ناهموار

بایگانی
آخرین مطالب

لباسای قشنگ جدید خیلی خیلی گرونمو پوشیدم که دلم نمیومد بپوشم، قبل باشگاه لاته گرفتم، غذای ظهر روی گازه و احساس میکنم اوووووووکی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۴ ، ۱۱:۰۸
bee

خدایا کمکم کن خود واقعیم باشم میخوام واقعی باشم. خدایا دلم گرفته. مرسی که اون روز اون اتفاق رو ازمون دور کردی؛ ولی خدایا هیچ وقت خواستن از تو زیاده روی نیست چون تو که چرتکه دستت نگرفتی. میشه من و علی رو از این حالت دربیاری و بهتر بشه چیزا؟مرسی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۳۱
bee

دیروز شیفت افتر بودم. رسول. مامان بهم پیام داده بود که هر وقت تونستی زنگ بزن. زنگ زدم و بی مقدمه گفت ما اومدیم درجن، باباجی فوت کرده. دلم ریخت. فکر نمیکردم دیگه نبینمش. هیچ وقت دلش نمیخواست کسی براش زحمت بکشه و تا روز آخر هم خودش رو اداره کرد. حتی ساعت آخر بلند شده و خودش برای خودش چای دم کرده و دراز کشیده و تموم. دیروز داشتم فکر میکردم چه خاطره خوبی ازش دارم. یا اصلا چه خاطره ای دارم. میدونی من آدمی هستم که صداقت برام خیلی مهم و ارزشمنده و یادمه از صادقانه ترین لحظه هایی که ازش دیدم روزی بود که اومده بود خونه ما. پشت میز ناهار خوری نشسته بودیم و یهو سرش و گذاشت روی میز و گریه کرد. چند روز از فوت عزیز میگذشت و از بداخلاقی هایی که باهاش کرده بود ناراحت بود و میگفت: "قدرشو ندونستم". بعدش فقط در حد برخورد های محدود همدیگه رو دیدیم میرفتیم خونه اشون و برمیگشتیم. 

بابا همیشه به شوخی راجع به ازدواج مجدد باباجی صحبت میکرد و الان فکر میکنم شاید این یه مکانیسم دفاعی بوده. اون خودش هیچ وقت اسمی از همچین عملی نیاورده بود و فکر میکنم آدمی بود که شرافت مند تر از این بود. به نظرم باید افراد رو خوب به بقیه شناسوند. بابا الان 18 ساله که اضطراب مرگ داره. یادمه قبول نمیکرد 40 سالشه و حتما الان اضطرابش شدید تر شده. امیدوارم بتونه از این بحران عبور کنه و براش نگرانم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۰۴
bee

الان 26 سالمه و در آستانه 27 سالگی هستم. پزشکم. ازدواج کردم. در آستانه مهاجرت هستیم و با موانع زیادی رو به رو میشیم. دارم فکر میکنم چقدر زندگیمون ناپایداره، چقدر هیچی اش معلوم نیست و مهاجرت هم بکنیم دو سالی طول میکشه تا جا بیوفتی. دلم میخواد زود بچه دار بشیم و فاصله سنی ام با دخترم زیاد نباشه ولی از طرفی میخوام قبلش زندگیمو تا ته بکنم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۴ ، ۱۱:۱۴
bee

خیلی بده که ببینی داره تقلا میکنه به زندگیش معنایی بده وقتی که بهش اجازه ندادن یا نشده که معنایی که باید و مشغله ای که باید توی زندگیش باشه. عذاب میکشم میبینم که اینطوری شده. امیدوارم چیزا بهتر بشه. مرتب کردن اتاق مهم نیست. اینا مهم نیست. سی پی یویی که الکی درگیره. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۴۵
bee

