل خیلی از صبح ها- توانایی بلند شدن از تخت را نداشتم. ساعت 7 زنگ موبایلم را خاموش کردم و خوابیدم. علی رغم این که میتوانستم بلند شوم، انرژی روانی اش را نداشتم. فکر کردم وقتی هوا روشن تر شود و با نور خیره کننده آفتاب و در حالی که چشم ها و عضلات پیشانی ام را چروکیده کرده ام و از بخش هم جامانده ام از خواب بیدار شوم غمگین تر هم خواهم شد اما باز هم در تخت ماندم. وقتی طرف های نه و نیم از خواب بیدار شدم ساینا 3 بار باهام تماس گرفته بود و پیام داده بود. بهش گفتم که خواب ماندم. دوش گرفتم، لباس شستم و چای و صبحانه درست کردم. لااقل اتاقم مرتب است و این تسلی است. از صبح تا حالا که در اتاق سرد و تاریکم نشسته ام و تایپ میکنم در خوابگاه بوده ام. دلم میخواست تنهایی قدم بزنم اما خیلی سرد است. نمیدانم، شاید سردی هوا را بهانه میکنم چون می شود بیشتر لباس پوشید. نمیدانم. بهتر بود جایی میرفتم اما از طرفی بهانه های حقیقی ای برای سکون داشتم؛ مثل نوشتن فصل چهارم پایان نامه. بسیار کند شده ام و نمی دانم تصور میکنم کند شده ام یا این احساسی حقیقی است. دلم برای وی هم تنگ شده. دیروز کشیک بود و امروز پست کشیک و خسته. دفعه قبل پریروز دیدمش و کیوت بود. نمیدانم چرا برای توصیفش همیشه از کلمات کیوت، ناز، مهربون و نایس استفاده میکنم. شاید چون هنوز بخش های دیگر وجودش را بهم نشان نداده است. طبیعی هم هست، اما میترسم همان طوری که هم اکنون تصور میکنم اندکی لوس باشد. نمیدانم این چقدر بد است؟ یکی از کاربران توییتر نوشته بود: غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنید. تا دغدغه هایی که وجود خارجی ندارند گلویم را کلاپس نکرده اند می روم درگیر کار بزرگم شوم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۸:۵۰
bee