بعضی وقتا یک دفعه نتیجه تلاش هاتو میبینی. یه دفعه خدا بهت میگه بیا! اینم اون جایی که میخواستی باشی! اینم بهترین جایی توی دنیا که میتونستی باشی! دیدم که داری سعیت رو میکنی. آرزو های اون دختر 18 ساله که توی زیرزمین خونشون داشت درس میخوند رو شنیدم. و حالا میتونی توی بهترین جای دنیا باشی و تلاش هات رو اونجا ادامه بدی. باورت میشه؟ این یعنی خدا برات برنامه های خیلی بزرگی داره!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۴۳
bee

از شروع طرحم 6 ماه میگذره؛ توی یه خونه کوچولو با وسیله هایی که خودم چیدم زندگی میکنم. پشت یه میز کوچولو نشستم،م است و رو تاقچه اش کتابامو چیدم و مردی که عاشقش بودم و آینده امو باهاش دیده بودم الان توی یه اتاق دیگه خوابیده. الان توی همون آینده هستم. من وقتی چیزی و واقعا بخوام به دستش میارم. خدا منو دوست داره. صدای باد و بارون میاد و لاته ای که برای خودم درست کردم و روش آرت قلب زدم کنارمه. دارم برای زندگیم برنامه ریزی میکنم. قطرات ریز بارون از پنجره میاد و روی دستام میشینه. شمال اومده وسط کویر و قلبم آرومه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۰۹:۳۰
bee

امروز بعد بیمارستان رفتم قایم که با منشی گروه اورو صحبت کنم. استاد مسعول درس هم اونجا نشسته بود و باورم نمیشه چقدر اساتید عقده ای هستند و چقدر جمیعا مسعولین این دانشگاه دروغ گویی و گروکشی منش شون هست. میدونن کارشون اشتباهه ولی با یک چیز دیگه بر میزنن و یه چیزی رو توی پاچه ات میکنن و تو نمیتونی عملا از حقت دفاع کنی. اورو رو کاملا به خاطر درگیری ذهنیم سر قضیه علی افتادم. شب امتحان پست کشیک و له و داغون از بیمارستان رفتم پیشش که فقط چند دقیقه بغلش کنم ولی باهام دعوا گرفت و تا خوابگاه گریه کردم و بعدش خوابیدم. فقط صبح تا ظهر خوندم و سر امتحانم زود پا شدم که برم پیشش باهاش صحبت کنم. حتی موقع امتحان گوشیمو روی ویبره گداشته بودم که اگه پیام داد ببینم. واقعا برای خودم متاسفم. برای این که چقدر چقدر چقدر گذاشتم زندگیم ازش متاثر بشه. از این که همه اش غصه بود برام و دست نکشیدم. برگشتنی رفتم باشگاه. مربیم ناراحت بود و میگفت پسرش عاشق دختری شده که مورد پسندش نیست و اصرار داره ازدواج کنن. میگفت دختره در حد خانواده ما نیست. میگفت دو ساله دارم پسرم و سر میدوونم بلکه پشیمون بشه. میگفت ای کاش زودتر مهر و محبت این دختر از دلش بره بیرون. داشت گریه اش میگرفت. فکر کردم چقدر آشنا. حتما مامان علی هم همچین حسی به من داشته چون دقیقا همینطوری رفتار میکرد. چجوری میتونن آرزو کنن که کاش مهر کسی از دل کسی بره؟ دلم میسوزه. بهش گفتم منم تو موقعیت اون دختر بودم. مامان دوست پسرم مخالف بود و فقط میخواست چیزا به تاخیر بیوفته و من هی عصبانی و عصبانی تر میشدم. احساس میکردم مگه من چیم کمه که اونا هر کی که هستن منو نمیخوان؟ الان که مینویسم دلم میگیره که من چقدر از رفتار های اون خانواده حس ناکافی بودن گرفتم. چقدر حقم نبود. بهش گفتم آره ما هم همینطوری بودیم، اینقدر لفتش میداد مامانش که من حس بدی میگرفتم و ناخودآگاه سر چیزای کوچیک باهاش دعوا میگرفتم. هنوزم هر چند وقت همو میبینیم ولی میدونم تا وقتی از مشهد نرم قطعی تموم نمیشه. دلم گرفت که من چقدر نفهم بودم. همون اول وقتی خانواده اش تو رو نمیخوان نباید خودتو سبک کنی و منتظر بمونی. منتظر چی؟ که بعد دوست پسرت بخواد با این که تو مهریه نداشته باشی مامانشو راضی کنه که تو رو بگیره؟ چجوری نمیفهمیدی قضیه اینه! که تو فقط وقتی میتونی باهاش باشی که هر وقت بخوان بدونن میتونن ولت کنن. که این شرایط اونا برای داشتن توعه چون اثن تو چیز ارزشمندی واسشون نیستی که بخوان به دستت بیارن. چقد چیزا وقتی ازشون دور میشی تازه واضح میشه. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۶:۴۴
bee

بین من و اون اونی که بهتر بود واضحا من بودم، ولی هنوز دنبال این بود که نکنه بهترش رو پیدا کنم؟ اگه یه دختر این شکلی اومده اینطوری عاشق من شده، نکنه بهترش هم پیدا بشه؟ اگه خوبه اصلا چرا اومده با من؟ نکنه یه مشکلی داره؟ بزار عالم و آدم و فالو کنم عکساشونو ببینم ببینم بهتر نیستن؟ عمیقا معتقدم اعتقادش این بود. فقط من بودم که ساده لوحانه فقط بودم توی هر شرابطی. اگه من برای اون کافی نبودم، دلیلش این نیست که من کافی نیستم. هنوز آدم های خیلی زیادی وجود دارن که من و کافی ببینن و دنبال بهتر و بهتر نباشن. برای یه نفر دیگه تو همین جوری که هستی خوبی. چون همیشه خوبی. 

.

کشیک قبلی حدودای ساعت ده و نیم زنگ زدن که فردا نوزاد قراره اعزام بشه اکبر، فرم اعزام وارد سامانه کنم. بیمارستان خالی و ساکت بود. رفتم دفتر خدمات پرستاری. یه اتاق بزرگ بود و توش دو تا میز داشت که پشت یکی سوپروایزر نشسته بود و اون یکی منشیش. برای خودشون چایی ریخته بودن و یکی شون با تلفن صحبت میکرد. منشیه کمکم کرد فرم و پر کنم و یواش حرف میزدن. انگار که به سکوت احترام بزارن. برای خودشون چای ریخته بودن و بخاری که از چایی به سمت سقف حرکت میکرد دیده میشد. بعد چندین دقیقه متوجه دو تا مانیتور بزرگی که اورژانس رو نشون میداد شدم. چه هیاهویی! چقدر شلوغ! دوستامو دیدم. چقدر اون اتاق ساکت و آروم بود و چقدر اون مانیتور با بی صدایی اش صدا داشت. با خودم گفتم خدا بودن باید این شکلی باشه. حتما از توی مانیتور تو روغن سرخ شدن ما جلوش پلی میشه و بدون این که حتی سرش رو بیاره بالا چای اشو مینوشه با شکلات پشمکی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۲ ، ۱۹:۲۹
bee

صبح باحال بد و احساس دیزوری و درد شدید هایپوگاستر اومدم بیمارستان. مورنینگ نرفتم و تو هوای به این سردی رفتم دنبال دارو گشتم تا بالاخره یه داروخونه شبانه روزی پیداکردم. سر راه قهوه و کیک گرفتم که مثلا بشه صبونه. از دیروزظهر هیچی نخوردم. دیدی بعضی مردا هستن که همه دخترا میدونن هر وقت بخوان میتونن نهایت با اون باشن؟

الان میفهمم که شاید همه این مدت علی از اون آدم ها بوده. دلم گرفته. دقت کردم هر کدوم از دخترامون جراحی قائم بوده علی فالوش کرده. چرا هر چی گفتم از خودش دفاع نکرد؟ چرا یه کلمه نگفت که اینجوری نبوده؟ شاید واقعا هست دیگه... دلم گرفته. من دلم میخواست بچه داشته باشم. حتی خودم دلم نمیخواست، علی کاری کرد که خودمو محبور کنم بخوام. الان بچه های کوچولو رو که تو بیمارستان و توی سرچ اینستام پر شده رو میبینم و فکر میکنم چقد فکر میکردم بهش نزدیکم. ولی دورم. علی هیچ وقت مال من نبوده. شاید برای همین اصلا فالوم نمیکرده‌... . احساس میکنم بهم خیانت شده. الان توی چشمام هر لحظه اشکه ولی قلبم خالی خالیه. 

.

دارم فکر میکنم که من مگه چند متر با پتاسیم کلرید توی اتاق سی پی آر فاصله دارم؟ چرا ماکسیمم من بازم براش کافی نبود؟ من چی براش نبودم که توی پست های دخترای دیگه بود و هنوز دنبالش میگشت؟ محبت نمیکردم؟ در دسترس نبودم؟ زشت بودم؟ تمایلاتمون فرق داشت؟ کدومش بود؟ من که داشتم همه اونی که میتونستم می بودم...چرا من کم بودم...

.

من اصلا آدمی نیستم که برم سمت بقیه. وای میستم بقیه بیان سمتم. علی رو توی اولین بخش استاژریم دیدم و اون اومد و باهام نایس بود. اون اومد و بهم شرح حال نوشتن یاد داد و جلوم وایستاد و استتوسکپم رو راست کرد. نکنه با همه همین طوری بوده و اولین کسی که بهش پا داده من بودم؟ نکنه با همه همیشه همین طوری بوده و تصادفا من اوکی دادم؟ نکنه؟

منم توی بیمارستان پیدا کرد. حتما فالو کردن دخترای دیگه توی بیمارستان هم به همین قصد بوده و هست... اون که منو از بقیه پنهان میکنه.. چرا اون روز توی بیمارستان که روی پله ها نشسته بودیم گفت بیا بریم تا کسی ندیدتمون؟ قلبم درد گرفت. من چقدر اون برام خاص بود.. چقد زیاد... چقد زیاد باهاش اینده دیده بودم... :(

دیدی با خودت میگی همه مدت چطوری فلانی نمدید چقدر زیدش لاشیه؟ مگه این واضح نبوده؟ الان میفهمم چه طوری. این طوری! این طوری که تو دوستش داری و همه چیزو توجیه میکنی. گوشی اشو نمیده دستت؟ راحت نیست با این قضیه؟ هزاران دختر رو فالو میکنه؟ رمز اینستاشو نمیده وقتی تو در حد مرگ نگرانی؟ براش مهم نیست که نگرانی؟ جلوی یه زن دیگه بهت توهین میکنه؟ با خنده میگه دوستم الان همزمان با 3 نفره؟ دوستش لاشی خالصه؟ با خودت میگی نه بابا مهم نیست که. رفتارش جلوی من که همیشه خوب بوده. با من استوری نمیزاره؟ خب چون ازدواج نکردیم. نه جانم اون بالقوه ها رو بیشتر از اونی که تو فکر میکنی میخواد.

.

با این که اینا اصلا چیزی نیست که از علی شناخت دارم و اصلا و ابدا اونی نیست که تا وقتی رابطه مون تیره وتار شد و تازه بعددو سه سال رفتم دیدم کی رو فالو میکنه؟ به این نتیجه ها رسیدم، ولی شواهدی که دارم میبینم اینو میگه. الانم وقتی عکساشو میبینم اصلا فکر نمی‌کنم اون همچین آدمی باشه، ولی چیزی که الان این شواهد کنار هم میگه اینه... :(. شاید واقعابراش هیچ معنی ای نداشته فالو کردن اون آدما، ولی وقتی کنار این میزارم که منو فالو نمی‌کرد و منو علنی نمی‌خواست بکنه و اینقدر لجوجانه روش اصرار داشت روی نگه داشتن اون آدم ها... میفهمم واقعیه. میفهمم من توی یه دیلوژن زندگی میکردم و باورش کردم‌. سخته باورش برام ولی حقیقیه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۱۰:۵۹
bee